1099-3948A

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد
جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم  
ای ستاره های که همچو قطره های اشک
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست
ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست

وقتی دیگر چاره ای نیست . وقتی می بینی باید بروی . ماندن چقدر سخت می شود . امید داشتن به آبهای چرکین فردا هم ، بدتر از بد است . وقتی نمی توانی بگویی تو را چه شده که اینچین گستاخ به حریم قلم تجاوز می کنی و خفقان و خفقان و خفقان ، ماندن چقدر سخت می شود . شاید به قول تو در وجود همه مان هوای سفر شعله می کشد جوریکه وسوسه ی رفتن لحظه به لحظه پاهای خسته مان را قلقلک می دهد . نمی دانستم روزی می رسد که بودن برایم این گونه سخت باشد . کاش کسی بود که می فهمید چه می گویم . کاش کسی بود که می دانست تظاهر به خوشحالی در ازای ویرانی دیروز یعنی چه . وقتی همه ی وجودت را به سکوت بکشی ، وقتی سرخورده تر از همیشه ببینی به صداقت حتی باخته ای ،‌ می سوزی به بهای تک تک عاشقانه هایت ، به بهای تک تک لحظه هایی که انتظار را بر دیوار زمان خط زدی . چقدر سخت می شود ماندن برایت وقتی مهره سوخته شطرنج عشق تو باشی .بی هیچ جرم و گناهی . ماندن سخت است و سخت تر هم می شود روزی که تازه واردی غریب ،‌ بی پروا لگد کند قلم شکسته ات را . آن وقت است که سوگوارانه به مرگ داشته هایت می نشینی . چقدر ماندن این روزها سخت است . چقدر سخت است ، برایم .

                       

گر حال تو ،
همچون من  ِ آشفته خراب است .
گر خواهش دل های من و تو ،
بی حساب است .
ای وای به حال هر دوی ما
ای وای به حال هر دوی ما
ای وای به حال هر دوی ما
ای وای به حال هر دوی ما
.
.
.
.
.
.

                       

می گردم ..
کجایی ناپیدای آشکاره ؟!
نیستی برایم ..
شاید اصلا نبوده ای و
بود انگاشتمت من ......
کارنامه ی چرکین دیروزم ،‌
پر از خبط است ، پر از عصیان ،
پر از چیزهایی که
نمی گنجد در باور کس ....
من تیره ، قلب تیره ،
آیه و آینه همه و همه تیره ی تیره ..
خط خطی شدم ات ،
خط خطی ِ خط خطی ....

اولین بغضم جلوش شکست . خیلی تلاش کردم از خیسی نگام پی به خیسی دلم نبره اما ... فقط مهربون با هم حرف زد و نگام کرد . توی اون لحظه دلم یه آغوش محکم می خواست که بتونه دلواپسی هامو ازم بگیره ، ترس هامو جدا کنه و تا هست پشتم باشه اما اون فقط مهربون نگاه کردن و با آرامش و امید صحبت کردن رو یاد گرفته و من هنوز که هنوزه در حسرت پنهون کردن آغوشبی دریغش هستم . بابایی کاش بدونی خیلی وقته دلم هوای قدیما رو کرده . هوای من مرد تنهای شبم ِ تو و اون ضبط صوت قدیمی ... باور کن این روزا دیگه هیچی مثل تو ، ساده و مهربون نیست . تمام پناه منی حتی اگه آغوش خسته ات هم سال ها به روم بسته بمونه .

یه نامه بی اسم و امضا از ...........

*نمی دونم کی هستی که میای اینجا و نوشته های منو می خونی . فقط تنها خواهشی که ازت دارم این ِ که برام دعا کنی و مثل من زیر لب زمزمه کنی * رب الشرح لی صدری و یسرلی امری * شاید هیچ وقت ندونم کی هستی که واسه جبران برات انجامش بدم اما دعاتو می سپارم به کسی که میگن از حال دل همه آگاهه تا روز حساب که با هم بی حساب می شیم .

کسی که توی آسمون خدا حتی یه ستاره هم نداره ......

