به یاد نگارنده ع ش ق
باز هم آمده ام تا نوایی عاشقانه برایت بسرایم ...
قدمهایم را با نبض احساسات تو تنظیم می کنم ...
خیال دلم به آغوش پر محبت ذهنت پر می کشد ...
تلاش می کنم نوای نغمه های عاشقانه ام پر شور و گداز باشد ...
می کوشم پیوندم با تار و پود تو رنگ سیاه گسستن به خود نگیرد ...
با تحکم به ریسمان مهربان نگاهت چنگ می زنم ...
امیدوارنه چشم به فردا می دوزم ...
ملتمسانه تو را از خداوند زمین گدایی می کنم ...
مهربانترین هستی من ...
پرازرشترین ملک من ...
با احساس ترینم ...
خداوند عشق من ...
همه هستی هیوا ...
پیمان من با دل عاشق تو هرگز گسستنی نیست ...
به خاطر بسپار مرا و تک تک عاشقانه هایم را ...
حروف مبهم عشقم را با نگاه پاکت معنا کن ...
آغوش گرمت را برایم باز کن تا ...
دریای آبی دل من که جزیره اش را با عشق در بر گرفته
پر از صدفهای عشق توست ...
روزی برایم از جزیره بودنت سرودی
چرا دریایی که جزیزه ات را در آغوش گرفته نشناختی ؟!
چرا دریایت را نشناختی ؟!
دل من همان دریاست که تو را در آغوش عشق خود گرفته است ...
بیا و آرام آرام قدم در ساحل عشق من بگذار ...
( هیوا - دی ماه ۸۲ )
به یاد نگارنده ع ش ق
در مهمانی بی دریغ ترانه
با شادیی وصف ناشدنی
دست در دست تو می رقصم ...
سکوت افسانه های بی کسی
خلوت شاعرانه مان را رنگین تر می سازد ...
سوختن شمعهای بی جان دوری
قند را در دلم آب می کند ...
من
تو
باغچه ای از چلچله های خوش آواز
سبدی از شقایقهای زنده
و عشـــــق
شراب لعل گون نرگس مست
پروانه شمعهای دوری را
عاشقانه تر می رقصاند ...
اشکهای بی پروای من
بوسه عشق بر گونه های بی رنگم
می نوازد ...
نگاه مهربان و بی تکلف تو
قدرت تکلم را به پرواز در می آورد ...
نگاه آشنایت
لبخند را بر لبهای اقاقی نگاهم
نمایان می سازد ...
سپیده شادی
در پشت کوه چشمانت
خورشید گون طلوع می کند ...
چه با عظمت است
حرم امن شانه هایت
چه گرم است
آوای متین عاشقانه هایت
چه لذت برانگیز است خواب جادویی
بوسه هایی مهربان بر لبهای من ...
( هیوا - دی ماه ۸۲ )
به یاد نگارنده ع ش ق
مهربان ترین همراه من ، سلام ...
حالت چطوره ؟! تو که خوبی مگه نه ؟! دلم واست تنگ شده ... حس می کنم این دفعه یه جور دیگه دلتنگت شدم ... این حس رو خیلی دوست دارم چون فکر می کنم یه جورایی دارم بزرگ میشم ... حس می کنم دیگه اون هیوای ناامید و بد اخلاقی که چند روز پیش انگشتاشو روی کیبورد می رقصوند من نبودم ... هیوایی که امروز می نویسه یه هیوای شاد و با لبخنده ... این هیوا جدیده یاد گرفته باید توکل کنه و امیدوار باشه ... روحیه ام خیلی بهتر شده ... خیلی زیاد ... احساس رهایی می کنم ... انگاری یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده ... دوست دارم بخندم ، شیطنت کنم و شاد باشم ... دلم می خواد یه جور دیگه دلم برات تنگ شده و با یادگارمون حرف بزنم ... دلم می خواد تا اونجایی که تو هستی بدوم و بگم سلام آقای مهندس ! دیدی من اومدم ! ... دوست دارم بدویم و مثل پسر بچه های تخس که کارشون فقط از در و دیوار بالا رفتنه با هم بازی کنیم ... دلم می خواد دست همو بگیریم و از لبه جدول راه بریم و بستنی بخوریم ... دلم می خواد تو بخندی و من هم از خنده تو شادمانانه بخندم ...
من قصه گوی عشقم ، تو بهترین کلامی
قشنگ ترین خیالی که هر نفس باهامی
وقتی تویی کنارم آسمون آبی رنگه
میام به دیدن تو دنیا با تو قشنگه
برای دیدن تو دست می گیرم فانوس ماه
طلسم راهو می شکنم می گذرم از شب سیاه
به گوش کوه و در و دشت اسمتو فریاد میزنم
تا هر جا هستی بشنوی که تنها عاشقت منم
برای دیدن تو ثانیه ها رو می شمرم
برای دیدن تو من یه دنیا دل می برم
برای دیدن تو هزار بار می میرم
برای دیدن تو دوباره من جون می گیرم
دختر آروم و صبوری شدم ... دوست دارم مطالعه کنم تا بزرگ شم ... می خوام همه چیزو تجربه کنم تا خانوم شم ... راستی اتاق جدیدمو هنوز نچیدم ... مامان گفته امروز هر کی بره اتاق خودشو مرتب کنه ... به بابا گفتم می خوام اتاقمو یه جورایی شاد بچینم ... مریم بهم کلی خندیده میگه نه به اون زانوی غم بغل گرفتنات نه به این پر انرژی بودنت ، خدا بهت رحم کنه فکر کنم داری خل میشی ... امان از این دختر خاله بدجنس ... قول داده اگه بتونه چند روزه دیگه من و منا رو ببره سفر .... آخ جون کیش !!!!! ... محمد از عطر jovan musk کلی خوشش اومده و هر شب یه دوش jovan می گیره ... بهش میگم محمد بوی عطرتت خفه مون کرد ، می خنده و با اون لهجه فارسی انگلیسیش میگه دِگه نمی زنم و بازم شب بعد همین دیالوگ و کارها تکرار میشه ... خلاصه اینکه کلی از دستش می خندیم ... چند روزیه به توصیه پانته آ خوندن معنی فارسی قرآنو شروع کردم ... وقتی قرآن رو می خونی یه آرامش عجیبی بهت دست میده ، احساس قدرت و ترس می کنی ... قدرت چون خدا رو داری و ترس به خاطر کارهای خطایی که باعث میشه آتش جهنمو برا خودت بخری ... حس می کنم دارم یه آدم دیگه ای میشم ، پر از صبر و امید ...
! Heavenly father Save me
(( بسم ِ اللهِ الرَّحمن ِ الرَّحیم ))
( وَ الضحُی ۱ واللّیل اِذا سَجی ۲ ما وَدَّعَکَ رَ بُّکَ وَ ما قَلی ۳ وَ لَسَوفَ یُعطیکَ رَبُّک فَتَرضی ۴ اَلَم یَجدکَ یَتیماً فَاوی ۵ وَ وَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی ۶ وَ وَجَدَکَ عائِلاً فاَغنی ۷ )
قسم به روز یا ظهر آن و قسم به شب هنگام آرام آن که خدای ترا ترک نگفته و بر تو خشم
ننموده است و پروردگار تو چنان به تو عطا کند که تو راضی شوی . آیا تو را یتیمی نیافت که
پناه داد ؟! و تو را گم کرده یافت رهنمایی کرد و باز تو را فقیر یافت توانگر کرد
سلام عزیز دلم
این چند مدتی که نیستم این خونه و یادگاریامونو به تو و تو رو به خدا می سپارم و قول میدم تا وقتی کامل نشدم برنگردم . سعی می کنم از این فرصت نهایت استفاده رو بکنم . باید کامل شم تا لیاقت داشتن خیلی چیزاها رو پیدا کنم . می دونم خدا خیلی بزرگ بوده که تو رو بهم داده . باید این چند مدت ... تنها مهربون من خیلی مراقب خودت باش . مبادا غصه بخوری عزیزم . دوستت دارم ...
( ه .. )
به یاد نگارنده عشق
به گمانم شب به نیمه رسیده !
ستاره خمیازه کشان می رود که بخوابد !
من و پنجره و ماه هنوز بیداریم !
I guess that cupid was in disguise
! The day you walked in and changed my life
انگار هیچ خیالی از یک خواب شبانه
در سرمان نیست !
!? could you hold my heart tonight
دفتر خاطره هایم چون همیشه باز ِ باز است
دوست ندارم برگه هایش سفید بماند
ولی چه کنم که کلمات هم سر یاری با ما ندارد
!? if luck is a lady
! maybe luck is a lady
می روم آشپزخانه و با قهوه ای تلخ بر می گردم !
لبخند می زنم !
تلخی قهوه چقدر شبیه تلخی روزهای من شده !
می خندم تا جایی که گریه ام بگیرد !
! and I know you ' re insatiable
می نویسم از تو ، تا تن کاغذ من جا دارد !
با تو از حادثه ها خواهم گفت ، گریه این گریه اگر بگذارد !
در دریای کلمات ، به امید غرق شدن دست و پا می زنم ...
! I never thought that my saviour would come
ماه حزین و سر به زیر نگاهم می کند
پنجره می خواند " برای دیدن تو ... "
! So now I walk in the midday sun
من همچون دیوانگان به
تلخی ِ قهوه و ارتباطش با روزهایم فکر می کنم
و سر بر زانو می گذارم ...
As this life gets colder and the devil inside
! Tells me give up the life
( پایان )
* شاید امشب یا فردا آخرین طلوع باشد !
