نامه عاشقانه دخترک

به یاد نگارنده ع ش ق

   

دخترک دوباره تب کرده بود ... تمام بدنش می لرزید ... هذیون می گفت ... یه لحظه رویا میدید ، یه لحظه کابوس ... لبخند می زد ، می خندید ، می ترسید ، بغض می کرد و اشک می ریخت  ... دوست داشت مثل همیشه احساساتشو روی برگه های سفید نامه هاش حک کنه ولی انگاری کلمه هاش ، باهاش لجبازی می کردن و قدرت نوشتنو ازش می گرفتن یا اینکه اشک نمی ذاشت بنویسه توی دلش چی می گذره و تمرکزشو بهم می ریختن و درد ... ولی اون باید می نوشت ، باید دوباره با حرفای دل و کلمه های عاشقانه اش آشتی می کرد تا عزیز دلش بدونه دخترک بیشتر از همیشه تنها همراه زندگیشو می پرسته ، واسه همین به کلمه هاش گفت اگه کمکم نکنین مهربون من ، دل بزرگش می گیره و غصه می خوره ، یادتون میاد چقدر واسه تعظیم دل بزرگش از ذهن کوچیک و آشفته من فرار کردید ؟! نکنه یادتون رفته ما به هم قول داده بودیم که نذاریم غربت سنگدل ، دل عزیز منو بشکونه ! خواهش می کنم کمکم کنین ، من حالا ، بیشتر از همیشه به بودنتون نیاز دارم ! باید دست به دست هم بدیم و جاری شیم  ... پس با نام خدا و کمک کلمه ها ، حرفای دلشو اینجوری شروع کرد ...

به نام خدای همه قاصدکای مهربون
همه زندگی من ، ســلام !
مثل همه نامه هام ، اول میگم امیدوارم خوب و شادو پر لبخند باشی ... می دونم خیلی وقته قاصدکا حرف دل منو برات هدیه نیاوردن ... نه ، نه ! قاصدکا رو دعوا نکن اونا بی گناهن ، تقصیر از دل آشفته منه که لج کرده و مغرور شده ... تنها بهونه تنهاییام ! اونقدر دلتنگتم که ماه هم نمی تونه آرومم کنه ... کاش پیشم بودی و میدیدی که چطور ساعتها برات حرف می زنم و اشک می ریزم ... اگه اینجا بودی میدیدی شبا از ترس شب و تنهایی سرم رو روی شونه های عکسات می ذارم و انقدر بغلت می کنم تا آروم شم ... باور کن وقتی با منی یه امنیت خاص همه وجودمو می گیره جوری که هیچ قدرتی نمی تونه شکستم بده ... نمی دونم تا حالا حس کردی زمانی که تو غمگینی چشمای منم پر از غم میشه و دست و پامو گم می کنم ... شاید یه روزی بتونم بهت ثابت کنم که عاشقتر از من هیچ کس نیست ... می دونم خیلیا دوستت دارن اما دوست داشتن من با عشق و احترام فراوونه ... من تو رو مثل خدای بزرگ می پرستم  ... عشق من بقدری بزرگ و عمیقه که هیچ طوفانی نمی تونه از پا درش بیاره ... لحظه لحظه زندگی من با وجود پاک تو معطر میشه ... یه وقتایی اونقدر صدات می کنم که نمی دونم کی خواب میادو منو با خودش می بره ... باور می کنی یه وقتایی ناخودآگاه عطر تنت توی اتاقم می پیچه و منو آروم می کنه ... خانومی ، خانم کوچولوی من ، خانوم ناز من گفتنات همیشه توی ذهنم حک شده و هیچ وقت پاک نمیشه ... من هرگز یادم نمیره کسی رو که برای اولین و آخرین بار توی زندگیم بهش علاقه پیدا کردم و تا وقتی نفس توی سینه پرپر بزنه ، صادقانه و عاشقانه  دوستش خواهم داشت ... حرفای دل منو از قاصدک هیوا بگیر و توی دلت حفظ کن تا روزی که بتونیم واسه همیشه با هم و کنار هم باشیم ... بیشتر از همیشه مراقب خودت و دل مهربونت  باش و هیچ وقت فراموش نکن که زندگی من بدون تو هیچ معنایی نداره ... 

تا ابدیت عشق ،‌ تا جاودانگی شقایق عاشقانه دوستت دارم ...
( دخترک ِ کوچولوی تو ) 

نامه اشو تا کرد و به یه قاصدک زیبا و مهربون به نام هیوا داد تا به تنها عشق زندگیش برسونه  ... همون لحظه خوابش برد و توی خواب ، رویای خدا رو دید که با لبخند عزیز دلشو به عنوان پاداش صبر و تحملش بهش هدیه میده ...            

نظرات 4 + ارسال نظر

):

محیا 1383/04/15 ساعت 11:00 ق.ظ http://mehrabooni.persianblog.com

سلام گلروی نازنینم...خوبی؟دلم کلی برالت تنگ شده بود...مرسی که هنوزم به یاد من هستی و پیشم میای...خیلی دوستت دارم...امیدوارم انتظارت خیلی شیرین به پایان برسه....

مسعود 1383/04/16 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام اگه دوست داشته باشی من میتونم کارای گرافیکی واست انجام بدم my id:anishtanx12

خوشحالم که باهات آشنا شدم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد