« اصلا باهات قهرم ... برو تو اون یکی اتاق »
« اِ ... چرا ؟ ‌»
« زود خسته می شی خوب »
دلم نمی آد غم رو تو چهره معصومش ببینم .. همه می دونن که خیلی دوستش دارم ..
« خوب ... تسلیم ... »
دستامو می برم بالای سرم 
« نمی خوام ... تسلیم یعنی چی ؟ »
« یعنی هر چی تو بگی من بگم چشم »
« نمی خوام »
« کله شق ... خوب نخواه ... »
دستامو باز می کنم .. زیر چشمی نگام می کنه .. بهش که چشمک می زنم بی معطلی
می پره می آد تو بغلم .. موهاشو می بوسم
« اینجامم بوس می خواد »
با دستای کوچیکش پیشونی شو نشون می ده و من تمام صورتش رو غرق بوسه می کنم
« بسمه دیگه »
« آشتی ایم حالا ؟ »
« آشتی پدر سوخته ! ‌آشتی ... منو از رو بردی تو ... »
انگاری دلش نمی خواد از بغلم بیاد بیرون .. منم هنوز سیر نشدم از بوسیدنش
« امیر ، خسته می شه *** ،‌ برو رو صندلیت بشین »
رو به مادرش می گم عیبی نداره . امیر بلافاصله بلند می شه . با مشقت و هن هن کنان صندلیش رو می کشه به طرف من .
« چه کار می کنی ؟ »‌
« ماشین سواری ! »‌
« همون جا بشین خوب »
« می خوام بیارم پیش *** »‌
قاه قاه می خندم ... بلند می شم .. با چند قدم به او می رسم .
« بشین رو صندلی ات ببینم »‌
چشماش دوباره پر می شه از شیطونی . برق می زنه .
« چشم »
« ای پدر سوخته ... اینجای صندلی ات چی شده ؟ »
« پاره شده بود ،‌ دوزوندمش .. یعنی بابا دوزونده »
خودش را با صندلی اش یک جا بلند می کنم . حالا اوست که بلند بلند می خندد و من چقدر خندیدنش را دوست دارم
« *** ،‌ منو می اندازی بالا بخورم به سقف ؟ »
« نه !‌ زورم کجا بود ‌»
« یعنی پیر شدی »‌
دنبالش می کنم ... یک بند می خندد .. بی وقفه .. تمام ِ محیط خانه را بدنبال هم می دویم
... نظم خانه را به هم می زنیم ...
« کی پیر شده ؟ »
« *** ! ‌»
و می خندد و می خندم و کودکانه می دوم دور اتاق . ایستاده جایی که مادرش ببیندش،‌ دستهاشو با یه حالتی تکون می ده که نمی تونم نخندم
« مامان الان می آد داد می زنه ! ‌»
« چقدر هم که از مامان حساب می بری تو !»
مریم هم آنطرف تر ایستاده و می خندد
« وقتی تو اینجا می آی انگار به این بچه دنیا رو می دن . چرا کم به ما سر می زنی دوست ِ قدیمی  ؟ »
« منم وقتی با امیر ام انگار دنیا رو دارم ، همه دنیا رو »
« امیر ... بشین می خوام ازت عکس بگیرم »
«‌ با اون دوربین گنده هه ؟ »
« آره »
« بیا ...یه ژست خوب بگیر ...عینهو آقاها »
« آقا خلبانا ؟‌ »
منم بچه که بودم حتی بزرگ هم که شدم ، تو تموم رویاهام ارادت خاصی به خلبانها داشتم .
« نه .. مثلا عین بابا »
« بابا ؟!‌ ولی بابا ژست نداره که »
«‌ ای ... از دست تو . امیر ...ول کن ... یه ذره وول نخور .. همین که بتونی وول نخوری می شه ژست ِ آقایانه ..... همین ... باشه ؟ »
لب و لوچه اش رو جمع می کنه و می گه خوب اما با دلخوری ! از دریچه دوربین که نگاش
می کنم می بینم داره بازم شیطونی می کنه .. تا می گم امیر نیشش باز می شه و می زنه زیر خنده .. اصلا نمی تونه جدی باشه .. شایدم غم و ناراحتی هنوز جای خودش رو تو چهره معصوم امیر پیدا نکرده ... همه چیز همون قدر که زود ناراحتش می کنه از دلش در می آد
«‌ امیر ... یه خورده جدی باش *** ! »
«‌ اصلا این عکسه واسه کیه ؟ »
«‌ واسه یکی از همکارام .. خیلی دلش می خواد تو رو ببینه ... بهش گفتم تو خیلی آقایی »
«‌ آقایی یعنی نخندم ؟!»
«‌ نه گل پسر .... »
یه خورده اخم می کنه بعدشم می گه
«‌ اصلا من نمی خوام آقا باشم .... به همکارت بگو  »
هنوز جمله اش تمام نشده می دود به طرف من ... بغلش می کنم .. می گه یه عکس اینجوری بگیر برا همکارت ! شاید تو دنیا هیچی برام لذت بخش تر از این نباشه که با امیر بازی کنم ..
از سر و کولم بالا بره .. حرف های قلنبه تحویلم بده ... به قول خودش بوس ِ‌ صدا دارم کنه ... وقتی لب هاش رو می چسبونه به صورتم و سفت بوسم می کنه پر می شم از حس ِ ‌بودن ... دلم می خواد دنیا همین جا با همه جزئیاتش متوقف شه ... فقط گاهی از بازی کردن با اسباب بازی هاش حوصله ام سر می ره ..