                                    146002

باقی ماندید
تا نماندن ِ بود .
ابتذال تان که
سرما خورد ،
عطسه کردید و
کرامت بیرون ریختید .
نجابت لای شهود
کفن شد تا
الم ( منصوب به الف و لام ) 
نکنید شریعت را ، خدا را .
کور شد کودکی تان و 
پا گرفت سیب ممنوعه 
در قهقرای آدمیزادگی تان .
بلعیدید آتش و
مسخر کردید شیطان را .
حالا از گور برگشته آمده اید و
نشان از
معصومیت پایمال شده تان 
می گیرید !

* نشست با استاد * م.ع بهمنی * کم کم دارد به بار می نشیند . جرات نوشتن ،‌ بی رعشه پیدا کرده ام . این هم یک پوئن (‌ منصوب به ئ ) مثبت . می نویسم با عشق ، امید و به دست هایم می آموزم زنده اند و زندگانی زیر سایه قلم جاودانه و  زیباست .

                  

« اصلا باهات قهرم ... برو تو اون یکی اتاق »
« اِ ... چرا ؟ ‌»
« زود خسته می شی خوب »
دلم نمی آد غم رو تو چهره معصومش ببینم .. همه می دونن که خیلی دوستش دارم ..
« خوب ... تسلیم ... »
دستامو می برم بالای سرم 
« نمی خوام ... تسلیم یعنی چی ؟ »
« یعنی هر چی تو بگی من بگم چشم »
« نمی خوام »
« کله شق ... خوب نخواه ... »
دستامو باز می کنم .. زیر چشمی نگام می کنه .. بهش که چشمک می زنم بی معطلی
می پره می آد تو بغلم .. موهاشو می بوسم
« اینجامم بوس می خواد »
با دستای کوچیکش پیشونی شو نشون می ده و من تمام صورتش رو غرق بوسه می کنم
« بسمه دیگه »
« آشتی ایم حالا ؟ »
« آشتی پدر سوخته ! ‌آشتی ... منو از رو بردی تو ... »
انگاری دلش نمی خواد از بغلم بیاد بیرون .. منم هنوز سیر نشدم از بوسیدنش
« امیر ، خسته می شه *** ،‌ برو رو صندلیت بشین »
رو به مادرش می گم عیبی نداره . امیر بلافاصله بلند می شه . با مشقت و هن هن کنان صندلیش رو می کشه به طرف من .
« چه کار می کنی ؟ »‌
« ماشین سواری ! »‌
« همون جا بشین خوب »
« می خوام بیارم پیش *** »‌
قاه قاه می خندم ... بلند می شم .. با چند قدم به او می رسم .
« بشین رو صندلی ات ببینم »‌
چشماش دوباره پر می شه از شیطونی . برق می زنه .
« چشم »
« ای پدر سوخته ... اینجای صندلی ات چی شده ؟ »
« پاره شده بود ،‌ دوزوندمش .. یعنی بابا دوزونده »
خودش را با صندلی اش یک جا بلند می کنم . حالا اوست که بلند بلند می خندد و من چقدر خندیدنش را دوست دارم
« *** ،‌ منو می اندازی بالا بخورم به سقف ؟ »
« نه !‌ زورم کجا بود ‌»
« یعنی پیر شدی »‌
دنبالش می کنم ... یک بند می خندد .. بی وقفه .. تمام ِ محیط خانه را بدنبال هم می دویم
... نظم خانه را به هم می زنیم ...
« کی پیر شده ؟ »
« *** ! ‌»
و می خندد و می خندم و کودکانه می دوم دور اتاق . ایستاده جایی که مادرش ببیندش،‌ دستهاشو با یه حالتی تکون می ده که نمی تونم نخندم
« مامان الان می آد داد می زنه ! ‌»
« چقدر هم که از مامان حساب می بری تو !»
مریم هم آنطرف تر ایستاده و می خندد
« وقتی تو اینجا می آی انگار به این بچه دنیا رو می دن . چرا کم به ما سر می زنی دوست ِ قدیمی  ؟ »
« منم وقتی با امیر ام انگار دنیا رو دارم ، همه دنیا رو »
« امیر ... بشین می خوام ازت عکس بگیرم »
«‌ با اون دوربین گنده هه ؟ »
« آره »
« بیا ...یه ژست خوب بگیر ...عینهو آقاها »
« آقا خلبانا ؟‌ »
منم بچه که بودم حتی بزرگ هم که شدم ، تو تموم رویاهام ارادت خاصی به خلبانها داشتم .
« نه .. مثلا عین بابا »
« بابا ؟!‌ ولی بابا ژست نداره که »
«‌ ای ... از دست تو . امیر ...ول کن ... یه ذره وول نخور .. همین که بتونی وول نخوری می شه ژست ِ آقایانه ..... همین ... باشه ؟ »
لب و لوچه اش رو جمع می کنه و می گه خوب اما با دلخوری ! از دریچه دوربین که نگاش
می کنم می بینم داره بازم شیطونی می کنه .. تا می گم امیر نیشش باز می شه و می زنه زیر خنده .. اصلا نمی تونه جدی باشه .. شایدم غم و ناراحتی هنوز جای خودش رو تو چهره معصوم امیر پیدا نکرده ... همه چیز همون قدر که زود ناراحتش می کنه از دلش در می آد
«‌ امیر ... یه خورده جدی باش *** ! »
«‌ اصلا این عکسه واسه کیه ؟ »
«‌ واسه یکی از همکارام .. خیلی دلش می خواد تو رو ببینه ... بهش گفتم تو خیلی آقایی »
«‌ آقایی یعنی نخندم ؟!»
«‌ نه گل پسر .... »
یه خورده اخم می کنه بعدشم می گه
«‌ اصلا من نمی خوام آقا باشم .... به همکارت بگو  »
هنوز جمله اش تمام نشده می دود به طرف من ... بغلش می کنم .. می گه یه عکس اینجوری بگیر برا همکارت ! شاید تو دنیا هیچی برام لذت بخش تر از این نباشه که با امیر بازی کنم ..
از سر و کولم بالا بره .. حرف های قلنبه تحویلم بده ... به قول خودش بوس ِ‌ صدا دارم کنه ... وقتی لب هاش رو می چسبونه به صورتم و سفت بوسم می کنه پر می شم از حس ِ ‌بودن ... دلم می خواد دنیا همین جا با همه جزئیاتش متوقف شه ... فقط گاهی از بازی کردن با اسباب بازی هاش حوصله ام سر می ره ..
« منو می بری بیرون ؟ »
« کجا بریم »
« دلم پیراشکی می خواد »
« از مامان اجازه بگیر ...اجازه داد می ریم »
« اجازه تو رو هم بگیرم ؟ »
« نه عزیزم ...خودتو بگو ... »
می ره تو آشپزخونه ... صدای مریم می آد .. می گه زشته امیر .. دیگه *** اینجا نمی آد ها
. این کارا مال ِ‌نی نی هاست ... تو بزرگ شدی .. فردا می ریم پیراشکی می خریم ... اما امیر زیر بار نمی ره .. رو حرف مامانش هم حرفی نمی زنه .. از آشپزخونه که می آد بیرون چسبیده به دیوار آرام آرام می ره به سمت اتاقش .. وقتایی که چسبیده به دیوار و اینجوری آویزون و بی حال راه می ره آدم دلش می خواد بخوردش .. می رم جلوی راهش به دیوار تکیه می زنم ...
« بوق ... »
« بوق بی بوق .... »
می شینم ... بغلش می کنم ... از اینکه تو ناراحتی هاش هم همه اصول بچگی رو رعایت می کنه خندم می گیره ...
« آی *** ،  له شدم ... »
سفت تر به خودم می چسبونمش ....
« بهتر ...له شده ات رو با خودم می برم »
« *** »
« جونم »
« تو برو با مامان خواهش  کن اجازه بده .. »
