چند مدتیه ، رفتم توی حال و هوای سکوت وُ حرف های دلم رو ، فقط توی دلم نگه می دارم . تنها هستم اما سعی می کنم تنهاییم رو با کسی قسمت نکنم . دنیام رو محدود کردم . اونقدر محدود که داداشی هم فهمید و گفت .. هُدا ! خیلی عوض شدی .. . می دونستم ولی .. لبخند زدم و هیچی نگفتم . این روزا ، بیشتر از گذشته ، توی عمق زندگی فرو می رم وُ سعی می کنم آروم آروم ، ازش رد شم .. . موسیقی زیاد گوش می دم و این ، یعنی شروع بحرانی که می دونم وارد شدن بهش به چیزی می رسم که زیاد خوشایند نیست . گاهی اوقات ، اگه توی عمق زندگی دقیق شی و سخت بگیری .. یادت می ره که خدایی هست .. خدایی که از تو به تو نزدیکتره .. خدایی که تو رو به اینجای زندگی رسونده .. خدایی که جز اون خدایی نبوده و نیست .. خیلی وقت ها تصمیم می گیرم بنویسم .. مثل گذشته .. روون و با احساس .. اما می دونم نمی شه .. نمی شه چون چیزی توی هُدا شکسته که برگردوندنش خیلی سخته .. شاید هیچ وقت برنگرده .. شاید برگرده و من ندیده اش بگیرم .. شاید هم برگرده و همه چیز بشه مثل روز اول و روز از نو ، روزی از نو .. اما می دونم نمی شه .. دیگه هیچ وقت من نمی شم هُدای مهربون و عاشق .. الان می دونم .. می دونم عشق هم مثل تموم بازیای زندگی ، قُماره . یه قمار تلخ و نابرابر . دیگه باورم نمی شه اگه کسی بگه دوستم داره .. این روزا دیگه عشقی وجود نداره .. دیگه محبتی وجود نداره .. همه چیز پوشالیه .. این روزا هیچ کسی تو رو به خاطر خودت نمی خواد .. که کاش اینجوری نبود و آدما سعی می کردن ، به هم فرصت بدن .. فرصت دوست داشته شدن .. خسته ام .. خسته ام از دنیایی که همه اش رنگه .. همه اش بایده .. همه اش پوله .. همه اش به رخ کشیدن و تظاهر کردن .. مگه زندگی چند ساله .. مگه ارزش یه آدم چقدره .. کاش می فهمیدی .. نوشتن اینجا .. با همون مخاطب همیشگی .. چه معنایی داره .. کاش اون روزیی که خواستی تصمیم بگیری .. یه لحظه .. فقط یه لحظه .. به من و احساسات صادقانه ام فکر می کردی .. حالا که کلی .. کلی .. از اون روزا گذشته و من موندم و حوضم .. و مخاطب پنهون نوشته هام .. دیگه چه حرمتی داره که بگم .. عشق له شده ی من ، یه آتیشه .. یه آتیش زیر خاکستر .. که .. متنظر یه جرقه کوچکه که شعله ور بشه و من دارم سعی می کنم .. نذارم که حس کنه .. تو یه روزیی .. یه جایی .. بالاخره یادت میاد .. من .. با همه وجودم برات نوشتم و منتظرت موندم و تمامی حسادت های زنانه ام رو .. فقط و فقط .. به خاطر تو .. توی خودم کشتم و عذاب کشیدم .. می بینی .. چقدر بزرگ شدم .. چقدر خانوم شدم .. اونقدر بزرگ شدم که یادم بمونه .. وقتی با توام نباید وانمود کنم .. بدون تو .. حسی وجود نداره .. اونقدر بزرگ شدم که .. حالا می دونم .. با تو .. باید همون هُدای خیالی باشم که از غرور و بدون تو بودن .. هیچی کم نداره .. ! می بینی .. می بینی .. من چقدر بزرگ شدم .. تو هم همین رو می خواستی .. یادته .. می گفتی باید بزرگ شم و از زندگیم لذت ببرم .. ولی نمی دونم چرا .. بزرگ شدم و هیچ لذتی توش ندیدم ..

*‌ خدایا .. به حق محمد و خانواده ی عزیزش .. قشنگی ها و نورای زندگیمون رو ازمون نگیر .. آمین یا رب العالمین .. !