باران ..
باران شدیم وُ
اشک انگاشتندمان که
از حسرت نبودنشان روی زمین ریختم وُ
گل آفریدم .
دریا ..
دریا شدیم وُ
غرّاق انگاشتندمان که
می آییم و نفس می ستانیم از حلق هاشان
به ناگاه .
آینه ..
آینه شدیم وُ
صورتگر نقاب ها انگاشتندمان که
حسد یاری دیگر را از چهره هامان جاروب می کنیم وُ
پری می شویم وُ
لباس عافیت می پوشیم .

پ.ن : هی دل غافل .. هی !

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
 خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

کابوس های مداوم ،
خاطره های تباه شده ،  
شاید این ها آخرین خاطرات من
از سرزمین یخبندان تو باشد .


هنوز از شوک پیغام تو بیرون نیامده ام
می دانم که هنوز هم خواننده نوشته هایم هستی !
نوشته ای که دیگر اراجیف هم نیست
حتی از نوع عاشقانه !


وای که چقدر دلم این روزها گرفته ست .
یاد اولین روزهای آشنایی مان می افتم
من و تو هیچ وقت آنطور که باید با هم نبودیم
یعنی نمی خواستند که باشیم ..
همیشه نگاه های پرسشگری بودند !

همیشه تو بودی ، من بودم
وُ فقط یک قاب شیشه ای .
تو می خواندی ، من می نوشتم
اوایلش می دانستم که می خوانی و می نوشتم
بعد دیگر می نوشتم ، برایم مهم نبود که بخوانی یا نه
بعد نوشتم ، می دانستم که می خوانی
الان هم می نویسم شاید که بخوانی !

" ما آنقدر خاطره با هم نداریم "
" ولی فکر کنم همین قدر کافی باشد ، برای از تو نوشتن "
لعنت به این زندگی
تا عشق نیست ، همه چیز متزلزل است 
اما وقتی هم بیاید خودت متزلزل می شوی !


کجای این دنیا روی انصاف می گردد ؟
سهم من وُ تو کجاست ؟
می دانی چیزی ته دلم هست که می گوید
اینها همه اش شوخی بیش نیست !
نه آن که نخواهم ها .. نه ! 
باورش برام .. .. ..


پارسال ها همین موقع بود که زنگ زدی وُ
ساعت ها ، شاید ، صحبت کردیم
همه چیز نوید خبرهای خوش رو می داد
اما حالا !
تصورش هم برای من .. ..


شاید تا وقتی که آدم چیزی را دارد وُ
قدرش رو نمی داند !
شاید همین دوستی های دورادور
زمانی ارزش دار شوند تا 
بدانی دیگه حق نداری ، همین را هم داشته باشی !

.

.

.

.

.

.
پ.ن ی اول : این نوشته با همه بی وزنیش برایم سنگین ترین نوشته ی عمرم بود .

پ.ن ی دوم : نیمای عزیز ، ببخش .

دلم می لرزد !
دلم برای آوازه خوان شهرمان که
این چنین زنده زنده
‌جان می دهد ، می لزرد .
انگار هنوز هم ،
نوای " از صبا " ش
می شیند توی گوش کودکی هام وُ
" نقش جمال " ش
گولم می زند ،‌ بی هوا
که هان !
" یا فاطمهَ بنت نبی "
دیگری در راه است .

پ.ن : هیچ !

وقتی
دلت آرومه وُ
نگات
، هیچ ،
منتظر کسی نیست ،
" دریا "
آبی وُ
پاک وُ
سربه راه ست .

۱۰/۹/۸۵

پ.ن: ساحل ، سکوی همیشگی ــ تنها ــ .

بیا ،
بیا واسه یک بار ..
شاید اولین بار ،
شاید هم آخرین بار ..
دست هامون رو بالا ببریم وُ
از ته دل ،
با همه وجود ،
با ذره ذره ی نفسمون ،
داد بزنیم ..
" خدایا شکرت .. خدایا شکرت .. خدایا شکرت "
بیا ..
بیا واسه یک بار هم که شده
عطر نرگس وُ
هوای گلاب وُ
گریه ی کودک شش ماهه رو
لمس کنیم وُ
بگیم ..
" خدایا بازم شکرت .. بازم شکرت .. بازم شکرت "
یادمون نره ..
یادمون نره ..
این بار .. شاید واسه آخرین بار ..
وقتی دستمون رو گرفت ..
وقتی مثل جوونه از دل خاک نجاتمون داد ..
ازش بخوایم ..
ازش بخوایم ..
به اندازه ی همه نعمت هاش ،
به اندازه همه ی نورای زندگیمون ،
به اندازه همه ی بلند کردنامون ،
دل هامون رو پر از بوی خوش عطرش کنه وُ
..
..
" الهی شکرت "

*‌ یادم می مونه ، یادم می مونه ، باید یادم بمونه ! 

و تو انگار کن که هرگز نبوده‌ای
و من هرگز به نبودن تو
بودن را ،
چنین حقیر نینگاشته‌ام .
با سرانگشت لب‌هام را ببوس
بگذار بین پرستش و عشقبازی آونگ شوم
در خاطره ‌ی بشر چون زنگ کلیسا در بلندای هستی.
من به گریه التماس می‌‌کنم یا گریه به من ؟
و تو انگار کن از آغاز بوده‌ای
مثل خدا وُ
مرا آفریده‌ای
مثل نگاهت یا خنده‌هات .

" استاد معروفی "

* وقتی دلتنگ می شوم ، وقتی دلم از همه ی نبودن هات می گیرد .. چقدر دست هام برای التماس و تنها یک سلام عاشقانه ی کوتاه کم می آید . حالم به اندازه ای که تو باور نکرده ، سر تکان دهی و بگویی خوشحالم ،‌ خوب است اما به اندازه ی باور کردنت .. .. هیچ . این روزها ، بهانه پشت بهانه سبز می شود وُ من دلم می خواهد بهانه ی هنگامه زمزمه کنم وُ سوت بزنم وُ بغض پنهان کنم وُ موهام را به هم بریزم .. .. .. .