« منو می بری بیرون ؟ »
« کجا بریم »
« دلم پیراشکی می خواد »
« از مامان اجازه بگیر ...اجازه داد می ریم »
« اجازه تو رو هم بگیرم ؟ »
« نه عزیزم ...خودتو بگو ... »
می ره تو آشپزخونه ... صدای مریم می آد .. می گه زشته امیر .. دیگه *** اینجا نمی آد ها
. این کارا مال ِ‌نی نی هاست ... تو بزرگ شدی .. فردا می ریم پیراشکی می خریم ... اما امیر زیر بار نمی ره .. رو حرف مامانش هم حرفی نمی زنه .. از آشپزخونه که می آد بیرون چسبیده به دیوار آرام آرام می ره به سمت اتاقش .. وقتایی که چسبیده به دیوار و اینجوری آویزون و بی حال راه می ره آدم دلش می خواد بخوردش .. می رم جلوی راهش به دیوار تکیه می زنم ...
« بوق ... »
« بوق بی بوق .... »
می شینم ... بغلش می کنم ... از اینکه تو ناراحتی هاش هم همه اصول بچگی رو رعایت می کنه خندم می گیره ...
« آی *** ،  له شدم ... »
سفت تر به خودم می چسبونمش ....
« بهتر ...له شده ات رو با خودم می برم »
« *** »
« جونم »
« تو برو با مامان خواهش  کن اجازه بده .. »
به جمله ای که ساخته می خندم و می گم :باشه ... تو برو لباسهات رو بپوش مامان با من . لی لی کنان می ره سمت ِ‌ اتاقش ...
«‌ آی ....پس دستمزد من چی ؟‌ »
برمی گرده ... صورتمو بوس می کنه و می ره که لباس بپوشه .مریم از تو آشپزخونه می گه زحمتت می شه .. نمی خواد ... اینقدر لی لی به لالاش ... جمله اش رو قطع می کنم و می گم منم حوصله ام سر رفته بود اتفاقا .. تو هم می آی ... می دونم که کار داره و نمی تونه بیاد ... از آشپزخونه که می آم بیرون می بینم که امیر حاضر و آماده جلو در ایستاده ...
«‌ مگه تو بیای پیش ما این بچه خودش لباساشو بپوشه .. هر وقت می خوایم بریم بیرون کلی باید قربون صدقه اش بریم تا حاضر شه ... »
دستمو سفت گرفته و ول نمی کنه .. گاهی اونقدر به پر و پام می پیچه که حس می کنم الانه که با سر بخورم زمین ....
« امیر ...میای بدویم ؟ »
دستم رو ول می کنه و بی هیچ پاسخی بالا پایین می پره .... یه خورده می دویم و می خندیم ... می رسیم به خیابون اصلی .. دوباره دستم رو سفت می چسبه و سعی می کنه قدمهاش رو با قدمهای من میزون کنه ... راجع به همه چیز حرف می زنه این بچه ... اینقدر چرا تو کله ی ِ‌ کوچولوش هست که گاهی آدم می مونه چی جوابشو بده
« *** .. می خوام جوجه بدم .. تخم مرغ می خری برام ؟‌ »
عینا اصطلاحات منو تکرار می کنه .. کلمه های عجیب می سازه ... جوری حرف می زنه انگار
با همه واژه ها صمیمیه... اونقدر که هر جور دلش بخواد ترکیبشون رو عوض می کنه ... براش تخم مرغ می خرم .. از این شانسی ها .. وقتی بازش می کنه و مشغول ِ‌ساختن اسباب بازی توش می شه نگاهش دیدنیه ... تموم که می شه با افتخار می گه بیا ببین ... جوجه کردم ! می ریم تو یه سوپر مارکت نسبتا بزرگ . امیر زیر چشمی شوکولات ها رو نگاه می کنه و لا به لای ِ‌نگاه کردنش سفارش هم می ده .
« پف فیل هم می خوام »
« چیپس هم می خوام »
« دیگه چیزی نمی خوای ؟‌ »
یه ذره فکر می کنه ... بعد می گه پیراشکی رو با چی می خورن ...
آقاهه از پشت ویترین های گنده اش می گه با شیر کاکائو ....
« یعنی از اون شیر سیاها ؟ »
می گم  سیاه نه ! قهوه ایی .... بگیریم ؟‌
« نه .. من شیر دوست ندارم ... پفک می خوام ... با از اینا »
با انگشت آب میوه های قوطی ایی رو نشون می ده ....
« آب ِ‌چی ؟ ‌آناناس ،‌ پرتقال ....... »
« آب ِ نوشابه می خوام ... سیاهش »
« نوشابه با آب میوه فرق می کنه عزیزم ... اینا آب میوه است ... »
« خوب نوشابه هم می خوام »
هنوز امیر سفارش نداده آقای فروشنده همه چی رو آماده کرده .. چند تا هزار تومنی از تو
کیفم در می آرم و بهش می دم ... کلی قربون صدقه امیر می ره ، بعدشم می گه خدا براتون نگهش داره  ... یه آدامس هم از تو قوطی کنار دستش برمی داره می ده به امیر
« پس *** ام چی ؟‌ »
دست امیر رو که تو دستمه فشار می دم .. اصلا انگار نه انگار ... یکی هم به من تعارف می کنه .... برمی دارم تشکر می کنم .. *

*واگویه ای به نام * من و امیر * از وبلاگ * کلبه ی کوچولوی من *