برای همان حوالی گریه (۱)


..
نمی خوام منت بکشم .
نمی خوام پیمان شکنی کنم .
نمی خوام مظلومانه سرم رو کج کنم و بگم
" تورو خدا این دفعه از پیشم نرو "
نمی خوام دوستم داشته باشی اما ..
چه جوری بگم آخه .. آخه ..
یه تیکه ی بزرگ وجودم کنده شده و
جاش اونقدر می سوزه که
وادارم می کنه از صفحه ی زندگیم پاکت کنم اما
مگه پاک شدنت به این آسونیاست !!
مگه می شه فراموشت کنم
وقتی که هر لحظه ، هر جایی جلوی روم سبز می شی .
می دونی ..
بد کسی رو واسه ی این قمار خطرناک انتخاب کردی .
نمی خوام بگم فرشته آسمونی خدا بودم .
از قدیسه بودنم هم خنده می گیره اما
واسه ی تو .. واسه ی بودن با تو ..
اونقدر بی آلایش بودم که لایق نبودی .
با اینکه بارها و بارها ،
همه جا ، همه ی لحظه ها ، همه ی دقایق
بهش ایمان آوردم ولی ..
جای خالی لعنتیت ، با هیچی پر نمی شه .
بگو چیکار کنم تموم شی ..
بگو چیکار کنم
کابوس بودنت ، رفتنت ، حرف های عاشقانه ی مسخره ات
ازم پاک شه ؟!
تا می آم فراموشت کنم ،
مثل بختک به جون زندگیم می افتی و
روی ته مونده ی اعصاب نداشته ام فوتبال بازی می کنی !!
می بینی ..
کم کم دارم میشم لنگه ی خودت !
سرد ، بی ملاحظه ، گستاخ و بی اعتنا ..
گاهی اوقات با خودم میگم
فاصله ی عشق و نفرت از مو باریک تر بود اما من ،
همیشه حرمت گذاشتم .
همیشه خودم رو ندیدم اما توی لعنتی رو دیدم .
از خودم گذشتم تا توی بی انصاف شاد باشی .
آخه یکی نبود بهم بگه
دختره ی احمق ساده ی زود باور
تو از این رابطه ی پر استرس و رنج آور چی عایدت می شد که
همه قلبت رو
توی کفه ی ترازو به یه آدم مغرور و از خود راضی دادی !!
خنده داره اما من ،
عاشق توی لعنتی بودم .
عاشق وجودی که
وقتی به من رسید همه ی وجودش ته کشید .
گفتنش اونقدر راحته که دستات بلرزه اما
اتفاقش اونقدر دردناکه که آیندت رو تباه کنی ..
کاش به صحبت های پدر گوش کرده بودم .
کاش هیچ وقت از ناراحتی تو ،
زمانی که با پدر صحبت می کردی ، بی خودی دلم نمی گرفت .
کاش وقتی می رنجوندیم به جای
" عزیزم ، من ناراحت نشدنام "
رک و راست می گفتم
 " با کارهات داری دلم رو بدجوری می شکنی "
صبوری می کردم .
متاسفانه پدر یادم داده بود ،
صبر .. متانت .. وقار و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه که
این روزا یه قرون هم نمی ارزه .
باید بخندم .
باید به خودم و احساسم بخندم که
سه سال تمام
بازیچه ی عاشقانه ی مسخره و صد تا یه غازت شدم .
آخه من ِ احمق بهت اعتماد کردم .
فکر کردم تو هم مثل من ، اعتمادمو خدشه دار نمی کنی .
ساده بودم دیگه .
من چه می دونستم پسرا
واسه از سر وا کردن یه دختری که خودشون اهلیش کردن
سه سال تمام بهش میگن
 " به من اعتماد کن .. به من اعتماد کن .. به من اعتماد کن "
.
.
.
.
می خوام ادامه بدم ولی ..
.
.
.
.
.
.

 " و خدایی که همیشه در این نزدیکی ست .. "

بانو !

عاشقانه هام تمامی ندارند وقتی لب هات برقصند زیر نور مهتاب ، برام . می لزرد نگام و توی دلم ، وای ، فقط خدا دانسته و می داند که .. .. .. .. . پنهان نمی کنم ، حرف هام را ازت ولی دیگر بانو روم نمی شود بگویم زندگی بی تو‌ دست کمی از جهنم ندارد ،‌ برام . راستی ! زیبا و تب دار شده ای امشب ، زیباتر از خنده هات حتی حالا . آنقدر ملیح که هوس می کنم ، لای تاب تاب ِ موهات گم شوم وُ " نرگست " پیدام نکند ، هیچ وقت . آنقدر خواستنی که دلم برای" آغوشت " بی قراری کند ، دم به دم . نه بانو .. نه ! حالم خوب است . تب ندارم ،‌ داروهام را خورده ام ولی .. .. .. .

