هویدا نیست در من
آنچه فرو می ریزد و می گراید به پوچی .
کردندش گم ،
لای حنجره هایی متعفن از دروغ و
پاشیدند مشت مشت درد ،
به صورت عریانم ،
حوالی کوچه ای که خورشید را
کشاندند به سلابه .
درد اندوده شدم سراپا فریاد که
" هی از فردا بی خبران !
نیست لای زنجره هاتان ، 
جرعه ای مروت که فریاد کند خدا را "

                                  

نگاهم کن ..
نگاهم کن و
پیوند بزن تنهاییم را
با مهربانی اشک هایت .
نگاهم کن تا یادم برد
قانون ها از هم جدایمان کرد .
نگاهم کن ، حتی برای یک لحظه ی کوتاه ..

* گره ات زده ام با اشک هایم . چشمانت آنقدر معصوم بود که هزاران هزار بار بوسیدمشان با عشق ، با دلتنگی . بسیار دلتنگ بودم و جز تو مرهمی نبود تا بزداید اشک های دل را . خیره خیره نگاهت کردم . نمی دانم حس کردی یا نه اما من از اعماق وجودم خواندم یگانه محبوبم . گفتم و گریه کردم . گفتم و گریه کردم . مثل حالا . درست مثل حالا که می خوانم ، می نویسم و گریه می کنم . گره ات زده ام با اشک هایم . گره ات زده ام ، باور کن .

                                         

سر آن ندارم امشب ،
میزبان کسی باشم .
چراغ را خاموش می کنم و
از چشمان تو می نویسم .
سرانگشت تمامی جهان ــ ناگاه ــ
زنگ حواسم را می فشارد .
فریاد می زنم ؛
" کسی در خانه نیست  . "
م.ع بهمنی

* شاید وسعت این شب ها را
   نفهمد آنکه
   تا همیشه با من ، بی من می ماند .
   آوار ستاره ،
   تاریکی شب را 
   پای بی گناهی اش نمی گذارد و من ، 
   لمس کردم دست های شاعر را 
   وقتی پرنده شد ،‌
   پرواز کرد تا همگان به خاطر بسپرندش .
   درست سه ماه پیش ، 
   آخرش هم مُرد . 
   حالا تو  ــ هی ــ بنشین و 
   با خودت بگو 
   این پرت و پلاها ، شعر نمی شوند .

                                  

* با پاییز ، بی تو ...... !  *

دیدم چراغ خانه همسایه
تاریکی مرا روشن نمی کند .
چشم از چراغ دور گرفتم ،
در خود سراغ نور گرفتم .
 م.ع بهمنی 

بحبوحه ی مهر ماه ست . شاخه های درخت تمامی فضای پیاده رو را پوشانده اند . جایی برای نشستن نیست اما با زور و ضرب فراوان پشت مشت ها خودم را جا می کنم . برگ های زرد کوچه، پاییزی راه انداخته اند ، دیدنی . مامان مثل همیشه موهایم را دو گوشی بسته شده و شلوار پیش سینه ای تنم کرده . چقدر خوشم می آید از این تیپ ساده و پسرانه . انگار گم می شوم در کودکی هایم . دوچرخه ی زردم را لای درخت قایم می کنم تا مبادا بچه بندری های سیاه و زشت ، هوس دزدینش کنند . ۱۰ یا ۱۲ ساله باید باشم . زوزه ی باد را می شنوم . برگ های لول را با خودش گرداگرد می چرخاند . دست به چانه و با لذتی وافر به حرکتشان خیره می شوم . در خود فرو می روم و به یاد روزی می افتم که بابا یادش رفته بود مرا از مدرسه بردارد . ترس عجیبی داشتم . آن روز هم پاییز بود و من تنها بودم ، درست مثل حالا . 

" هُدا .. هُدا .. می شنوی چی میگم ! "
ــ ها ..... چیزی گفتی ؟ 
" حواست کجاست ، نیم ساعته داره صدات می کنم "
ــ ببخش متوجه نشدم .
" ببین من دارم خونه ی مامان جون . وقتی بابا اومد .......... "

با این که نمی فهمم چه می گوید اما با تکان عادی سر وانمود می کنم همه ی آنچه را که گفته از بر کردم . همیشه همین طور بوده . هنگام نقب به گذشته یکی سر می رسد و رشته افکارم را پاره می کند . دوباره به عقب برمی گردم شاید این بار نزدیک تر ، خیلی نزدیک تر از قبل . این بار خود را ۱۵ ساله می بینم . توی حیاط ، زیر سنگر لیمو . مشغول بازی هستم و در این حین کتاب درسی را ورق نیز می زنم . دامن پلیسه ی صورتی پوشیده ام با بلوز یقه ملوانی قرمز . تابستان است و من طبق عادت همیگشی روی موزایک داغ نشسته ام . حس خوبی دارد هنگامی که در اوج داغی موزایک جوری رویش بنشینی که پاهایت از گرمای طاقت فرسای ظهر تابستانی قرمز شود و گرمت کند . یادم هست مدام شاکی می شدند که چرا با گونه های تب گرفته از گرما خود را سرگرم بازی با اسباب بازی هایم می کنم . شاید کمی خودسر بودم ولی آرامش و بی سر و صدا بودن از خصوصیات ذاتیم بود . از صدای بلند بی نهایت وحشت داشتم و از تنهایی نیز بدتر . دوست داشتم همه آرام بودند و پیش هم تا کسی نباشد که تنها بماند . حالا که به آن روزها بر می گردم خوشبختی را در گوشه گوشه ی زندگیم جاری می بینم . گه گاهی حسی موزی آزارنده ای بود اما در کل همه اش سعادت بود و خوشی های پنهان . *

* قسمتی از داستان بلند * با پاییز ،‌ بی تو ......... ! *
* مشغول نوشتن داستان هستم . 

                                  

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چنیم
الا ای همنشین ِ دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

* امروز همه جا نشون تو بود . هر جایی پا می ذاشتم تو بودی با همون شطینت و غرور دوست داشتنی . با همون لبخند محزون ، با همون صدای آروم و نافذ . یاد روزایی افتادم که با امید منتظرت می موندم . به عشق تو بود که همه ی دلتنگیمو توی کلمه هام خلاصه می کردم و می نوستم تا بخونی . اما حالا چی .......... به چه امیدی بنویسم .............. به چه امیدی بیام اینجا و روی در و دیوارش جای خالی تو رو ببینم . خدا چقدر این روزا سختن . چقدر تلخن . چقدر خالین . هیچی توشون نیست که خوشحالم کنه . هیچی . دلم گرفته اما چه فایده که بگم . چه فایده که بنویسم . چه فایده که هی تکرارش کنم واسه خودم تا مثل خفقان برام عادت بشه . هیچ وقت به اندازه ی امروز احساس دلتنگی کرده بودم ، جای خالیت امروز بیشتر از هر روز دیگه ای عذابم می داد . کاش رفتنت کابوسی بود که باید می رفت . کاش بازم شب های پنچ شنبه بود و من با گریه از خدا تو رو می خواستم و تو میومدی ........ کاش این کابوس تموم می شد ،‌ خدا . دلم پوسید بس که ادای آدمای قویو در آوردم . نمی خوام قوی باشم . فقط می خوام این روزا تموم شه . می خوام بگذرم .

دلم گرفته .
دلم عجیب گرفته است و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو که
روی شاخه ی نارنج می‌شود خاموش
نه این صداقت حرفی که
در میان سکوت دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز ،
مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند و
فکر می‌کنم که این ترنم موزون حزن
تا به ابد شنیده خواهد شد .

* توی این قمار آخر ، برنده بی برنده !

 به یاد نگارنده ع ش ق 

                                  

عشق تازه ، حرف تازه ، قصه ی تازه کجاست !
راه دور خانه ی تو در کجای قصه هاست .
تا کجا باید سفر کرد ، تا کجا باید دوید !
از کجا باید گذر کرد تا به شهر تو رسید . 
ای خدا .. ای خدا .. ای خدا .. ای خدا ..
بی آرزو موندم ،  آرزوی تازه می خواهم .

پلک هاتو آروم بذار رو هم و از ته دل دعا کن ، واسه ی اونایی که همیشه دوستشون داری . از خدا بخواه تا وقتی زندگی می کنن بهترین ها رو داشته باشن . ازش اجازه ی یه حاجت کوچیک
بگیر . یه حاجتی که هیچ کس جز اون ازش خبر نداره . بهش نزدیک شو ، نزدیک ِ نزدیک . آخه خیلی مهربون به حرف های دلت گوش می کنه . همیشه نگات می کنه . نوازشت می کنه و محبتش رو تا دنیا دنیاست ، ازت دریغ نمی کنه . چقدر بودنش بهت آرامش میده . مثل یه پدر ، یه معشوق یا یه دوست که دارو ندارتو از وجود با عظمت اون داری . باید اشک ها و دلتنگی هاتو دستش امانت بگذاری تا روزی که واسه همیشه پیشش می مونی ، بهت برشونگردونه . 

ــ خداوندا تو صلاح بنده هاتو ، بهتر از خودشون می دونی . تنها کسی هستی که تنها گذاشتن بنده هاش ، تو مرامش نمی گنجه . می دونم همیشه با من و عزیزام می مونی تا حمایتمون کنی . با اینکه تحمل این روزا برام سخته ولی باز هم توکل می کنم به خودت . کاری که همیشه می کردم . شاید خیلی وقتا ناسپاس بودم و سرکش اما عمق وجودم به عظمتت ایمان داشتم
. خوشحالم که هیچ وقت امیدمو ناامید نکردی و در تمامی موقعیت های زندگی به بهترین نحو ممکن حامیم بودی . یه عشق بزرگ بهم هدیه دادی که پخته ام کرد . یاد گرفتم چشمام رو به روی تک تک نعمت هایی که بهم دادی باز کنم . خدایا این دفعه از ته دل میگم شکر که گوهری 
به این گرانبهایی رو باهام همراه کردی . درسته که در عشقمون وصال نبود ولی احساس های با ارزشی درش وجود داشت که خیلی ها از درک اون عاجز هستند . من امروز لحظه هایی رو در دست دارم که ثانیه ثانیه اش برام مقدس و عزیزه . خدا دیگه چیزی ندارم بگم جز همون حاجت سکرت که .......................... .

حالا می تونی آروم آروم چشم هاتو باز کنی و از ته دل لبخند بزنی و با عزیز همیشه هات درد و دل کنی .

عشق قشنگ من ، سلام ..
امروز که دارم این جمله ها رو می نویسم می دونم اونقدر ازت دورم که هر چقدر بدودم نمی تونم بهت برسم . شاید گفتن خداحافظ واست سخت بود ، مثل من که شنیدنش برام ..... . یادت می یاد " یه بار گفتم قبل از اینکه بیایی هی با خودم میگم ، اینو میگم اونو میگم اما وقتی می آیی تمامشو فراموش می کنم " حالا هم دقیقا همچین حسی رو دارم . کلمات فرار می کنن و من در پی کلمه های تازه تری برای توام . گاهی اوقات یه نفر اونقدر برات عزیز و مقدسه که دوست نداری ناراحتیشو ببینی . دوست نداری اینقدر در هم شکسته ببینیش و حس من ، دقیقا همین بود وقتی برای آخرین بار قبول کردم که ............... از این بعد اینجا میشه خانه ی عشق . خونه ی عشق من و تو . ما هر دو برای هم سمبل علاقه ایم . علاقه ای پاک و به دور از هوس . علاقه ی ما عشق بود ، نه هوس های زودگذر بچه گانه ای که بقیه بهش میگن علاقه ی شدید قلبی . من از تو یاد گرفتم میشه بین بدترین ها ، خوب و بکر باقی موند . همه چی به ذات انسان بستگی داره . این ذات آدم هاست که خوب یا بد بودن نسبی رو تعیین می کنه . عشق می تونه آدم رو بزرگ کنه یا اینکه بالعکس ارمغان آورنده ی دنائت باشه . تو بهترین هدیه ای هستی که خدا برای همیشه به من بخشید . می دونم هر وقت بگم عاشقم ،
یه چهره ی مغرور و در عین حال مهربون جلوی چشام جون می گیره که با وجود همه تنهاست . یکی از جنس من ، سکوت و تنهایی . عزیز دل منه و هیچ وقت مهرش از دلم بیرون نمی ره . کسی که تا ابد مایه ی افتخار منه . شازده ی مغرور منه و اجازه نمیدم هیچ کس جاشو توی
قلبم پر کنه . قول می دم حالا که توی قلبم یه ماه بزرگ و عاشق هست ، همیشه بپرستمش
و محکم باشم . تو اجازه ندادی توی غم ها باهات شریک باشم اما من هر شب قبل از خواب برات دعا می کنم . دعا می کنم . دعا می کنم . دعا می کنم . خیلی دوستت دارم و خواهم داشت ...... بدورد آرش  ِ من .  

* از بودن تک تک همتون ، ممنونم . حرفاتون همیشه واسم قوت قلب بوده و هست . ببخشید اگه نتونستم اون جوری که باید دوستی رو در حقتون تموم کنم . همتونو دوست دارم . تک به تک برام عزیزید اما باید چند مدتی بهم فرصت بدید خودمو پیدا کنم . خیلی چیزها رو گم کردم . کامنت ها رو برداشتم . چند وقتی تنها می نویسم تا بتونم خودم رو پیدا کنم . قدر ثانیه هاتونو بدونید و اگه عاشقید تا جایی که در توانتون هست از دفاع کنید . من به خاطر اینکه عزیزم عذاب نکشه بر خلاف میلم مجبور شدم همچین جدایی رو تحمل کنم . سعی می کنم از این بعد هم تا اونجایی که خدا بهم اجازه بده از راه دور و غیر مستقیم حمایتش کنم . تا می تونید به هم محبت کنید و نگذارید ناملایمت های زندگی از پا درتون بیاره . توی دوستی و صمیمیت نفس بکشید و در هر شرایطی مهربانی رو فراموش نکنید . شاد باشید و سربلند .