چرا به یاد نمی آورم ؟!
همیشه ی بودن ، با هم بودن نیست .
به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی !
گفتی مراقب انار و آینه باش .
گفتی از سایه روشن گریه هات ،
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد .
گفتی برای بردن بوی پیراهنت بر خواهی گشت .
چرا به یاد نمی آورم ؟!
مرا از به یاد آوردن آسمان و ترانه ترسانده اند .
مرا از به یاد آوردن تو و تغزل تنهایی ترسانده اند .
من تازه از خواب یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم .
انگار هزار کبوتر بچه ی منتظر ،
در پی چشم هات دلواپسی مرا می گریست .

* روز خوبی نبود . نمی خواستم برنجونمش اما رنجید . کاش می فهمید باید فراموشم کنه و این بهترین راه ممکن هست . هر چی مودبانه بهش گفتم روی اعصاب خراب من فوتبال بازی نکن ، به خرجش نرفت که نرفت . حالا هم نه خوشحالم نه ناراحت ، فقط کمی بهم ریختم ،‌ همین !
* دلم گرفت از رفتنت نامه های بی جواب تا حالا نشده بود توی نوشته هات انقدر احساس بی پناهی کنم . بهترین بودی و هستی و واسه ی همیشه بهترین خواهر دنیا می مونی .



می گویم ؛
نمی شود یک شب بخوابی وُ
صبح زود یکی بیاید و
بگوید
 " هر چه بود تمام شد به خدا .. "



اگر بشود باد بیاید و باز ،
بوی خیس گیسوی تو را به یادم بیاورد
ــ به خــــــدا ــ 
بجای غمگین ترین مادران بی خواب و خسته ،
خواهـم گریست .

                          147007

من خانه ام را گم کرده ام آقایان !
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده اید ؟
شما کیستید !
از کجا آمده اید !
کی از راه رسیده اید !
چرا بی چراغ سخن می گویید !
این همه علامت سوال برای چیست ؟
مگر من ، آشنای شمایم که
به آن سوی کوچه دعوتم می کنید ؟
من که کاری نکرده ام ، فقط ،
از میان تمامی نام ها ،
نمی دانم از چه " ری را " را فراموش نکرده ام !
چه حوصله ای ری را !
بگو رهایم کنند ،
بگو راه خانه ام را به یاد خواهم آورد .
می خواهم به جایی دور خیره شوم ،
می خواهم سیگاری بگیرانم ،
می خواهم یک لحظه به این لحظه بیندیشم .

                     

بگو آن وقت ،
با عطر آشنای این همه آرزو چه کنم ؟
با التماس این دل در به در !
با بی قراری ابرهای بارانی ...
باور کن به دیدار آینه هم که می روم ،
خیال تُو از انتهای سیاهی چشمانم سوسو می زند !
موضوع دوری دست ها و دیدارها مطرح نیست !
همنشین نفسهای من شده ای ، خاتون !

* دیشب بعد از مدت ها ، باهام آشتی کردی . لبخندت ،‌ گل های پونه ی روی موهام ، لباس سفید عسلم ، تمامشون نشونه ی عشق بود . مثل همیشه آرومم کردی ، با عطر ملیح و موندگارت . خودمم باورم نمی شد که با دیدنت اینقدر آرامش پیدا کنم . از صبح تا حالا ،‌ ورد زبونم شده " تو به خوابم که می آیی .. تو اگه خودت بیایی .. " انگار یادت رفته بود نامهربون شدمُ هر لحظه با حرفام دلت رو می شکونم . ازم خواستی برات گوش ماهی جمع کنم تا همیشه صدای دریا باهات همراه باشه و منو به یادت بیاره . انگار نمی دونستی از وقتی رفتی حتی یه بارم نرفتم ساحل .. تو با من قهر بودی یا من با تو ! .. من دلم از رفتن تو شکسته بود یا تو از حرف های خاردار من ، دلگیر ! .. وای خدای من ،‌ عسلم مثل فرشته ها شده بود ،‌ پاک و معصوم اما نا آروم . هر کاری کردم بی قراری نکنه ، بدقلق تر می شد تا اینکه گفتی بده ببرمش عسل که مال تو نیست و همون لحظه دخترک ملوسم ساکت شد . جوری که دوست داشتی تمام زندگیتو فدای سکوت بچه گونه اش کنی . اون لحظه نمی دونستم سکوتش رو به پای اعتراضش نسبت به حرف های تو بگذارم یا خوشحالیش از همراه شدن با تو . با خودت بردیش ُ دست هاتو به نشونه ی به امید دیدار تکون دادی و رفتی .. با رفتن تو صدای امیدواری فریاد زد " من به قدرت و پاکی تو ایمان دارم ،‌ فرداهات خیلی روشنه ، اگه قبول نداری دستاتتو ببین " و کف دستای من نوشته شده بود " شکوه " 

 10080027

منتظر نباش که شبی بشنوی ،
از این دل بستگی های ساده دل بریده ام !
که در آسمان به ستاره ی دیگری سلام کرده ام !
از تو توقعی ندارم ،
اگر دوست نداری در همان دامنه ی دور دریا بمان !
هر جور تو راحتی ، بابای باران !
همین سوسوی تو از آن سوی پرده ی دوری ،
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست .
من که اینجا کاری نمی کنم ، فقط ،
گه گاه گمان آمدن تو را در دفترم ثبت می کنم ، همین !
این کار هم که نور نمی خواهد !
می دانم که مثل همیشه به این حرف های من ، 
می خندی با چال های مهربان گونه ات !
حالا هنوز هم وقتی به آن روزهای زلال نزدیک می شوم ،
باران می آید !
صدای باران را می شنوی ؟ *

* یادته همیشه روزهای جمعه دلتنگ تر از همیشه بودم .
انگار هنوزم عادت های گذشته ....
کاش بودی و به این همه کابوس لبخند می زدیُ
ازم می خواستی بهت اعتماد داشته باشم که ازم دورت نکنن .
چقدر روزا تلخ و سیاه می شن ،
وقتی همه زنگارهای دنیا دلم رو پُر از شک و تردید می کنن .
چشمام لبریز ِ اشک می شه و وجودم سراپا نیاز .
خیلی وقته که حست نمی کنم یا شاید حسم نمی کنی ، نمی دونم .
دلم گرفته ، تنگ تر از همیشه ، تنگ ِ تنگ .
 کاش هیچ وقت نرفته بودی .. کاش نرفته بودی ......

107_038.jpg;  - Image Source

دیگر بیا برویم !
هر کسی نگران دلتنگی دریا باشد ،
تمام کتاب های جهان را می بندد ،
می رود کنار سکوت ماسه ها می نشیند و
شاعر می شود .
مطمئن باش (!)
این دامنه بی دار و درخت نمی ماند .
همیشه کسی هست که
از پرسش های پیاپی کودکی پُلی بسازد .
همیشه کسی هست که
برای مسافران صبور ایستگاه دست تکان دهد .
همیشه کسی هست که
قصه گوی گهواره های بی تکان باشد .

                       

زیر آن همه باران بی واهمه ،
هیچ کبوتری ،
خیس و خسته ،
به خانه باز نمی آمد اما با این همه ،
کسی از من  ِ خیس ،
از من  ِ خسته نپرسید که
از نگاه نادرست و طعنه ی تاریک ،
می ترسم یا نه .
که از هجوم نابهنگام لکنت و گریه ، 
می ترسم یا نه .
که اصلا هی ساده (!)
تو اهل کجایی ،
اهل کجایی که خیره به آسمان ،
حتی پیش پای خودت را نمی پایی و
من خودم بودم ،
شناسنامه ای کهنه و
پیراهنی پر از بوی پونه و پروانه های بنفش .

* تا به حال ، تشنه ای دیده ای که در حسرت جرعه آبی باشد که از آن منع شده است یا له له ماهیی که به ساحلی شنی تبعیدش کرده باشند . دیده ای چطور هن هن کنان خود را به در و دیواری می کوبند تا با قطره آبی عطششان فرو نشیند اما دریغ از ذره ی سوزنی آب که به آن دل خوش کنند . حال منم این روزها این گونه است . درست شبیه بی گناهی که از وطن رانده شده باشد . نه راه پس دارد ، نه پیش . اگر قلم زند ، حمل بر گدایی محبتش می شود و اگر سکوت کند ، دلش غم باد می گیرد . نه می تواند از این سرای سر تا سر عشقش دل برکند و نه توان و تحمل ِ ماندنی دیگر در خود سراغ دارد . همه اش سکوت مشق می کند ، صبر و بردباری می کند ، خفقان را در دلش تکرار می کند تا یادش نرود خداوند صابران و متوکلین را دوست تر می دارد . همیشه همین طور بوده است . عمق بن بست هایم یعنی خدا ،‌ ته ته ِ گرفتاری هایم فقط خدا ،‌ شکوه شادی هایم تبلور بزرگی خدا . دقیقا مانند دو شب ِ پیش که باز دلم هوای درد و دل کردن با او کرد . از عشق گفتم ، از تو که بی وفاییت بدجوری دلم را شکانده و حالا رفته ای تا فراموشم شود کسی بود که می گفت همه ی وجودش یعنی من با تمامی لج بازی ها و شیطنت های گاه و بی گاهم و من ، مانده ام کسی که تا این حد خود را عاشق می دانست ، چگونه این روزها تاب می آورد (!) .. چگونه زندگی به مخاطره افتاده اش به خاطر من ــ رویایی که تنها رویاست ــ را اداره می کند (!) .. چرا هر بار که گفت دوستت دارم ، فراموش کرد زندگی یعنی عمل نه حرف هایی که همه بلدند تا نفس شان نبریده ، پیوسته و بدون مکثی کوچک حتی ، به دروغ تحویلت دهند (!) اما من خوشحالم . خوشحالم که با سر بلندی می گویم ساده ترین و صداقت ترین کسی بودم که می توانست دوستت داشته باشد و در برابرت جز صبر و متانت ، چیز دیگری نداشتم . خیلی وقت ها ملاحظه ی بیش از حد بقیه ، به آن ها قدرت احساس کاذب برتر بودن می دهد که فکر می کنند تا ابد باید بگویی " بخشیدمت " و دوباره روز از نو و روزی از نو .. درست است که من بخشیدمت اما تو را به قیمت تمام زندگیم ، تمام احساسات پاک دخترانه ام ، تمام سادگی ها و نجابت های جوانی ام بخشیدم و اکنون هم چیزی برایم نمانده جز معصومیتی از دست رفته و داغ غروری که زیر پاهایت له اش کردی و برای همیشه رفتی .