نگام که به چشات خورد ، دونه دونه اشک از روی گونه هام سر خورد وُ روی زمین افتاد . همیشه فکر می کردم وقتی ببینمت ، سر به زیر و خجالتی ،‌ فقط ، با انگشتام بازی می کنم و گونه های سرخ و ملتهبم از اضطراب گُر می گیرن اما حالا چشام مثل ابر بهار داشتن می باریدن . بغض تلخ این چند سال می خواست مثل یه دُمل چرکین سر باز کنه و .. .. .. ..

سعی کردم با یه خنده ی کوتاه این صحنه ی سر تا پا تراژدی رو تمومش کنم و دوباره نقاب غرور به صورتم بزنم اما محتاطانه و مهربون پرسیدی " داری گریه می کنی ! " با تکون دادن سر دست پاچه گفتم " از شوقه ، اهمیت نده .. آخه .. آخه .. " قدرت نداشتم ادامه اش بدم واسه همین سکوت کردم .

ناگهانی و آروم دستاتو به طرفم دراز کردی . زل زدم به دستات . گیج بودم و کارهام بی اراده و با تردید ادا می شد . چشام که چرخید نگام افتاد به دستای خودم . چقدر چروک و پلاسیده بودن . انگار پیری به جای روحم توی ظواهر دستام خونه کرده بود .

بی اختیار سرمو بالا گرفتم و با یه نگاه مستاصل حقیقت همین لحظه مو ازت تمنا کردم . چشم تو اما خیره به زمین بود . هر دومون بهت زده و شکه ، به اون یکی زل زده بود . ترجیح دادیم توی سکوت قدم بزنیم و به سال هایی که در حسرت و تنهایی گذشت فکر کنیم . دلامون از بی مهری زمونه شکسته بود و پاهامون به اندازه ی یک عمر زندگی کردن خسته و درمونده .

همون طور که از دور اومدیم ، درختای لخت پارک توجه مو جلب کرد . دوست داشتم تن سرد و شکننده مو به پوشش عریان طبیعت پناهنده کنم . آروم آروم به سمت نیمکتای ته پارک قدم برداشتیم . در همین حین دستاتو از جیب پالتوت در آوردی و گفتی " اینجا هوا خیلی سردتر از اونجایی که تو ، توش بزرگ شدی .. نگاه کن ببین چه لپات قرمز شده .. وای دستاتو بگو که از شدت سرما مچاله شده توی بازوهات "

اما باز هم سکوت کردم تا صداتو بشنوم ولی آخه تا کی سکوت و سکوت .. چه کسی از بین ما ، باید این دیوار بلند سکوت رو می شکست . لرزون و بی قرار زمزمه کردم " تنبیه خوبی نبود ولی تموم شد . کاش پایان تمامی قصه های عاشقونه یه اتفاق قشنگ باشه .. " وسط حرفام که رسید ، اشک بهم امون نداد و چشای لجوج و سرکشم هی باریدن و باریدن و باریدن ..

" هُدایی ! چقدر آرزو داشتم چشای گریونت رو ببینم و با همین دستام اشکاتو پاک کنم اما حالا اصلا دوست ندارم نگاهت نمناک و غم خورده باشه .. عزیز دلم بسه .. دیگه باید بخندی .. بخند .. بخند دیگه .." ولی مگه می شد خندید و تمامی کابوس های دیروز رو فراموش کرد .

دست خودم نبود . نمی تونستم تک تک ثانیه هایی رو که با درد ، سر شده بود رو فراموش کنم و دوباره از صفر آینده مو بسازم . خیلی وقت بود که با آب و آینه و زندگی میونم بهم خورده بود . رنگ سفیدی توی تمام تابلوهای آیندم پریده بود و سیاهی تا دلت بخواد ، مهمون من و شادیام شده بود .

