من از تو حرف می زنم
شب عاشقانه می شود
تو را ادامه می دهم
همین ترانه می شود

دارم ابی گوش می کنم .. آهنگ مورد علاقه ی تو .. آهنگ مورد علاقه ی خودم .. سکوت کردم .. نه قدرت حرف زدن ، نه دلم می خواد حرف بزنم .. فقط توی سکوت گوش می کنم و فکر می کنم .. به حرف های .. .. . داشت از شماها می گفت .. از همتون .. می گفت مرفه بی دردید .. می گفت .. یه عده اینجا .. یه عده خارج .. انگار می شناختون .. اما من فقط توی حرف هاش خواستم به تو برسه .. که نرسید .. کشش ندادم .. از لحن صحبتش خوشم نیومد .. یا شایدم دلم نیومد از تو اونجوری بگه .. درباره برگشتم به تو .. به چهارراه حیبی و استادان و عباس آباد و .. .. . دلم گرفت .. نه از این که تو نیستی .. نه از اینکه الان حالم از همه ی مردای دنیا بهم می خوره .. نه از این که حس اعتمادم رو به همه از دست دادم .. نه از اینکه چیزی شدم که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم .. از اینکه .. احساس ِ نازنینم رو دو دستی تقدیم کسی کردم که راحت و آسوده شده بود .. همه ی کس تو . به همین راحتی .. نه سختیی کشیده بود .. نه حتی هیچ شبی منتظرت مونده بود .. نه حتی به خاطرت تحقیر شده بود .. ولش کن .. بگذریم .. خسته شدم از غرق شدن ..

خسته ام اما خوبم . هنوزم امید دارم . هنوزم ته دلم یه کور سویی روشنه که بالاخره .. یه روزی .. یه جایی .. همه خوشیای دنیا مال من می شه . انگار این روزا با تمامی نفس گیریشون ، ایمانم رو به خدا بیشتر می کنن . حضور خدا رو حس می کنم . پای همه مصیبتایی که برای به هم ریختن یه آدم کافیه . اما من دلم قرصه . دلم قرصه که خدا همراهمه . توی همه ی لحظه هام . همه ی نفس هام . نمی دونم خواب می دیدم یا بازم بهم الهام می شد که تنها راه نجاتم صلواته .. صلوات فرستادم . وسط خیابون . لای ماشینا . به هیچی فکر نکردم . آروم شدم . فقط گفتم " ما به کسی بدی نکردیم ، واسه کسی بد نخواستیم " . این شب های خواب های عجیب و غریب زیاد می بینم .. اما محکمم . باید باشم . به خاطر پدر . به خاطر مادر . به خاطر وروجک و داداشی .. روحم خسته است اما نمی ذارم بشکنم . نمی ذارم .

 

asking god. fotosearch 
- search stock 
photos, pictures, 
images, and photo 
clipart

 

مهر تو در دل نشسته نازنین حنان من

تو همه عشق منی ، عمر منی دیان من

موسم پاییز وُ شام وُ لحظه های زندگی

جز تو می باید به که روی آورم منان من

بنده ام ، بیچاره ام ، خارم ، گرفتارم  ولی

دست گیر من تویی مولای من ، سبحان من

ای خدا راحم تویی ، رازق تویی ، فالق تویی

بندگانت کی نهادند وقه ای بر خواه بی خواهان من

من همه چشمم ، دلم ، نازم ، نیازم لطف توست

یار شیرینم تویی ، جانان پر ماوای من

من کدامین رب پرستم چون تو باشد مهربان

در پی ات مدهوش و  افسون می شوم رحمان من

 

* خدای شکرت که شایستگی شروع اولین شعر با قافیه ام رو با نام عزیز خودت بهم دادی . ممنونم خدام ..

 

* میگه .. هر کاری با بسم الله الرحمن الرحیم شروع نشه ، ناتموم می مونه .. پس منم به حرمت خدا و نعمت هاش سه بار بلندِ بلند می گم ..  بسم الله الرحمن الرحیم .. بسم الله الرحمن الرحیم .. بسم الله الرحمن الرحیم .. الهی به امید تو .. !

 

بانو جان م سلام !

 

young woman laying 
on her back on 
a bench in the 
woods. fotosearch 
- search stock 
photos, pictures, 
images, and photo 
clipart

 

تا حالا خودتان را از پنچره ی چشمان من دیده اید .. تا حالا دقت کرده اید که این لبان صورتی و گونه ی ملوس چقدر به چشمان مشکی و براقتان می آید .. تا حالا ملودی مهربان صداتان را با تمامی وجودی که می شد حس کرد ، حس کرده اید .. آخ بانو .. بانوی من .. چقدر این چهره ی دل فریب ملموس این روزهاتان به دل می نشیند .. انگاری که تازه متولد شوم .. از نو ، با نگاه و نفس شما .. بانو به خدا .. باور کنید .. دارید عاشقم می کنید .. دارید روی همه دلتنگی های سالیانه ام خط می کشید .. گذشته را می برید و می دوزید .. آخر بانو .. همیشه مادر به خیاطی بی عیب و نقص شما ایمان داشت .. بانو .. چقدر زیباست .. چقدر زیباست که حس کنم هستید با من .. اما نباشید و فقط صداتان باشد که بپیچد توی دلم و پیچش ، اشکی شود به پهنای همه تنهایی های من و تمامی بود و نبودهای شما .. بانوم .. می دانم که می دانید .. می دانم که می بینید .. آخر شما که بنده نیستید .. ماهید ، ماه .. می بینیدم .. پاکیم را .. ابتذالم را .. خسته گیم را .. شادی ام را .. کاش می شد بگویم این روزها .. توی همین روزهایی که هیچ کسی حواسش به گلدان لب پنجره نیست .. دل گلدان هوس نور کرده است .. آخ بانو .. شما که می دانید .. چقدر نور خوب است .. چقدر روشنی خوب است .. چقدر روزنه داشتن خوب است .. آه راستی بانو .. می شود به پراکنده نوشتنم خرده نگیرید بانو .. از یادم رفته .. نوشتن و قلم و عاشقی کردن و احساس و تازگی .. بانو .. به خدا از ذهنم رفته .. اما می خواهم دوباره شروع کنم .. این بار با شما .. با توسل به شما بانو .. اجازه هست .. می شود الهام دلم باشید .. می شود دست هام را به سوی شما و یگانگی تان دراز کنم .. می شود دوباره بانوی من شوید .. بهار بیاید .. عاشق شویم .. ترانه بگوییم و دیگر هیچ وقت تنها نباشیم .. آخ بانو اگر که می شد .. اگر که می شد .. اگر که می شد .. اگر که می شد من ، من می شدم و شما ، تو .. دیگر دلی نمی ماند که قلمبه شود ، بگیرد .. وُ غاف های قصه بشود غم و غمبادها .. من سبز شوم و شما نور شوید .. بپیچیم دورتان .. ببویمتان .. ببوسمتان .. از ته دل .. به خدا بانو .. به خدا ..

* خوشحالم که شروع شد .. خوشحالم که تمرین نوشتنم شروع شد .. قاطی ه اما همینشم یعنی کلی پیشرفت .. یعنی کلی استعداد خداوندی .. خونه ی همیشگی م ، دلم برای همه چیت تنگ شده بود .. حتی وقتی نبودم .. دلم برای عاشقانه هات ، بانوت و سادگی تنگ می شد .. آوای هیوا .. ساده بود .. دورغ گفتن بلد نبود .. توی روزایی که همه عشقشون دروغ و بازی با احساسات بقیه بود ثابت کرد که برد .. آدم های ساده شاید در ظاهر شکست بخورن اما توی وجود خودشون هیچ وقت از هیچ چیز زندگیشون شرمنده نمی شن .. و این خودش یعنی .. خدا اونی که دوستش داره ، بهش معصومیت و پاکی میده .. و این یعنی آخر ِ آخر عشق بانوی بی دریغ گریه و شب های تنهایی !

* روشینای عزیزم .. این روزها ، آهنگ آقای اسحاق احمدی رو که گوش می کنم .. به یادت می افتم .. به یاد مردم جنوب با این همه سادگی و صفا .. خوشحالم که جنوبی هستم و به جنوبی بودنم افتخار می کنم .

* م ِ بی تو باور اُمکه .. با همه چیت سر اُمکه .. اما تو ترکُم اِتکه .. از غم دو پُرکم اِتکه .. مِ هر لحظَه به دنبال نگاه تو مَگَردی .. توی هر ثانیه چشمُم به در هستَ بر بَِگردی .. مِ هر روز توی خیالُم مَگُ که امروز اَتی تو .. اَتی خُنَ و پروان َ اَبی دُرُم اَگَردی .. و عشق یعنی این آهنگِ سراسر زندگی ..

* گفت هُدا می دونستی فلانی از خانومش جدا شده ! .. و من بدون لحظه ای فکر با آسودگی گفتم به جهنم .. اولین بار بود که .. اولین بار بود که .. هیچ وقت نفرینش نکردم .. هیچ وقت .. ولی فهمیدم .. عدالت خدا جای هیچ گونه عوض و گله ای نمی گذاره .. خوشحال نشدم اما آروم شدم .. چون دیدم خدا هیچ وقت تنهام نذاشته بود .. حتی زمانی که فکر می کردم تنهام .. خدایی بوده که خدا باشه

 

آن ها ،
تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر ِ قصه ها بردند وُ
اکنون دیگر ،
چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خواست و
گیسوان ِ کودکی اش را
در آب های جاری خواهد ریخت وُ
سیب را که سرانجام چیده ست ُ بوییده ست
در زیر پا لگد خواهد کرد !