بانو گلی !

جای همه نقطه چین هام را پر کن ،‌ تو . بوسه هات کافی اند ، برام و دیگر نمی خوام هیچ باشد از تو ، برام . گفته بودی ،‌ دل به شاپرک ها بدهم وُ نگام را به آینه و دست هام را به هیچ کس جز خدا اما آمده ام اعتراف بانو ، حالا ! می شود دوباره خدام باشی ، بی غرض و بی ستاره ؟! اگر بگویی آری .. وای خدای من ، چه ها که نمی شود . فکرش را کرده ای .. من شمع هام را برات نذر می کنم ،‌ پا به پا و دست هام هرگز جدا نمی شود از دامانت و پروانه هام .. وای پروانه هام ، بهشت را پر پر می کنند ، برات . می بینی بانو گلی ! فکرش هم هیجان دارد ، برام . انگار که قند توی دلم آب می کنند ، شیرین . وای ! اگر تو خدام باشی .. اگر تو خدام باشی .. اگر باشی ..

بانوم !

نمی خوام اجازه بگیرم دوست داشتنت را . آنقدر مهربان صدام می کنی که عشق فلسفه بودن و نبودن را سرش نمی شود ، نگام . ورد زبانم شده ای ، همه وقت ، همه جا ، بانو ولی دست هام چقدر کوچکند ، برات حالا . نه دلم ،‌ نه لب هام ، نه صدام ، راز معجزه هات را نمی دانند ، تنها صدات‌ جادویی می کند یکهویی برام ، دیدنی دیدنی . مسخ ام می کند ، مسخ ِ ‌مسخ . نخند بانو ، نخند .. قول می دهم تمامش کنم حالا ، نامه هام را بی کلک اما نگفته ام هیچ گاه و حالا می گویم بدانی " دلم پرنده هم که نباشد ، پر می کشد لحظه به لحظه ، خـــانوم ، برات "

" آخر غربت دنیاست ، ‌مگه نه ؟! "

وقتی می خواهی صحبت کنی .. وقتی می خواهی حرف هات را بدون فلسفه بزنی بی آنکه چشمی نگات کند .. وقتی می خواهی دلت را باور کنی .. وقتی می خواهی در زنجیر دست هات نباشی .. وقتی بخواهی حرف دلت را بزنی و نتوانی .. وقتی بخواهی بغض کنی و باز چشم باز بگریی .. خدا چرا همه چیز کم می آید اینجور وقت ها .. چرا نمی توانی رک و پوست کنده ، احساست را به خودت بقبولانی .. چرا نمی شود که کسی باشد که همه وقت ، همه جا مال تو باشد و بدانی بی هیچ تمنایی باورت می کند بی آنکه بخواهد خودت نباشی .. خدا ، چرا نمی توانم با همه ، بی همه نباشم .. چرا نمی شود زندگی آرام باشد .. از همه چیز که ببری ، حتی از خود خودت ، خالی خالی می شوی .. به بن بست می خوری .. به دیوار می رسی بی آنکه کسی بداند روحت شکسته و به مرهم نیاز دارد .. تا چشم کار می کند ، جلو ،‌ عقب ،‌ راست ،‌ چپ ،‌ همه دیوار بلند قد راست کرده و تو آنقدر توان نداری که از دیوار بالا بروی و به چمن زار پشت چشم بدوزی .. نمی خواهم باز هم آیه ی یاس بخوانم خدا ولی پتک ها ، قدرتشان را در برابر چشم هام چند برابر می کنند ، وقتی با وجود همه تنهام .. وقتی دلت بهانه ی نمی دانم چی را می گیرد .. وقتی روحت آرام و قرار ندارد .. خسته ام ، کلافه ام ، دارم کم می آورم دوباره خدا .. ضعیف م ،‌ضعیف تر از آنچه که فکر کنی .. دنبال چی می گردم ، از خودم چی می خواهم ، از زندگیم چه .. راهم چه خراب آبادی ست .. نه امیدی ،‌ نه آینده ای ، نه چشمان روشنی ، نه دل خوشی .. روحم بین این همه تنهایی زنگار گرفته آنقدر که نه خودم را بشناسم و خواسته هام را .. نمی خواهم فکر کنم که چه دارم می نویسم .. فقط فقط می خواهم بنویسم که آرام بگیرم .. خدایا مرا چه می شود .. مرا چه می شود میان این همه هیچ .. به دستان که آویخته کنم خود را که دردم را بفهمد .. درد تنهایی محضم را ، تنهایی ، تنها نبودن را .. همه چیز دور است و دورتر از همه خودم هستم که هراسی گنگ چشم هام را می درخشاند به اشک .. خدایا ،‌ مرا چه می شود آخر .. مرا چه می شود آخر با این همه سستی ، این همه تنهایی ، ‌این همه نیمه ی شکسته ی لیوان .. دلم گرفته به اندازه تمامی کلماتی تا کنون نوشته و ننوشته ام .. دلم برای بی کسی و غربتم در جمع گرفته .. کاش مرهمی بود ..کاش دستان روشنی بود .. نمی خواهم تمامش کنم .. نمی خواهم نگویم که آشکار نشوم .. نمی خواهم خودم نباشم اما گاهی دلم حتی از دست هام هم می گیرد .. سستی و سردی دست هام چه دیوانه کننده شده این روزها ..  توان بالا رفتن از دیوار درِشان نیست .. خدایا ، دلم انگار که در این بغض سنگین دارد غم باد می گبرد .. نه ستاره ی روشنی ، نه دلی ، نه دستی ،‌ نه نگاهی .. دیگر حوصله ام هم تنگ آمده .. دنبال چه ام ، ‌ناجی ، معجزه گر ،‌ چه .. وقتی دستان خودم را باور ندارم .. وقتی از هراس قدم بعدی می هراسم .. چه کسی بهتر از من ، من را می شناسد .. چه کسی روح شکسته ام را گچ می گیرد که جوش بخورد و دوباره روز از نو و روزی از نو .. خدایا ،‌ خدایا ، خدایا ، به خدا خسته ام .. به خدا خسته ام .. خسته ام .. خسته ام .. خسته ام .. چرا باران نمی بارد ؟! 

" نگه ت می دارم ،‌ پیاده ام شو .. !  "

به اتمام رساندمت ،
خون آبه ی گناه ، بد جور وُ
تو ، هنوز هم ،
سمجـ..انه خواهی که وجود باشی ،
در من چونان
قارچک های باکره گی وُ
اکسیژن مسموم لجنزارک های وحشی
لیکن
خط خطیت کرد ،
بوی تعفن جوانه گی هام
 ــ  تو  ــ را ،
هنگامی که
تیغ های برنده ی هوست
تکه های روحم را درید ،
بی رحم .

* و چقدر سخت است که یاغی شوم و مثل تو ، چراغ های رابطه را بجوَم ، دیوانه وار . قهر مکن ، خودت یادم داده ای باید آینه ی دق ات شوم . حالا هم روی  همه ی خودت  ، یک خط می کشم وُ یک آب روش وُ خلاص ، خلاص ، خلاص . تنها این را بدان ، تلخی م انعکاس  خود خود توست  که نشانت دادم ، بی امان . طاقت نداشتی ، هیچ و من ،‌ از حماقت م خنده ام می گیرد ، حالا .

شاید حالا
ــ همین حالا ــ
که  
چشم هام بازتر از همیشه ،
بسته می شوند وُ
لب هام ،
از تکرار سکوت
فریاد می زنند ، بی دریغ .
توشه م را ،
بگذارم روی دلت ،
لختی وُ
بخواهم میهمانت باشم ،
ــ ســاده ــ
چند صباحی را ، فقط کوتاه ! *

* این موسیقی زیبا ، خدا می دونه با من چه ها کرد ( لینک روزانه ) !

دست هام ،
کوچک نبودند
برای ماندنت با من
 ، نازنین (!) ،
ــ هیچ وقت ــ
که ماندنت ،
بزرگ نبود برای دست هام
، نازنین (!) ،
ــ هیچ وقت ــ
.

* آه .. بانوم ! این چنین خیره نگام نکن . خنده هات را کم آورده ام برای چشم هام ، من .  گفته بودم همه چیزت زیباست وُ ــ من ــ دلم ضعف می کند برای سخاوت اشک هات ، همیشه . حالا هم بده به من تمامی اخم هات را ، با جان و دل که پنهان کنم لای طاق گره خورده ی ابروم ، در عوض ــ تو ــ اجازه بده لحظه ای به بودنت خوش باشد دلم ، ساده !

* " هنا خانوم .. " ، " حالی اگه هست .. " چقدر این روزها ، همین موسیقی جات ها ورد زبانم شده است .. چقدر !