به یاد نگارنده ع ش ق 

                  

وقتی هستی ،
وقتی میایی که بمانی ،
وقتی فقط و فقط برای من می خندی ،
وقتی حس می کنم تنها برای خود ِ من هستی ، 
از اعماق قلبم احساس خوشبختی می کنم . 
حاضرم هزاران هزار بار تکرار کنم
من بی وجود تو ، گلی سراسر پژمرده ی احساسم .
من بی حضور تو ، کوثر بی آب زمینم .
من بی تو ، نه ! .. بی تو ، نه هرگز !
دوستت دارم و خواهم داشت تنها محبوب دلم .

* بازم قصه سر " احساسهایی هست که .. " دور می زنه . خواستم فقط با چند کلمه ی کوتاه این لحظه ی شاد رو ثبت کرده باشم . 

به یاد نگارنده ع ش ق 

                   

دخترک زیبایم ! نگاه های کودکانه و معصومت ، شیرین ترین سمفونی طبیعت را رقم می زند . دلم برای خنده هایت پر می کشد . برای چشمان سیاهت که پلک زدنان وجودم را طلب می کرد . برای وقتی که در آغوشم میگرفتمت و پناهت میشدم . برای آن تن ظریف و پر تمنایت که بوی سیب های بهشتی میداد . برای دستان کوچکت که روی گونه هایم حلقه می شد و من با عشق می بوسیدمشان . خدای من ! نگاه هایت چه معصوم بود و خواستنی . دلم برای ناز
نگاهت تنگ شده است . برای سرخی گونه هایت که مالکی جز من نداشت . برای شمع گریه هایت که نوازش من فوتشان می کرد . برای مظلومیتت ، برای تنهاییت ، برای وجود ظریف و بی گناهت دل تنگم عزیز . یاس کوچک و سپید پرپرم ! تک ستاره ام ! نور شب هایم ! چه کسی
خنده های ملوست را از من دزدید . گریه های جگرسوزت را کدامین جادوگر سیاه و زشتی از من گرفت . چه کسی یگانه پاره ی تن مرا از من جدا کرد . شیرینت زبانزد آسمان بود و زمین . مثل عسل ، عسلک بی گناه من ، عسل من ، عسلم . موهای مشکی تافته ات را کدامین باد وحشی به تاراج برد . دلم می خواست آغوشم را برایت باز می کردم و برایت از روزهای خوش فردا می گفتم . برایت زمزمه می کردم قصه شب های پر ستاره ات را ، عسل بانویم . دوست داشتم در آغوشم می بوییدمت . می بوسیدمت و اشک ریزان خدای را بر داشتن تو ، سجده می کردم . بلور تنهاییت را می شکستم و عشق را هدیه لحظه هایت می کردم . به سینه ام می فشردمت و غرق بوسه ات می کردم . نازنین عسلم ! دست نامهربان کدام لولوی شبانه ی پشت در ،‌ مهربانیم را از تو پنهان کرد . چه کسی خواست من ،‌ بی تو ، یک چشمم خون و یک چشمم اشک باشد . شاه بانوی کوچکم ظلمت و تاریکی بسر آمد . دستان ظریف و بی پناهت را به من بده . آمده ام کنارت بمانم و از عشقو نورو فرداهای آفتابی بگویم . عسلکم ،‌ دوران سختی به سر آمد و ما باز هم در آغوش قصه ها به نزدیک هم رسیدیم . بگذار ببویم . بگذار ببوسمت . نوازشت کنم و با اشک بخندم . دیگر نمی گذارم گردبادی حتی سهمگین هم ، از هم بگیردمان . عسل نازم ، عسل نازم ، ‌عسل ناز . گسیوان بلندت را ستایش می کنم و به حریر ابریشم فخر می فروشم . چشمانت را می پرستم و به آفتاب بها نمی دهم . عزیز دردانه ی شیرینم ، آسمان و زمین را بهم گره می زنم تا مرا به تو برسانم و تا ابد با تو باشم . بغلت کنم و از سر دلتنگی محکم بفشارمت . دیگر نمی گذارم زمحریر چشمان سیاه و پر تپشت ، پر از چشم انتظاری و اشک گردد . بخند زیبای خفته ی من تا مست خنده های کودکانه ات شوم
. بخند عسلک شیرینم ،‌ بخند ..

عسل بانو ،
هنوزم پیش مایی اگر چه ؛
دست تو توی دست من نیست
هنوزم با توام تا آخرین شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست
حالا هر جا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنهاترینم هنوزم زیر رگبار ترانه ،
کنار خاطرات تو می شینم .
عسل بانو ، عسل گیسو ، عسل چشم
منو یاد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگین گناهم باز بارون دلتنگی بباره .
تو رفتی بی من اما من دوباره
دارم از تو برای می خوونم
سکوت لحظه های تلخو بشکن
نذار اینجا تک و تنها بمونم .

به یاد نگارنده ع ش ق

یک بار خواب دیدن تو ، به تمام عمر می‌ارزد
پس نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست ،
قبول ندارم !
گرچه به ظاهر جسم خسته است
ولی دل دریاست ؛
تاب و توانش بیش از اینهاست
دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد باشد
دوست خواهم داشت بیشتر از دیروز
باکی ندارم از هیچ کس و هرکس که تو را دارم ، عزیز !

* خداوندا دست یاری تو را می طلبم . تو بر هر چیزی دانا و توانایی . تنهایمان مگذار . پناهی جز تو نداریم .
* آهنگ " برادر جان " از داریوش خیلی کمکم کرد که آروم باشم . حالم خیلی بهتره و پر از امید به خدا اما ای کاش تو هم یه حالی از من پرسیده بودی ، نه ؟!

به یاد نگارنده ع ش ق

                    

هنوز هم گیجم و محو . نگاهم به نقطه ای دور دست شاید خیره است و نگران . سکوت کرده ام ، سکوت مطلق . حرفهایم در دل زندانی باشد بهتر است ، دیرینه رفیق ! لبخند می زنم ، خنده ام می گیرد ، می خندم . دیگر باور کرده ام حتی کلمه هایم را نیز پذیرا نیستی ! چون خودم ، چون احساسم و همانند خیلی چیزاهای دیگر . حالم اصلا خوش نیست . ضعف دارم و تا دلت بخواهد بغض دست نخورده ی کال . مادر می گوید خوب نشده ایی هنوز ، پدر نیز هم . فردایی که قرار است بیاید ، مقابل چشمانم تاب می خورد . من خسته ام عزیز !  خیلی خیلی خسته . خستگی تمامی روزهای بی مهر بر تنم جای مانده . دیگر واژه آرایی هم کمکی به این دل نمی کند . وقتی این چنین نامهربان می شوی ، تاب و توانم تحلیل می رود . سکوت می کنم و بی صدا می شکنم . دعا می کنم کاش نبودم ، کاش هیچ وقت نیامده بودم تا تو را مجبور به قاصی بودن کنم . دوست دارم در آغوش خدا بخوابم و هیچ بیداری در کار نباشد . خسته ام ، خیلی خسته .

* چقدر زندگی تلخ می شود وقتی بدانم دیگر هیچگاه برای من مهربان نخواهی شد .

 به یاد نگارنده ع ش ق

به سراغ تو شبی می آیم
با دو صد بوسه ی ناز ،
با دو صد راز و نیاز . 
به سراغ تو شبی می آیم
با دلی خسته ز درد ،
مثل شبنم که نشیند بر  ِ گل ،
چو حبابی که نشیند بر آن ،
مثل بارون روی گلبرگ درخت ،
همچو دیدار تو با من در خواب ،
به سراغ تو شبی می آیم .
من دیدار تو باز می آیم
با نسیمی آروم پر  ِ از عطر بهار . 
من دیدار تو باز می آیم
با دلی خسته ز درد ،
دور از این رنگ و ریا .
می دهم دل به دل قصه ی تو
قصه ی غصه ی تنهایی تو .
می کشم بار غم های تو به دوش . 
خسته از دوری و تنهایی تو  ،
به سراغ تو شبی می آیم .

* انگار این دفعه دیگه جدی جدی .. برام دعا کنم . اگه اومدی اینجا فقط برام دعا کن . شاید تا مدتی نتونم اینجا را آپدیت کنم . مراقب اینجا باش . کلمه هامو تنها نذار آخه اونا هم مثل خود ِ
من از تنهایی وحشت دارن .