به یاد نگارنده ع ش ق
من از روح خودم در جسم کلماتم می دمم ،
همچون خدای در بندگان !
می دانم بعد از من
، واژه هایم ،
آدمها را ساده تر و زیباتر باور می کنند !
به یاد نگارنده ع ش ق
دخترک دوباره تب کرده بود ... تمام بدنش می لرزید ... هذیون می گفت ... یه لحظه رویا میدید ، یه لحظه کابوس ... لبخند می زد ، می خندید ، می ترسید ، بغض می کرد و اشک می ریخت ... دوست داشت مثل همیشه احساساتشو روی برگه های سفید نامه هاش حک کنه ولی انگاری کلمه هاش ، باهاش لجبازی می کردن و قدرت نوشتنو ازش می گرفتن یا اینکه اشک نمی ذاشت بنویسه توی دلش چی می گذره و تمرکزشو بهم می ریختن و درد ... ولی اون باید می نوشت ، باید دوباره با حرفای دل و کلمه های عاشقانه اش آشتی می کرد تا عزیز دلش بدونه دخترک بیشتر از همیشه تنها همراه زندگیشو می پرسته ، واسه همین به کلمه هاش گفت اگه کمکم نکنین مهربون من ، دل بزرگش می گیره و غصه می خوره ، یادتون میاد چقدر واسه تعظیم دل بزرگش از ذهن کوچیک و آشفته من فرار کردید ؟! نکنه یادتون رفته ما به هم قول داده بودیم که نذاریم غربت سنگدل ، دل عزیز منو بشکونه ! خواهش می کنم کمکم کنین ، من حالا ، بیشتر از همیشه به بودنتون نیاز دارم ! باید دست به دست هم بدیم و جاری شیم ... پس با نام خدا و کمک کلمه ها ، حرفای دلشو اینجوری شروع کرد ...
به نام خدای همه قاصدکای مهربون
همه زندگی من ، ســلام !
مثل همه نامه هام ، اول میگم امیدوارم خوب و شادو پر لبخند باشی ... می دونم خیلی وقته قاصدکا حرف دل منو برات هدیه نیاوردن ... نه ، نه ! قاصدکا رو دعوا نکن اونا بی گناهن ، تقصیر از دل آشفته منه که لج کرده و مغرور شده ... تنها بهونه تنهاییام ! اونقدر دلتنگتم که ماه هم نمی تونه آرومم کنه ... کاش پیشم بودی و میدیدی که چطور ساعتها برات حرف می زنم و اشک می ریزم ... اگه اینجا بودی میدیدی شبا از ترس شب و تنهایی سرم رو روی شونه های عکسات می ذارم و انقدر بغلت می کنم تا آروم شم ... باور کن وقتی با منی یه امنیت خاص همه وجودمو می گیره جوری که هیچ قدرتی نمی تونه شکستم بده ... نمی دونم تا حالا حس کردی زمانی که تو غمگینی چشمای منم پر از غم میشه و دست و پامو گم می کنم ... شاید یه روزی بتونم بهت ثابت کنم که عاشقتر از من هیچ کس نیست ... می دونم خیلیا دوستت دارن اما دوست داشتن من با عشق و احترام فراوونه ... من تو رو مثل خدای بزرگ می پرستم ... عشق من بقدری بزرگ و عمیقه که هیچ طوفانی نمی تونه از پا درش بیاره ... لحظه لحظه زندگی من با وجود پاک تو معطر میشه ... یه وقتایی اونقدر صدات می کنم که نمی دونم کی خواب میادو منو با خودش می بره ... باور می کنی یه وقتایی ناخودآگاه عطر تنت توی اتاقم می پیچه و منو آروم می کنه ... خانومی ، خانم کوچولوی من ، خانوم ناز من گفتنات همیشه توی ذهنم حک شده و هیچ وقت پاک نمیشه ... من هرگز یادم نمیره کسی رو که برای اولین و آخرین بار توی زندگیم بهش علاقه پیدا کردم و تا وقتی نفس توی سینه پرپر بزنه ، صادقانه و عاشقانه دوستش خواهم داشت ... حرفای دل منو از قاصدک هیوا بگیر و توی دلت حفظ کن تا روزی که بتونیم واسه همیشه با هم و کنار هم باشیم ... بیشتر از همیشه مراقب خودت و دل مهربونت باش و هیچ وقت فراموش نکن که زندگی من بدون تو هیچ معنایی نداره ...
تا ابدیت عشق ، تا جاودانگی شقایق عاشقانه دوستت دارم ...
( دخترک ِ کوچولوی تو )
نامه اشو تا کرد و به یه قاصدک زیبا و مهربون به نام هیوا داد تا به تنها عشق زندگیش برسونه ... همون لحظه خوابش برد و توی خواب ، رویای خدا رو دید که با لبخند عزیز دلشو به عنوان پاداش صبر و تحملش بهش هدیه میده ...