به جمله ای که ساخته می خندم و می گم :باشه ... تو برو لباسهات رو بپوش مامان با من . لی لی کنان می ره سمت ِ‌ اتاقش ...
«‌ آی ....پس دستمزد من چی ؟‌ »
برمی گرده ... صورتمو بوس می کنه و می ره که لباس بپوشه .مریم از تو آشپزخونه می گه زحمتت می شه .. نمی خواد ... اینقدر لی لی به لالاش ... جمله اش رو قطع می کنم و می گم منم حوصله ام سر رفته بود اتفاقا .. تو هم می آی ... می دونم که کار داره و نمی تونه بیاد ... از آشپزخونه که می آم بیرون می بینم که امیر حاضر و آماده جلو در ایستاده ...
«‌ مگه تو بیای پیش ما این بچه خودش لباساشو بپوشه .. هر وقت می خوایم بریم بیرون کلی باید قربون صدقه اش بریم تا حاضر شه ... »
دستمو سفت گرفته و ول نمی کنه .. گاهی اونقدر به پر و پام می پیچه که حس می کنم الانه که با سر بخورم زمین ....
« امیر ...میای بدویم ؟ »
دستم رو ول می کنه و بی هیچ پاسخی بالا پایین می پره .... یه خورده می دویم و می خندیم ... می رسیم به خیابون اصلی .. دوباره دستم رو سفت می چسبه و سعی می کنه قدمهاش رو با قدمهای من میزون کنه ... راجع به همه چیز حرف می زنه این بچه ... اینقدر چرا تو کله ی ِ‌ کوچولوش هست که گاهی آدم می مونه چی جوابشو بده
« *** .. می خوام جوجه بدم .. تخم مرغ می خری برام ؟‌ »
عینا اصطلاحات منو تکرار می کنه .. کلمه های عجیب می سازه ... جوری حرف می زنه انگار
با همه واژه ها صمیمیه... اونقدر که هر جور دلش بخواد ترکیبشون رو عوض می کنه ... براش تخم مرغ می خرم .. از این شانسی ها .. وقتی بازش می کنه و مشغول ِ‌ساختن اسباب بازی توش می شه نگاهش دیدنیه ... تموم که می شه با افتخار می گه بیا ببین ... جوجه کردم ! می ریم تو یه سوپر مارکت نسبتا بزرگ . امیر زیر چشمی شوکولات ها رو نگاه می کنه و لا به لای ِ‌نگاه کردنش سفارش هم می ده .
« پف فیل هم می خوام »
« چیپس هم می خوام »
« دیگه چیزی نمی خوای ؟‌ »
یه ذره فکر می کنه ... بعد می گه پیراشکی رو با چی می خورن ...
آقاهه از پشت ویترین های گنده اش می گه با شیر کاکائو ....
« یعنی از اون شیر سیاها ؟ »
می گم  سیاه نه ! قهوه ایی .... بگیریم ؟‌
« نه .. من شیر دوست ندارم ... پفک می خوام ... با از اینا »
با انگشت آب میوه های قوطی ایی رو نشون می ده ....
« آب ِ‌چی ؟ ‌آناناس ،‌ پرتقال ....... »
« آب ِ نوشابه می خوام ... سیاهش »
« نوشابه با آب میوه فرق می کنه عزیزم ... اینا آب میوه است ... »
« خوب نوشابه هم می خوام »
هنوز امیر سفارش نداده آقای فروشنده همه چی رو آماده کرده .. چند تا هزار تومنی از تو
کیفم در می آرم و بهش می دم ... کلی قربون صدقه امیر می ره ، بعدشم می گه خدا براتون نگهش داره  ... یه آدامس هم از تو قوطی کنار دستش برمی داره می ده به امیر
« پس *** ام چی ؟‌ »
دست امیر رو که تو دستمه فشار می دم .. اصلا انگار نه انگار ... یکی هم به من تعارف می کنه .... برمی دارم تشکر می کنم .. *

*واگویه ای به نام * من و امیر * از وبلاگ * کلبه ی کوچولوی من *

                      

ساعت صفر
معادله ی نگاه تو ،‌
شناسه ی سینوس می شود .
هماهنگ های ساده ات ، 
کوتاه تر از یک دوره ی تناوب ــ حتی ــ
به انتهای پیکره ام می رسد . 
استاد همیشه می گفت 
" ساعت صفر نداریم "
و کسی هست که می داند 
ساعت روی هیچ ، تو را پیدا می کند .
یکی در هیبت من ،
که لای پوچی دقایق اش ،
گوهری یافت که تابع مکان نبود .

 

می خواهم ساده بگویم .
رویت را مگیر .
دچار زاده به دنیا آمده ام و
دچار ــ هم ــ از دنیاتان چشم می گیرم .
اشک چرا ، مونسم !
بیاو بگیر این کف دست خنده را ، عجالتا .
روزها همیشه نامهربان نمی ماند .
پرنده می شویم .
اوج می گیریم و خلاص ... رهای رها .
آن هنگام دیگر چیزی نیست که بچزاندمان .
نه زوال است ، نه پول و نه مکنت .
من و تو ، تنها مای باطنیم .
دوباره دچار می شویم و
عطر خدا مسخ مان می کند .

* عشق است در من که می جوشد و پایانی ندارد .
 مگر محبت حد و مرز می شناسد !
مگر می شود گفت همین مقدار بس است ، برای عاشق ماندن !
 وقتی تو را می بینم که به اذن خداوند با سادگی تمام ،
 بی هیچ تشریفاتی در من حلول می کنی
 دوست دارم ساعت ها با دستان گره خورده ی خود ،
 ساحل شکسته ی قلبم را با تمامی قوا بدوم .
 راست گفته اند که عشق ، عشق می آفریند .
 بی خود نیست ، امروز بیشتر از دیروز با تمنا نجوایت می کنم .
 دوستت دارم ،‌ دوستت دارم ، دوستت دارم محبوب سفر کرده ی من .
 تمامی زوایای وجودیت را با شوق دوره می کنم .
هنوز هم برای من همان ساده ترین و پاک ترین ،
 پسرک مغرور کوچه های سرسبز ایرانی .
 تنها عشق بی فلسفه ی من ، مگر می شود به پایانت برم .
 تو در من حیات داری و برایم ، من  هستی ، بکر و تخس اما زلال و عاشق .
این تویی که همیشه‌ در خالی وجودم می تپی .
مگر می شود باور کنم که کوچ کرده ای به دیاری که
 معنایش یعنی مرداب ، مرداب خوش باوری .
 آخر تو که در تمامی جزء جز دیروز ، امروز و فردایم هستی و
تا ابد هم می مانی ،‌ چگونه قدرت انکارت را دارم !
چطور می شود ندیده بنگارمت
 با وجودی که خود بهتر از کس می دانم
 واضح ترین دیدنی در من ، تویی‌ رویای معصوم و دست نیافتیم .
 دوستت دارم و خواهم داشت تا لحظه ایی که
 خوشبختی را مستقر در دیدگان غبار گرفته و خسته ات ببینم و
 از شادی فوج فوج پرنده ی آرامش بر شاخه های پاییزی وجودم بنشیند و
 این عشق است هر لحظه در من می جوشد و
 پایانی ندارد ... پایانی ندارد ... پایانی ندارد .

تو را نگاه می کنم که خفته ای کنار من
پس از تمام اضطراب ، عذاب و انتظار من
تو را نگاه می کنم که دیدنی ترین تویی
و از تو حرف می زنم که گفتنی ترین تویی
من از تو حرف می زنم ،‌ شب عاشقانه می شود
تو را ادامه می دهم همین ترانه می شود
کاش به شهر خوب تو مرا همیشه راه بود
راه به تو رسیدنم ، همین پل نگاه بود
مرا ببر به خواب خود که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من همه شکنجه بود و بس


                     pac09039

حالم اصلا خوش نیست . دلم می خواد تا می تونم فریاد بزنم . آخه خدا ، خوشا به غیرتت . خوشا به معرفتت . اینجوری امانتیمو نگه می داری خدا . اینجوری از بلا حفظش می کنی . اینجوری حمکتتو ثابت می کنی . تا کی سکوت می کنی و هیچی نمی گی . حالم اصلا خوش نیست . لعنت به پول . لعنت به مال . لعنت به اون بنده هات که به خاطر پول حاضرن هر کاری بکنن . فکر نمی کردم توی دنیا آدمایی به این رذلی وجود داشته باشن که به خاطر پول کثیف ، عزیز دلم من رو آزار بدن . لعنت به تک تکتون که به خاطر مادیات به یه انسان هم رحم نمی کنید .

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه نا باور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتد
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست


* اگر این است آدمیت ، ننگ باد بر آنهایی که نام آدم دارند .
* مقصر منم آخه اگه نبودم مجبور نبودی اینقدر عذاب بکشی . همش تقصیره منه .......

 

هیچ کوهی ،
برای بالا رفتنت آن چنان بلند نیست ؛
تمام کاری که باید بکنی این است که به صعود ایمان داشته باشی .
هیچ رودخانه ای ،
برای عبور کردنت آن چنان عریض نیست ؛
تمام کاری که باید بکنی این است که به دعا کردنت ایمان داشته باشی .
آنگاه خواهی دید که صبح خواهد آمد و هر روز به روشنی خورشید خواهد شد .
ابر تو در آسمان خواهم شد .
شانه ات خواهم شد وقتی گریه می کنی ،
صدایت را می شنوم وقتی صدایم می کنی ،
من فرشته ی توام و
وقتی همه امیدها از میان رفته باشد حاضر می شوم .
فرقی نمی کند چقدر دور باشد حاضر می شوم
فرقی نمی کند چقدر دور باشی ، من نزدیکم
تفاوتی نمی کند چگونه باشی ، من فرشته ی توام .
من قطره های اشکت را دیدم و صدای گریه کردنت را شنیدم .
تمام چیزی که نیاز داری زمان است .
مرا جستجو کن آنگاه خواهی فهمید همه چیز داری ولی باز تنهایی .
نباید اینگونه باشد بگذار راه بهتری نشانت دهم و
آنگاه خواهی دید صبح خواهد آمد و
وقتی زمان روبرو شدن با توفان رسید آنجا در کنارت خواهم بود
محبت ما را ایمن و گرم نگاه خواهد داشت و می دانم که ما باقی خواهیم ماند .
وقتی به نظر می رسد که به آخر ماجرا رسیده ای
در این مبارزه تسلیم نشو فقط اعتمادت را از آسمان فراتر ببر .

* تک تک کلمات بالا تقدیم به تویی که هر جا باشی دوستت خواهم داشت .
امیدوارم وقتی بخونیشون احساس آرامش پیدا کنی .
 این روزها تنها کاری که از دستمون بر میاد ، آروم کردن همدیگه ست .
 خدا رو چه دیدی شاید توی یه آینده ای که خیلی هم دور نباشه ،
 لابه لای فاصله ها تونستیم یک بار دیگه به آرامشی عظیم که
 هدیه ی خداست دست پیدا کنیم .
 درسته که گاهی اوقات بی نهایت بی قراری می کنم و
 دلم می خواد زمین و زمان رو به هم بدوزم تا فقط یه لحظه با من و برای من باشی
 اما به قول فاخره سرنوشت رو که با نظر من و تو نمی نویسن .
 اگه می نوشتن که دنیا این جوری نبود .
 خلاصه این که دوست دارم آروم باشی و پر از تحمل ،
 درست مثل اون زمانایی که در برابر شیطنتای بچه گانه من صبور می بودی .
 ما هنوز هم لحظه به لحظه با همیم
 و به هم تعلق داریم حتی اگه در ظاهر هم اینجوری نباشه .
 این جمله رو خودت همیشه به من یاد آوری می کردی
 پس دیگه غصه نخور ، یگانه ی من .
ما تا ابد با هم می مونیم و
 هیچ کسی نمی تونه این عشق پاک رو از قلبامون بدزده .

                                            

تا این صفحه ی تا خورده
دفتر تنهایی ام را ،
دیشب کسی خوانده است
در اتاقی که جز من و
عکس تو ، هیچ کس نیست .

* پریشب اولین شبی بود که تصمیم گرفتم حتما پیشت باشم و باهات صحبت کنم . باید آروم می شدیم هر دومون . حدود نیمه شب بود . خیلی سعی کردم با متا فیزیک این کار انجام بدم 
. شاید بشه گفت یه نوع تله پاتی ، شاید هم نه .. نمی دونم . خواب بودی . فقط نگات کردم . لبخند زدمو دستاتو گرفتم ولی نفهمیدی . بعد از اون هر کاری کردم نتونستم ادامه بدم . چقدر معصوم شده بودی و صبور . آروم مثل بچه هایی که از بس دوست داشتنی ان ، فقط دوست داری نگاشون کنی تا آروم شی . بعد از اون نزدیکای سحر بود که دستامو بردم طرف خدا و واست دعا کردم تا اینکه خوابم برد .