به یاد نگارنده ع ش ق 

                          

دستامون از هم اگه دور بمونه
شب شیشه ای دیگه نمی شکنه
از توی این شیشه ای ِ همیشگی ،
خورشید مقوایی سر می زنه .
به عزای دوری دستای ما ،
کوچه ها ساکت و بی صدا می شن .
بوی رخوت همه جا رو می گیره ،
همه ی درها به غربت وا می شن .
جاده هامون که به خورشید می رسن ،
مثل تاریکی بی انتها می شن .

* خدای مهربونم بهم صبر و قدرت بده . خدا تحمل می خوام . می خوام قوی باشم و کم نیارم . دوست دارم وقتی گریه می کنم ، فقط تو ببینیش . خدای عزیز و بزرگ ، باید طاقت بیارم . نباید بشکنم . خدا جونم ، اونقدر که تو حنانی ، هیچ کس دیگه نیست . خدا می خوام فقط به خودت تکیه کنم . از تنهاییام فقط واسه خودت بگم . نکنه تو هم تنهام بذاری ! نکنه تو هم ازم خسته شی ! نکنه تو هم بخوای بی تو بودن رو تجربه کنم ! وای ببخش خدایی ، یادم نبود تو تا ابد ازلی هستی . راستی خدا چرا اینقدر روزگارتو نامهربون آفریدی ؟ چرا اینقدر بدجنس و بد طینته ؟ چرا با عاشقا واقعی دشمنی می کنه ؟ چرا مدارا با عشقو یادش ندادی ؟ خدا ،‌ باید بهم تاب و تحمل بدی . طاقت می خوام . صبر می خوام . محبت می خوام . نوازش می خوام . خدا ، بنده هات ، همونایی که مثل من هستن و من نیستن ، خیلی تنهان . خدایا دوست دارم یکی که مثل هیچکی نیست ، بیاد . باید صبور باشم ، نه ؟ باید خوب بشم ، نه ؟ باید بزرگ بشم ، نه ؟ باید لیاقت داشته باشم ، ‌نه ؟ باید نبازم ،‌ نه ؟ خدا من که صبور شدم ،‌ بزرگ شدم پس چرا هنوز نیومده ؟ نکنه فکر می کنی هنوز خوب و لایق نشدم ؟ نکنه فکر می کنی بازم لازمه تنها باشم . خدا یه چیزی بگم بین خودمون بمونه . خدا یه رازی هست که هیچ وقت نتونستم به هیچکی بگمش . خدا یه چیزی توی دلمه که گفتنش خیلی واسم سخته . باور می کنی از وقتی متولد شدم تنهای تنها بوده باشم ! می دونم باور نمی کنی آخه تو بنده هاتو جفت آفریدی . می دونی چرا همیشه از تنهایی و مرگ وحشت دارم ؟ می دونی چرا از کلمه ی مرگ فرار می کنم .خدای مهربون خیلی از بنده هات با وجود همه تنهان . مثل من . خدا من از اول تنها بودم . تنهایی من چیزی نیست که یکی دو روزه مهمونم شده باشه . من از کودکی با وجود همه تنها بود . تنهایی سال هاست همزاد من شده . خدا من هیچ وقت شاکی نبودم . هیچ وقت نگفتم چرا اینهمه تنهام . تنها کس من ، تو بودی و یه دنیای پر از تنهایی . همیشه سعی می کردم تنهاییمو با بابا تقسیم کنم . چون منو واسه خودم می خواست . همیشه از وحشت تنها شدن ، شب ها یواشکی می رفتم پیشش و زیر پتوی اون می خوابیدم . انگار اونجوری قانع می شدم که وجودش هست و من تنها نیستم . خدا یادته واسم یه آدم مهربون فرستادی تا تنها نباشم . خدا وقتی اومد یادم نبود ازت تشکر کنم . وقتی اومد نگفتم خدا دستت درد نکنه با این هدیه آسمونیت . با ورودش تمام تنهاییام پر کشید اما یه حس توی ته ته دلم ، تنهاییمو بهم یادآور می شد . خدا هیچ وقت بهش نگفتم ، از تنهایی می ترسم . از اینکه بازم بی پناه بشم و به پتوی بابا رو بیارم . خدا هیچ وقت بهش نگفتم بی اون بودن برام مثل مرگ می مونه . البته نه از اون مرگایی که بابابزرگو برد زیر خاک . یه مرگه دیگه . یه مرگی که از درون باشه . خدا وقتی اومد یادم رفت کی بودم . یادم رفت که هیچکی نبود که بهش بگم منم هستم . آخه اون که مثل هیچکی دیگه نبود . اون یه پا از این دنیایی که تو آفریدی جدا بود . یه فرشته بود که همیشه  حامیم بود و حمایتم می کرد نمی خواست فکر کنم تنها موندم . نمی خواست دلم بگیره و گریه کنم . می خواست قوی باشم . خدا بازم یه راز . یه رازی که بازم قرار نیست جز تو کسی بدونتش . خدا همیشه دعا کردم خوشبخت شه و تنها نمونه . خدا جونی ، هیچ وقت نگفتم اونو فقط به من بده . هیچ وقت نگفتم فقط مال من باشه . هیچ وقت نگفتم من مالکش باشم . آخه من که لیاقتشو نداشتم . آخه توی آسمونا رسمه که اگه کسی لایق چیزی بود بهش داده بشه ولی من که لایق نیستم . به قول اون عکسه که برام مثل جون عزیزه ، آدم تنهایی مثل من چی داره که لایق از بزرگا شدن باشه .  خدا ولی من که می دونم اون خوشبخت میشه . من که می دونم خوشبختی و تنهایی آدما ظاهری نیست ، دیدنی نیست . حس کردنیه .

( این متنو حتما ادامه میدم اما نه امروز . چون .. )   

به یاد نگارنده ع ش ق 

                                       

به محض اینکه درو بازم کردم داد زد " ســــلام " از بس خسته و حوصله بودم گفتم " وای دیگه تو اومدی ! زودی برو خونه تون که مامانم بیاد ، دعوات می کنه ( از مامان خیلی می ترسه ) " با یه لحن مظلوم جواب داد " آخه می خوام بیام توو . " از رفتارم خجالت کشیدم چون خستگی من نباید دلیلی برای تندیم نسبت به بچه ها باشه اما از اونجایی که کسل تر از این حرفا بودم بی توجه گفتم " خب بیا توو ولی اگه اذیت کردی می فرستمت خونه تونا . " نمی دونم کجای حرفم خنده دار بود که خندون جواب داد " باش . " اومد توی اتاق پیشم نشست و خودشو با انگشتاش سرگرم کرد و هیچ حرفی نزد . دیدم آروم نشسته دلم واسش سوخت . ازش پرسیدم " یاس چیزی می خوری برات بیارم . " ابروهاشو به نشونه نخواستن بالا انداخت و بازم سکوت کرد ! چون می دونستم عاشق شکلاته باز پرسیدم " یاسی کاکائو .. " نذاشت حرفمو تموم کنم . یکدفعه گفت تک تک ( به همه ویفر شکلاتیا می گه تک تک !! ) می خوام . خندم گرفت
اما سعی کردم به روی خودم نیارم به خاطر همین با اخم گفتم " خب همین جا بمون تا برات بیارم . از جات تکون نخوریا والا نمی ذارم بمونی . " سرشو از یک طرف خم کرد و دست به
سینه نشست . پاشدم برم واسش کاکائو بیارم که یادم اومد آخرین شکلاتو صبح ریحانه با خودش به مدرسه برد و دیگه هیچ شکلات کاکائویی نداریم که به یاس بدم . داشتم با خودم فکر می کردم که چی بهش بدم که صداش در نیاد و شروع نکنه به شیطنت که همون لحظه نصف موهاشو از پشت اُپن آشپزخونه دیدم و فهمیدم برخلاف قولی که داده پشت سر من راه افتاده . راستش از نحوه ی قایم شدنش خندم گرفت و تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بذارم . بلند داد کشیدم " بازم که اینجایی ! الان میام گازت می گیرم ( فکر می کردم می ترسه و میره می شینه ولی زهی خیال باطل من !! ) " عوض اینکه بره بشینه تا من بیام ، واستاده و با آخرین قدرت توی چشای من می خنده . انگاری ۵۰۰ تا صحنه کمدی با هم داره جلوش اکران میشه . غش غش و از ته دل . هر کاری کردم نخندم نشد . واسه همین شروع کردم به خندیدن با اون . حالا نخند کی بخند . کل پذیرایی ، اتاق ها و هال رو دنبالش دویدم تا قلقلکش بدم . بعد از اینکه کلی با هم بازی کردیم گفت " من کاکائو می خوام . "  در حالی که انگشت اشارمو گاز می گرفتم با خجالت گفتم " وای یاسی گلی ، شکلات نداریم ! به نظرت تو چیکار کنیم ؟ " کمی فکر کردم و بی هوا پرسیدم "  می خوای موهاتو مثل عروس درست کنم ( باید یه جوری سرشو گرم می کردم تا از فکر شکلات بیاد بیرون والا بیچارم می کرد ) . " کمی بالا پایین پرید و گفت " آره آره . آخ جون . موگیلای ( موگیر ـ سنجاق سر ) ریحانه رَم برام می زنی؟! " " آره  قربونت برم . تو برو پایین تختم چهار زانو بشین تا من بیام " . رفتم تمام وسیله هامو  آوردم و شروع کردم به درست کردن موهاش . از بس موهاش نرم بود خوشم میومد پریشونشون کنم . یاد موهای خودم افتادم که شبیه موهای یاس بود ولی کلیشون ریخت و خیلی هاشونم سفید شده ! فکر کنم آرایش موهاش ۳۰ دقیقه طول کشید و همون یاس شلوغ و خونه خراب کن ، آروم ساکت نشسته بود . داشتم از تجعب شاخ در میاوردم . یعنی این خود یاس بود !! باورم نمی شد که بتونه این همه وقت آروم بمونه و جیکش در نیاد . آخه مامانش میگه فقط وقت خوابه که از دستش راحت می شیم ( از بس اذیت می کنه ) . موهاشو براش بافتم و گوجه ای بستم . خیلی ناز شده بود . شده بود عینهو عروسای واقعی . صورتش کلی خانوم شده بود . گفتم "
یاسی ببین چقدر خوشکل شدی . " ملیح خندید و گفت " من گشنمه ( من نیم ساعت دارم زحمت می کشم برای موهای شازده خانوم ،‌ایشون احساس گشنگی می کنن ! عجب ! ) " یه ظرف آش واسش آوردم اما نصفه خورد و رفت پارکینک که با بچه ها بازی کنه . بعد از رفتنش با خودم فکر کردم با همه شیطنتا و شلوغکاریاش یه دنیای دست نیافتنی و سر به مُهر باقی مونده البته این مقتضای سن همه ی بچه هاست و نمیشه این موضوع رو منکر بود اما من معتقدم هر بچه ای با هر نوع ویژگی عجیب دلنشین و دوست داشنتنیه .          

به یاد نگارنده ع ش ق 

                              

* با یک شاخه گل می توان بهاری نبود و
   بهار را داشت .
   با یک باریکه ی نور می توان نورانی نبود و
   روشنی را داشت .
   با یک تک ستاره می توان آسمان نبود و 
   بزرگی را داشت .
   با یک دل کوچک می توان اقیانوس نبود و 
   دریا را داشت . 
   با یک چهره سپید می توان زیبای خفته نبود و 
   عشق را داشت .
   با یک نگاه ساده می توان متفاوت نبود و
   یگانگی را داشت .
   ..
   ..

** سلام بهانه است برای پیوندی تازه با تو ..
     شروعی دیگر برای از آن تو شدن ..
     آغاز لحظه های تکراری و بی مانند ..
     به جان خودت قسم ، 
     سلام هایم همه بهانه است
     برای عشقی شیرین از تو ..
     سلام یگانه ، سلام ! 

پ.ن : یه حس جدید می خوام تا بتونم با کلمات توی ذهنم بازی کنم . یه انرژی تازه ، یه شروع ناب و بی مثال . شاید همین چند روزه موقعیتشو داشته باشم . بازم دوست دارم فقط و فقط از تو و برای تو بنویسم .