ــ یه پیاله رفیق ــ
نگاه کن خواندن کلاغ ،
شومی عشقم را
به کوله پشتی سنگین تو ،
سنجاق نمی کند و
ما ، گرمای پیله شدن را
با برف گلاسه ی سُپور می خوریم .
راستی .. یادت باشد (!)
شکلات پای قُمار کارامل ،
تنها مخصوص پاپتی غربتی هاست .
توری ِ سپید ،
شاخه ای مریم و یه وجب کفن ،
اووووَه ، عزیز جان م .. !
تا سقوط کافه نادری ها ،
مردارها ، همه ، نوبت خوردن زهرماری
می گیرند و سکته زدن لاشخورها ،
توی کَت ِ من یکی ، نمی رود !

* کنار درختی بزرگ ایستادیم ، عکس بگیریم . با چشمای مشکی و مخمور دنبال پدر می گردم . عمو بغلم می کند . * خوشکل باباش * صدام می کند اما من، در آغوش عمو دنبال پدر می گردم . هی می بوسدم و سیبل هاش می رود توی چشم و چالم . هفت ساله هستم و عاشق پدر . انگار نفس هام به بودنش بند است . توی دلم دعا می کنم ، زودتر بیاید و از دست عمو نجاتم دهد . حس بدی دارم . یعنی همیشه با بودنش حس بدی داشته ام . * عمو بذارم زمین .. * محکم تر من را به سینه اش فشار می دهد . احساس خفقان می کنم . انگاری در آغوشش دارم جان می دهم . برایم لالایی می خواند و اشک می ریزد . لالایی که نه .. * من ، مرد تنهای شبم / مهر خموشی بر لبم .. .. .. * دیگر نمی شنوم چه می خواند . آرام می شوم . تنگ تر از خودش ، در آغوشش می گریم . سرم را می گذارم روی سینه اش و گونه هایم را به جلیقه ی سرمه ایش می فشارم . یادم می آید پدر نیست . پدر خیلی وقت است که با ما نیست . بغض می کنم و اشک می ریزم . عمو باز هم مرا می بوسد ، این بار اشک هایم را البته . من دیگر ، نه حسی بدی دارم و نه سبیل هاش اذیتم می کند . می بویمش . بوی خوبی می دهد ، بوی خوب ِ بودن پدر .. بوی خوب ِ بودن پدر .. بوی خوب ِ بودن پدر ..

 *  بغضی نشسته در من ، با هر هجای سارا  *

یک نگاه بالا و یک دست سیمانی پایین ِ پایین .
نگاه بالای دست من ، بسیار است .
نگاهم نمی کنی ؟!
دست هام بی حس نگاه تو ،
نه رج می زنند ، نه رنگ نمی بازند .
تو به هیچ ، برنده شدی ام .
برنده یا پرنده .. فرقی نمی کند ،
عشق ها که آبی شدند ، می شوم خراب ِ ترانه هات .
غزلت می شوم ، روشن ترین تیره ی سایه پوش .
اشک هام می شوی و دلتنگی های شبانه ام .
بخند شیرینم ، بخند ! فکر نکن هذیان می گویم ها ، نه !
حضورت دارد در من حلول می کند و من ، با تمامی وجود می سوزم .
دوست دارم دستام را بگیرم طرفت ،
اخم کرده دوباره عاشقت کنم و همین لحظه ی خوش بمیرم .
شاعر شده ام ، نه ؟!
نسیم تو شاعرم می کند اما شاید کمی خوابم !
خواب که از سرم بپرد ، موج روحم می افتد روی کابوس سارا .
همان عزلت ، همان رفتن بی مقدمه ،
همان عروس خوشبخت عریس .
می بوسی ام ؟!
دلم بوسه ای می خواهد از تو ، تا ،
این بار هم شاعر شوم ، هم عاشق .
روی بر مگردان ، دل عاشقانه هایم می گیرد .
کُپ می کنند ، می روند و تنهایم می گذارند .
سرم را کج کنم ، چشم هام مظلوم تر التماست می کنند ،
برگردی و نروی ، بمانی روی تلاطم شکستم .
بیا ، بگیر همه ی این تردیدهام مال تو ،
در عوض تو ، یک مشت حرف از لب هات به من بده .

* دلم می خواست بهتر از اینی که هست سخن می گفتم !

                       

هوا ابریست و نم نم باران به شیشه های ماشین می خورد . من با خود تنهایم ، کمی هم  دلتنگ . دلتنگ دوباره سلام گفتن و از تو جوابی نشیندن . دلتنگ لحظه هایی که با لبخند به سکوت آهنین تو ، دل می سپردم . بین تو و دیروز تاب می خورم که ناگاه آهنگ همراهم تمامی افکارم را بی رحمانه می دراند " سلام خانوم قشنگم .. " دلم نمی آید شادی اش را خراب کنم اما دوست دارم تنها باشم ، تنهای تنها . " بازم ساحل ، بی خبر ؟! ای بی معرفت ! " حالم آنقدر خوش نیست که بتوانم عاشقانه هاش را هضم کنم . با کلی خواهش می پذیرد که دوستم دارد بگوید و مکالمه را پایان دهد . نمی دانم چرا نمی خواهد بفهمد تمامی این بازی دارد خسته ام می کند ، بازی عشق یک طرفه . دست هایم را مشت کرده زیر چانه ام می نهم . دریا زیباست ، دریا همیشه زیباست . نا خودآگاه زیر لب زمزمه می کنم  

" دریا !
می ترسم به خودم بیایم ،
تمامی شهر را با تو قدم زده باشم و
به اندازه ی همه کوچه های تاریک زندگیم ،
بوسیده باشمت ! "

لبخند می زنم . خودش هم که نباشد ، شعرهایش مرا به خود وا نمی گذارند . باید اعتراف کنم که زیبا هستند و عاشق اما نمی دانم چرا ارضایم نمی کنند . انگار این کلمات برای همه هستند و برای من نیستند . مرا دریا صدا می کند ولی مگر من خورشید تو نبودم ؟! به خودم می گویم یک روز خورشید آن و روزی دیگر دریای این . تقدیر چیز عجیبی ست ، از تو و نگاه من هم عجیب تر حتی .. متلاطم می کند ، آرام می کند ، می دهد ، می گیرد ، آباد می کند و هر وقت خودش دلش خواست می زند همه را نابود می کند . صدای خوردن ضربه ای به شیشه ی ماشین می آید . کجا هستم ؟! ساعت از پنج هم گذشته .. چند ساعت است که خوابم برده ؟! چند ساعت در رویا بودم ؟! شیشه را پایین می کشم " مشکلی پیش اومده خانوم ! " .. مشکل ! نه ! مشکل من که به دست شما حل نمی شود .. مشکل من .. مشکل من .. شیشه ها را بالا می دهم و با سرعت هر چه تمام تر می روم ، سمت جایی که گل سرخ و خنده منتظران همیشگی ام هستند .

و تو !
ــ دختر بی بازگشتِ گریه ها ! ــ
از یاد نبر که ساده نویسی ،
همیشه نشان ساده دلی نیست !
پس اگر هنوز ،
بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم :
" باز می گردی "
به ساده دل بودنم نخند !
اشتباه مشترک تمام شاعران این است که
پیشگویان خوبی نیستند !

تقصیر تو نبود .
خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها ،
خاموش شود !
خودم شعرهای شبانه ی اشک را ،
فراموش نکردم .
خودم کنار آرزوی آمدنت اُردو زدم .
حالا نه گریه های من ، دِینی بر گردن تو دارند ،
نه تو چیزی بدهکار دلتنگی این همه ترانه ای !
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد ،
بال هایم در کشاکش شهدها خسته شوند و
عسل هایم صبحانه ی کسانی باشد که هرگز ندیدمشان !
تنها آرزوی ساده ام این بود که
در سفره ی صبحانه ی تو هم ، عسل باشد .
که هرازگاهی کنار برگ های کتابم بنشینی و
بعد از قرائت باران ها ، زیر لب بگویی :
" ــ یادت بخیر ! نگهبان گریان خاطره های خاموش ! "
ــ همین جمله ــ 
برای بند زدن شیشه ی شکسته ی این دل بی درمان ،
کافی بود .
هنوز هم که هنوز است ، از دیدن تو ،
در خیابان خیس خواب هایم شاد می شوم .
هنوز هم جای قدم های تو بر چشم ترانه هاست .
هنوز هم همنشین نام و امضای منی .
دیگر تنها دلخوشی ام ،
همین هوای سرودن است .
همین شکفتن شعله ، همین تبلور بغض .
به خدا هنوز هم ،
 از دیدن تو در پس پرده های باران بی امان ،
 شاد می شوم ! آقــــــــــــا!

* شاید حرف زدن توی این موقعیت خیلی برام سخت باشه . شاید درست نتونم بگم چه احساسی داره ، دل بریدن از تکه تکه ی وجودت ، از گریه هات ، از بند بند گذشته ات . فقط می تونم بگم بعد از پدر عزیزترین موجودی بودی که دوست داشتنشو با همه ی وجودم حس کردم . برام سخته . خودت بهتر از هر کسی می دونی عشق تو ، بهاش تنها خدا بود . خدایی که ناظر تمامی احوال ماست . نمی تونم . به خدا نمی تونم بگم .. فقط می خوام خوشبخت باشی . خوشبختی تو ، سلامتیت همیشه اولین چیزایی بود که از خدا خواستم و می خوام . سهم بودنت مال من نبود . خنده هات مال من نبود . شادیات مال من نبود اما من با تو نهایت خوشبختی رو تجربه کردم . با اومدنت اوج رسیدم و با رفتنت سقوط کردم . کاش می تونستی اشکایی تنها صاحبش تو بودی و ببینی . کاش درد این نوشته اونقدر بزرگ بود که درد رفتنتو از یادم می برد . به خدا ، به خدا ، به خدا جز آرامش آرزوی دیگه ای واست نداشتم . مراقب آرشم ، عسل و همه ی اون چیزای عزیزی که پیشت امانت گذاشتم ، باش و فراموش نکن که هر وقت احساس کردی تنهایی ، یکی هست که مثل سایه باهاته و حضور معنویشو هیچ وقت ازت دریغ نکنه . عزیز بودی ، هستی و خواهی موند . به خدا می سپارمت .. " هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم .. هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم .. اما توی خلوت خودم تنها فقط مال منی .. با اینکه هیچ کسی مثل من عاشق تو نیست .. .. .. .. .. .. .. "

و روزها همچنان می گذرد ..

