به یاد نگارنده ع ش ق 

                          Solar Corona During 1991 Total Eclipse

کجای این جنگل شب پنهون می شی خورشیدکم !
پشت کدوم سد سکوت پر می کشی چکاوکم !
من که منم برای تو ، لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو .
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو !
گریه نمی کنم نرو ، آه نمی کشم بشین
حرف نمی زنم بمون ، بغض نمی کنم ببین .

یه سلام آروم به آرامش لحظه هایی که برای خود منی .
یه سلام پر از دلتنگی و سکوت های بدون بغض .
یه سلام عاشق که هیچ وقت نتونست اشکاشو توی نگاش زندونی کنه .
سلام عزیز همیشه مقدس .
سلام همبغض همیشگی .
سلام یگانه ی من .
حالت چطوره ی معبود بی بهونه ی عشق ! امروز اومدم عبادت لحظه های خوب . نمی خوام بگم خسته ام . نمی خوام بگم دلسردم . نمی خوام بد باشم . کاش کوچیک بودم و بی خبر . آدما وقتی کوچکن دلشون می خواد بزرگ بشن و قوی اما زمانی که بزرگ میشن می بینن ای دل غافل ! کاش کوچیک می شدیم و بی تمنا ، بی دغدغه . یادته وقتی کوچیک بودم یه ماه مهربون هر شب به پابوس دلتنگیام میومد . ماه من اونقدر بزرگ و پر نور بود که همه ی آدمای دنیا رو توی دل کوچیکش جا می داد . ماه من همیشه مهربون بود و عاشق . آخه ماه من بود دیگه . اون وقتا من ستاره کوچولوش بودم . سوگلی شبای بی ستارش . ولی حیف ! حسادت آسمون تاریک و بی سپیده نخواست ببینه یه ستاره کوچولو بیشتر از اون ماه شباشو دوست داره . ماهمو از دور کرد . اون رفت که برگرده اما هنوز که هنوزه هر شب اومدنش رو توی آینه عشق آه می کشم . خدای مهربون ! من ماهمو از تو می خوام . تو که می دونی دلم چقدر براش تنگ شده . تو که می دونی .. تو که می دونی .. *

* این متن ادامه داره اما چون خیلی دلتنگم ، اشکام نمی ذاره بنویسم .
* قهوه ی دلتنگیت هر شب تلخ تر و تلخ تر می شه . شکر اومدنت رو به فنجون شب هام
اضافه کن ، آخه می خوام فریاد بزنم " رژیم بی رژیم "
* " کی اشکاتو پاک می کنه " ، "جزیره " ، " عادت "
* خدایا ! صبر ، تحمل . خدایا ! توکل . نه ! من نباید این چنین سخت بشکنم . من هنوز هم بهانه ها برای فردا دارم . محکمم ، قویم . فقط ساعت های زیادی بی قرارم و دلتنگ ، همین . 
* عسل بانو !

به یاد نگارنده ع ش ق

                

                                         آنچه در من نهفته دریایی ست
                                              کی توان نهفتنم باشد !
                                             با تو زین سهمگین توفان
                                             کاش یارای گفتنم باشد !

* دارم با دستای خودم آینده مو تباه می کنم و هیچ قدرتی ندارم که نذارم این کار اینجام نشه . خیلی خسته ام و دلسرد . از همه چیز حتی خدا . بابا می خواد نذاره من اینکار و با خودم بکنم
. بابا خیلی تلاش می کنه اما من نه ! باورم نمی شه این خود من باشم که اینجوری چوب حراج به آیندم زدم . باور نمی کنم . به خدا باورم نمی شه . خودم مقصرم . گناهم گردن هیچ کس نیست . بابا می خواد از این بحران ردم کنه . دارم بهش تکیه می کنم در صورتی که می دونم مقصر اصلی فقط و فقط خودخواهی خودمه . هنوز یاد نگرفتم باید شکست خورد تا پیروز شد . آدمی که زود خودشو ببازه ، همیشه می بازه . هنوز یاد نگرفتم آدما هر کدوم توی یه برهه از زمان باهامن . من دارم زحمتای همشونو به باد میدم ،‌ دارم به همشون ظلم می کنم ، خدا ! خدایا ! کمکم کن . کمک کن راهمو پیدا کنم . کمک کن خودم رو توی خود پیدا کنم . من حق ندارم با این همه خودخواهیم بابا رو عذاب بدم . حق خوب بودن اون این نیست . کمکم کن ،‌ خدا .  

 به یاد نگارنده ع ش ق 
           
            

                         * من امشب، هفت شهر آرزوهایم چراغان است ! *

به یاد نگارنده ع ش ق 

             

قرار بود آبی آبی باشد و
مقدار زیادی پر طمطراق تر از همیشه ،
سوت و کور و خاکستری ولی نه !
گفته بودند بهار عشق که بیاید
همه جا را سبزی خنده فرا می گیرد و
برق طلایی طلوعش ، چشم ها را 
به هیوایی قلیان کننده ، خیره می کند .
گفته بودند روزها در پناه خیال زندگی
خوش می شود ،‌ خوش !
قرار نبود التماس دست های جدا از هم 
اشکبار و با حسرت زمین خالی را بنگرد و 
عطر شقایق پژمرده ته مانده گیاه تقدیر را
آواز یاسی رنگین تر بخواند .
آن وقت بود که من آمدم تا بگویم 
" هی ! فریبتان دادند به آغاز حیاتی دوباره "
اما باور نکردند مرا بوف های شب زده ی صبح .
درونم شعله پژمرد ،‌ جرقه خشکید ،
نفسم به یکباره برید .
تنها ماندم با تمامی بوران های زهرخند مرداب و 
این همه شب بی آبی و بی طمتراق .
عجین شدم با زمستان یخی سکوت و ملحد به خدایی که
همه را به حکمت های بی فلسفه مهمان می کرد ، شب و روز . 
کافر شدم به عشقو دستان یتیمی آدمیزاد یکه . 
نازک و شکننده چون بوته ای که از ترس خزان ، 
چله نشین تک تک خارکهای کوچک جاده های بیابانی شد .
خشکیدم از ریشه و هنوز هیچ کس نمی داند
سایه ی شوم مرا به هیچ فردایی تکیه نیست . 

به یاد نگارنده ع ش ق 

              

باز آمد ،
نگاهش نکردم ،
رفت .
ساکت و ساده .
به سادگی قاصدکی که 
در برابرم مسکوت ماند !
نه گفتم بمان . 
نه گفتم برو .
هیچ !
نگاهش نکردم !
گناه کردم ، بزرگترین گناه . 
اما دلم نلرزید ، نترسید و
او رفت ‌برای همیشه های دور از من .
و ناقوس " کفش هایم کو " ی او  ،
هر لحظه در برابر چشمانم نواخته می شود .

                                       " دلم از گناه نترسید که وجودت ، جون پناه بود "