من از تکرار بیزارم 

از این لبخند پژمرده 

از این احساس یاسی که 

تو رو از خاطرم برده .. 

 

حرفات رو می بینم .. می خوونم .. نمی فهمم .. گیج می شم .. انگار یه آدم تازه ای .. انگار اصلا اون کسی نیستی که من می شناختم .. نمی دونم .. می ترسم .. مثل همون ترسای بد دوران مدرسه .. مثل همون ترسای بی دلیل  و وحشی .. که انگار کسی داره ته دلت رو چنگ می ندازه و میگه اشتباه اومدی برگرد .. برگرد .. تا دیر نشده .. زود باش برگرد .. دوباره می خوونم .. سه باره .. چهار باره .. .. .. .. ده باره .. اما بازم همون حس .. همون ترس .. همون مانع قوی .. دلیلشو نمی دونم .. فقط می دونم .. من .. من .. من نمی تونم اون کسی باشم که تو دارای ازم واسه خودت می سازی .. نمی تونم ..  

 

* شاید اینجا واسه همیشه بسته شه .. نمی دونم .. دارم بهش فکر می کنم ، هنوز .. 

* هیچ .. !   

نظرات 1 + ارسال نظر
امید 1389/01/12 ساعت 01:52 ق.ظ http://s-p-r.blosky.com

سلام.بار اولیست که در بهاری میهمان شمایم.قابل تامل است و وقت بسیار می باید که غوصی کنیم در باب تحریرتان.
الغرض این دیدار بهانه ای بود برای تبریکات خاصه این ایام هر چند که تکرار بهار عمر بی دلخوشی ممکن نیست.!!!

.فرصتی داشتید افتخار دهید سری به کلبه محقرم بزنید.اگر خدا قبول کنه بروزم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد