نگاه کن .. 
مُرده ها به مرده نمی رن ،
حتی به شمع ِ جون سپرده نمی رن .
شکل ِ فانوسین که اگه خاموشه ،
واسه نفت نیست ،
هنوز یه عالم نفت توشه .. *

* خیلی وقته دلم واسه این خونه ی سرد ، این دیوارای رنگ و رو رفته ، این همه آوار فرو ریخته و مردابی تنگ نمی شه .. زشتی و سیاهی این عاشقانه ها ، فقط واسه دل یه دختر تنهایی بود که حالا نمی دونه خالی قلبشو با چی و کی پُر کنه .. قلمش شکسته و شعراش برای همیشه مُرده ... دوست داشتی بمون ، اگر هم نه ، مثل تمامی رهگذرهایی که بی تفاوت از کنارش رد می شن و می رن ، برو .. هر عشقی می میرد .. خاموشی می گیرد .. عشق تو .. باور کن .. باور کن .. بعد از تو .. دیگری .. جایت را .. .. .. .. .. .. .. .. .. ..

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود فردا
در ذهن کودکان ،
مفهوم گنگ گم شده ایی داشت .
آن غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود ،
با لکه های درشت سیاهی
تصویر می نمودند . *

* اگه دستت به آسمون رسید ، یه لحظه خنده برام بچین و فراموشی . چون امروز بیشتر از هر وقت دیگه ایی احساس می کنم همه چیز بیهوده ست .

دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب ،
لیک از ژرفای دریا بی خبر

او بر تمام این همه می لغزید و
قلب بی نهایت او اوج می گرفت ،
گویی که حس سبز درختان بود و
چشم هایش تا ابدیت ادامه داشت .

نگام که به چشات خورد ، دونه دونه اشک از روی گونه هام سر خورد وُ روی زمین افتاد . همیشه فکر می کردم وقتی ببینمت ، سر به زیر و خجالتی ،‌ فقط ، با انگشتام بازی می کنم و گونه های سرخ و ملتهبم از اضطراب گُر می گیرن اما حالا چشام مثل ابر بهار داشتن می باریدن . بغض تلخ این چند سال می خواست مثل یه دُمل چرکین سر باز کنه و .. .. .. ..

سعی کردم با یه خنده ی کوتاه این صحنه ی سر تا پا تراژدی رو تمومش کنم و دوباره نقاب غرور به صورتم بزنم اما محتاطانه و مهربون پرسیدی " داری گریه می کنی ! " با تکون دادن سر دست پاچه گفتم " از شوقه ، اهمیت نده .. آخه .. آخه .. " قدرت نداشتم ادامه اش بدم واسه همین سکوت کردم .

ناگهانی و آروم دستاتو به طرفم دراز کردی . زل زدم به دستات . گیج بودم و کارهام بی اراده و با تردید ادا می شد . چشام که چرخید نگام افتاد به دستای خودم . چقدر چروک و پلاسیده بودن . انگار پیری به جای روحم توی ظواهر دستام خونه کرده بود .

بی اختیار سرمو بالا گرفتم و با یه نگاه مستاصل حقیقت همین لحظه مو ازت تمنا کردم . چشم تو اما خیره به زمین بود . هر دومون بهت زده و شکه ، به اون یکی زل زده بود . ترجیح دادیم توی سکوت قدم بزنیم و به سال هایی که در حسرت و تنهایی گذشت فکر کنیم . دلامون از بی مهری زمونه شکسته بود و پاهامون به اندازه ی یک عمر زندگی کردن خسته و درمونده .

همون طور که از دور اومدیم ، درختای لخت پارک توجه مو جلب کرد . دوست داشتم تن سرد و شکننده مو به پوشش عریان طبیعت پناهنده کنم . آروم آروم به سمت نیمکتای ته پارک قدم برداشتیم . در همین حین دستاتو از جیب پالتوت در آوردی و گفتی " اینجا هوا خیلی سردتر از اونجایی که تو ، توش بزرگ شدی .. نگاه کن ببین چه لپات قرمز شده .. وای دستاتو بگو که از شدت سرما مچاله شده توی بازوهات "

اما باز هم سکوت کردم تا صداتو بشنوم ولی آخه تا کی سکوت و سکوت .. چه کسی از بین ما ، باید این دیوار بلند سکوت رو می شکست . لرزون و بی قرار زمزمه کردم " تنبیه خوبی نبود ولی تموم شد . کاش پایان تمامی قصه های عاشقونه یه اتفاق قشنگ باشه .. " وسط حرفام که رسید ، اشک بهم امون نداد و چشای لجوج و سرکشم هی باریدن و باریدن و باریدن ..