انگار همین دیروز بود . کتاب به دست با چکمه های کتانی ، شعرهای کودکانه می خواندم و از دیوار همسایه گُل های کاغذی قرمز می چیدم . انگار همین دیروز بود که از دیوارهای بلند شب می ترسیدم و امید به صبح ترسم را می ربود . چقدر زود گذشت ، تند و بی وقفه . اکنون بیست و اندی سال از آن روزها می گذرد . بزرگ شده ام . پیر شده ام . موهایم کم کم دارد سفید می شود . چقدر زود گذشت . انگار همین دیروز بود تارزان بازی و درخت . قایم باشک بازی می کردیم و دلمان برای تکه ای لواشک غش و ضعف می رفت . امروز دیگر نه از لور پیر خبری هست ، نه آن یاس لندنی که گل هایش لیوان شیشه ای مادر را صفایی تازه می داد . همه چیز خاکستری و فراموش شده است . تنها من مانده ام و کوله باری از خاطرات که نمی دانم باید کجای خورجینم دنبالش بگردم . پیر شده ام ، آرام و بزرگ . همیشه دوست داشتی مرا بزرگ ببینی و اکنون من بزرگ شده ام ، بزرگ ِ بزرگ . از تو هم بزرگ تر حتی . به آسمان رسیده ام و ستاره . انگار همین دیروز بود که اشک هایم می چکید و آرامش می خواستم . آرامم ، آرام ِ آرام . شاید باید تو می رفتی و من می ماندم با روزهای روزگار . انگار همین دیروز بود که دلم را چال کردی و من مُردم . کور شده بودم . پرپر شدنم را نمی دیدم . کم لطف هایت را نمی دیدم . عاشق بودم و خام . زمانه داغم کرد و من بدجوری تاوان پس دادم . تاوان عشقی که فکر می کردم توی نوعی پذیرایش هستی . وقتی به گذشته برمی گردم ، اولین خاطره ی سوزناک تو هستی . با رفتنت هم خودم ، هم قلمم ، هم روزهایم ، هم زندگیم ، هم هستیم سوخت و خاکستر شد . ماندم و دم نزدم . چقدر دلم می خواست روزی با افتخار تو را به همه نشان دهم و بگویم .. .. .. .. .. بگذریم ، از گذشته صحبت کردن خطاست عزیز . انگار همین دیروز بود که غریبه ای تازه آمد و آشنا شد . دست های خالی ، چشمان پر از عشق ، محبت بی دریغ . با خودم گفتم همه ی چیزهایی که تو نداشتی ، او یک جا دارد . خردش کردم ، مثل تو که مرا ، جوانی ام و احساسم را خرد کردی . شکست و دم نزد . مثل من که له شدم و شکایتی نکردم . بزرگ بود . بزرگ بود و عاشق . از خودم خجالت کشیدم . انگار همین دیروز بود که تو رفته بودی و من به دنبال بر باد رفته هایم می گشتم . پذیرفتمش ، به همین سادگی . به همین راحتی که تو مرا کنار گذاشتی . به همان سادگی که او دوستم داشت و حالا احساس می کنم بزرگ ترین و امن ترین آغوش دنیا را داشته و دارم . امیدوارم تو نیز به چیزهایی که من با درد رسیدم ، به راحتی برسی و مچاله های مرا ، سطل زباله ایی بیرون شهر پذیرا باشد .

* راه تازه ای رو شروع کردم ، با یه همسفر ساده و تازه . برامون دعا کنید ، یک عمر زندگی در پیش داریم و کلی راه های باریک . دست هامون خالی اما دلامون پره . باید تلاش کنیم و من مطمئنم امروز بهونه ی تازه ای واسه بودن و موندن دارم . شاید دیگه مثل سابق فرصت نوشتن نداشته باشم ولی به یاد تک تکتون هستم . شادی ، آسمان ، نسیم ، مرسده ، پسرک تنها ، شاهزاده . چراغ خونه مون روشن نگه دارید تا خیلی زود برگردم .       

قلبم را
در مجری کهنه ای پنهان می کنم ،
در اطاقی که دریچه اش نیست .
از مهتابی به کوچه ی تاریک خم می شوم و
به جای همه ی نومیدان می گریم .
آه ، من حرام شده ام !