بی اون که متوجه بشم دست هام رو توی دست گرفتی و از روی صورتم برداشتی تا اشکامو پاک کنی . کلی خجالت کشیدم . به بهونه ی غرور با انگشتام بازی کردم . یهویی چونه هامو آهسته بالا آوردی ، زمزمه کردی " نگام نمی کنی ! .. "

بی اختیار نگات کردم . چقدر مظلوم شده بودی و شکسته . موهات کما بیش سفید بود و پیشونیت پر از چروکای ریز و درشت . واسه اولین بار دلم برات پر کشید . توی دلم آرزو کردم کاش فقط مال خودم بودی . دستات هنوز هم روی صورتم بود و گرماش رو حس می کردم .

آروم و لرزون مثل دزدی که می خواد قیمتی ترین جواهر دنیا رو بدزده ، دستامو با شک و تردید ، آوردم بالا تا دست هاتو بگیرم . آخه خجالت می کشیدم .. .. .. دستامو که دیدی لبخند زدی . از روی صورتم به سمت پایین حرکت دادی تا بگیریشون . چشمام دوباره پر از اشک شد . سکوت کردم . این سکوت نشونه ی چی بود ! بغض ! .. خجالت ! .. دلتنگی ! .. عشق ، چی ؟! ..

نمی تونستم توی اون لحظه های سخت و زیبا چیزی بگم . اصلا نمی دونستم چی باید بگم ! لال مونی گرفته بودم . دستای تو ، دستایی که یک عمر آرزوی داشتشون رو داشتم ، توی دستام بود . یخ کرده بودم . دندونام از شدت هیجان و سرما تق تق بهم می خورد .

هراسون گفتی" یه دفه چت شد آخه تو ، دختر ؟ .. نگفتم اینجا سرماش طاقت فرساست ، لباس کامل بپوش ! اما من گنگ و گیج ، نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم .. به خودم که اومدم فارغ از سرما و تنهایی ، توی آغوش تو روی یه نیمکت برفی نشسته بودم و .. .. ..

نظرات 5 + ارسال نظر
نسترن*** 1384/08/14 ساعت 01:53 ق.ظ

سلام خانمی ***دفعه اولمه که به وبلاگت میام چقدر راحت حرف دلتو گفتی ***می خوام بشینم تموم مطالب قدیمیتو بخونم ***بازم سر میزنم ***از اشناییت خوشحالم ***فعلا بااااااای

هانا 1384/08/15 ساعت 01:00 ب.ظ

به نام خدا...سلام هدی...چی شده؟ چرا اینجا عوض شده؟ پس آهنگش کو؟

هانا 1384/08/15 ساعت 02:07 ب.ظ

به نام خدا...دوباره سلام...این متن رو خوندم...اینقدر گریه کردم که به جرات می تونم بگم دیگه اصلا حال ندارم...هدی باورم نمی شه...............هرچی بگم تو هم حرفم رو باور نمی کنی.................الان اون آهنگی رو که گفته بودی روشن ....الهی نسوزی تو گفتی بسوزم.........هدی دعا کن برام.

شاهزاده 1384/08/15 ساعت 11:16 ب.ظ

غم انگیز تر از اونیه که بخوام حرفم و بزنم
دلم بد جوری گرفتس
کاش می تونستم حرفی بزنم
نمی دونم چی بهت گذشته
اما سختیشو با تموم وجود حس می کنم
وقتی نوشته هاتو می خونم
حس عجیب و درون سوزی تموم وجودم و می گیره
فرق من و تو فقط در یه چیزه
ولی شاید احساساتمون یکی باشه
نمی دونم ...شاید
بگم چی؟
بگم امیدوارم دوباره به دورانی که انتظارشو داری برسی؟
یا بگم ایشالا به آرزوت برسی
نمی دونم
امیدوارم شاد باشی

شیدا 1384/08/16 ساعت 12:36 ق.ظ http://www.javabet.persianblog.com

هدییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بیا تو بغلم . چیکار کردی با اینجا و خودت و دلت ؟‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد