تا این صفحه ی تا خورده
دفتر تنهایی ام را ،
دیشب کسی خوانده است
در اتاقی که جز من و
عکس تو ، هیچ کس نیست .

* پریشب اولین شبی بود که تصمیم گرفتم حتما پیشت باشم و باهات صحبت کنم . باید آروم می شدیم هر دومون . حدود نیمه شب بود . خیلی سعی کردم با متا فیزیک این کار انجام بدم 
. شاید بشه گفت یه نوع تله پاتی ، شاید هم نه .. نمی دونم . خواب بودی . فقط نگات کردم . لبخند زدمو دستاتو گرفتم ولی نفهمیدی . بعد از اون هر کاری کردم نتونستم ادامه بدم . چقدر معصوم شده بودی و صبور . آروم مثل بچه هایی که از بس دوست داشتنی ان ، فقط دوست داری نگاشون کنی تا آروم شی . بعد از اون نزدیکای سحر بود که دستامو بردم طرف خدا و واست دعا کردم تا اینکه خوابم برد .