" هُدایی ! چقدر آرزو داشتم چشای گریونت رو ببینم و با همین دستام اشکاتو پاک کنم اما حالا اصلا دوست ندارم نگاهت نمناک و غم خورده باشه .. عزیز دلم بسه .. دیگه باید بخندی .. بخند .. بخند دیگه .." ولی مگه می شد خندید و تمامی کابوس های دیروز رو فراموش کرد .

دست خودم نبود . نمی تونستم تک تک ثانیه هایی رو که با درد ، سر شده بود رو فراموش کنم و دوباره از صفر آینده مو بسازم . خیلی وقت بود که با آب و آینه و زندگی میونم بهم خورده بود . رنگ سفیدی توی تمام تابلوهای آیندم پریده بود و سیاهی تا دلت بخواد ، مهمون من و شادیام شده بود .

بی اون که متوجه بشم دست هام رو توی دست گرفتی و از روی صورتم برداشتی تا اشکامو پاک کنی . کلی خجالت کشیدم . به بهونه ی غرور با انگشتام بازی کردم . یهویی چونه هامو آهسته بالا آوردی ، زمزمه کردی " نگام نمی کنی ! .. "

بی اختیار نگات کردم . چقدر مظلوم شده بودی و شکسته . موهات کما بیش سفید بود و پیشونیت پر از چروکای ریز و درشت . واسه اولین بار دلم برات پر کشید . توی دلم آرزو کردم کاش فقط مال خودم بودی . دستات هنوز هم روی صورتم بود و گرماش رو حس می کردم .

آروم و لرزون مثل دزدی که می خواد قیمتی ترین جواهر دنیا رو بدزده ، دستامو با شک و تردید ، آوردم بالا تا دست هاتو بگیرم . آخه خجالت می کشیدم .. .. .. دستامو که دیدی لبخند زدی . از روی صورتم به سمت پایین حرکت دادی تا بگیریشون . چشمام دوباره پر از اشک شد . سکوت کردم . این سکوت نشونه ی چی بود ! بغض ! .. خجالت ! .. دلتنگی ! .. عشق ، چی ؟! ..

نمی تونستم توی اون لحظه های سخت و زیبا چیزی بگم . اصلا نمی دونستم چی باید بگم ! لال مونی گرفته بودم . دستای تو ، دستایی که یک عمر آرزوی داشتشون رو داشتم ، توی دستام بود . یخ کرده بودم . دندونام از شدت هیجان و سرما تق تق بهم می خورد .

هراسون گفتی" یه دفه چت شد آخه تو ، دختر ؟ .. نگفتم اینجا سرماش طاقت فرساست ، لباس کامل بپوش ! اما من گنگ و گیج ، نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم .. به خودم که اومدم فارغ از سرما و تنهایی ، توی آغوش تو روی یه نیمکت برفی نشسته بودم و .. .. ..

شبیه افسانه ها شده ای !
دیگر همه تو را می شناسند .
تو هم مرا از پیرهن روشن آن سال ها بشناس !
چه خطوط تاری که در گذر گریه ها بر چهره ام نشست .
چه رشته های سیاهی که در انتظار آمدنت سفید شد .
چه زخم هایی که .. بگذریم !
بگذریم .. بگذریم بی بی باران !
مرا از آستین خیس همان پیراهن آشنا بشناس .



از این سفره ی سرد و خالی
از این سر پناه خیالی
از این خواب عاشق کُش بَد
از این فکر باید ، نباید
..
..
نجاتم بده

                        

امروز ،
چرکنویس پاک یکی از نامه های قدیمی را ،
پیدا کردم !
کاغذش هنوز ،
از آوار آن همه واژه ی بی دریغ ،
سنگین بود !
از باران آن همه دریا !
از اشتیاق آن همه اشک !
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم !
چقدر لب های تو ،
در رعایت تبسم بی ریا بودند !
چقدر جوانه ی رویا ،
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد !
هنوز هم سر حال که باشم ،
کسی را پیدا می کنم و
از آن روزهای بی بازگشت برایش می گویم !
نمی دانی مرور دیدارهای پشت سر چه کیفی دارد !
به خاطر آوردن خواب های هر دم ِ رویا ..
همیشه قدم های تو را ،
تا حوالی همان شمشادهای سبز سر کوچه می شمردم ،
بعد بر می گشتم و
به یاد ترانه ی تازه ای می افتادم !
حالا ، بعضی از آن ترانه ها ،
دیگر همسن و سال سفر کردن تواَند !
می بینی ؟ عزیز !
برگ تا نخورده ی آن چرکنویس قدیمی ،
دوباره از شکستن شیشه ی پُر اشک بغض من ، تَر شد !
می بینی ؟

                                

سلام ماهک پر مهر ،
سلام بابای بارون ،
سلام زندگی ،
سلام بهونه ،
سلام بهار ،
اگه بدونی چقدر قشنگه صدا کردنت ، هر لحظه دلت می خواد صدات کنم و تو با همه ی مهربونی بگی " جانم " وُ من بقیه ی حرفام رو یادم بره و با شیطنت مسیر صحبتو عوض کنم . یادته چقدر خوشبخت بودیم و شاد . توی نگاهمون ، کلاممون ، شعرامون ، دست هامون فقط عشق بود و دیگه هیچ . شب ولنتاین که بود با اینکه نه من پیش تو بودم و نه تو پیش من اما دلامون به با هم بودنمون محکم و استوار بود . اشک هامون ، دعاهامون ، با هم بودنامون همشون از ته دل بود و برای هم . گاهی وقتا که خیلی دلتنگ بودیم ، از غروری داشتیم می گذشتیم و با دلتنگی می گفتیم " دلم برات تنگ شده " .. .. .. .. یه وقتایی اون قدر از خنده هات لذت می بردم که دوست داشتم همیشه واسم بخندی و من با حسرت دل به خنده های مهربونت بدم . یادمه یه بار که دوستات از گرمای بندر صحبت می کردن تو با خنده می گفتی نمی دونن که من می دونم اونجا چه خبره .. .. .. .. .. .. کاش این نقطه چینا می تونست جای اشکای منو پر کنه .. .. .. همیشه آرزو می کردم زمانی که برای اولین بار .. .. .. .. .. .. اما رزوگار تو رو ازم گرفت و نذاشت ببینی شبایی که نبودی ، تنهایی همه ی اتاقمو بغض نبودن تو می گرفت ..

عشق من ، تموم آرزوی من
چی می شه یه بار نگاه کن توی چشمام
آخه چشمام می تونن بهت بگن
که من از تو جز تو چیزی نمی خوام
هر کسی توی چشم من خیره می شه
غم تنهایی مو باور می کنه
آرزومه که یه روز ،
چشمای من تو رو با من آشناتر بکنه
اگه تو یه روزی مال من بشی
می رسم به قله ی آرزوهام
به خدا اگه تو مال من بشی
دیگه من از خدا هیچی نمی خوام

( ببخش از بس بغض دارم ، نمی تونم ادامه اش بدم .. * )

* .. .. .. .. .. .. .. .. سکوتم از رضایت نیست .. .. ..
* تو رو به عشقمون قسم ، با خنده آشتی کن .. خدا می دونه چقدر دیشب گریه کردم از اینکه این قدر پریشونی .. اگه دوستم داری ،‌ اگه دوست داری من شاد باشم ، با خودت ( کسی که واسه من همه ی زندگیه ) خودت این کارو نکن .. .. ..

                     

و آن گاه ،
احساس سرانگشتان نیاز کسی را جستن 
در زمان و مکان ، به مهربانی :
" ــ من این جا هستم ! " 
پچپچه ایی که غلتا غلت تکرار می شود 
تا دور دست های لامکانی .

* توی چشمای من نگاه کن .. نگات چقدر غمگین و خسته ست ،‌ عزیز دلم .. بابای بارون من که بزرگترین تنهایی های دنیا رو تحمل کرده و خم به ابروش نیاورده .. بابای بارون من ، اونقدر آروم و مهربونه که فرشته ها هم جلوی استقامتش تعظیم می کنن و لبخند می زنن .. دوست دارم حالا که پیشم نیستی ، حالا که تقدیر نخواست با هم بمونیم ، تلاش کنی که خوشبخت بشی و امیدوار . دوباره شروع کن به محبت کردن به هرکی که پیشته و دوستت داره . سارا رو با یه حرف روشن ،‌ فاخره رو با یه لبخند عمیق شاد کن . منم توی خاطره هات یه جایی ته قلبت جا بده و امیدوار باش یه روزی که خدا خودش وعده ش رو به همه داده ، باهم باشیم و خوشبخت اما حالا زندگی رو ، عشق رو ، محبت رو ، فردا رو در کسایی ببین که واسه یک لحظه شادی تو ،‌ همه ی تلاششون امید دادن به نگاه سرد و خسته ی توست ، عزیز دلم . اگه تو خوشبخت باشی ، منم شادم . اگه تو بخندی ،‌ منم از خنده ی تو احساس زنده بودن می کنم . دوست دارم از همین حالا تمنای یه تحول رو توی نگاه ببینم . توی چشمای من نگاه کن و قول بده همیشه حرف های من رو ملکه ی ذهنت کنی " اگه تا روز قیامت .. داشتنت .. اگه جای تو .. می گذرم از .. می رسم هر جا که .. نه فقط .. مرهمی رو .. سرسپرده ی تو .. " شب خوش ، مهربون من .