به یاد نگارنده ع ش ق
توی واپسین نفس تو یه آدمی هم پرواز
باز تو می تونی فقط ، باشی برام هم نفس ساز
من هنوز تشنه ی نورم ، تشنه ی دشت خورشید
زود بیا که بال غربت همه ی پرامو چید
بیا هم هوای من ، برای من صمیمی
منو از اینجا ببر ، تو ای جفت قدیمی
* تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که چقدر دوستت دارم پس اگه گاهی اوقات یه حرفایی از من ناخودآگاه تو رو می رنجونه ، واقعا معذرت می خوام . دلتنگی های بیش از حد گاهی وقتا اینجوری نامهربانانه باعث رنجش و آزرده خاطر شدن تو میشه پس باز هم باید بگم بخاطر درک ناصحیح من ، از این لحظات منو ببخش ، عزیز همیشه نازنین من ..
به یاد نگارنده ع ش ق
امشب نیز گذشت
و مهتابی دیگر نیز هم ..
باید باور کنم که تو نیامدی و نمی آیی هم ..
باید باور کنم که من محکومم
تنهای تنها به پیشواز اشک هایم بروم
و دیگر هیچ ..
چقدر تلخ است و سیاه ،
شبی که هیچ ستاره ی روشنی به من
سلامی تر و تازه نمی رساند ..
اگر آمده بودی سخن ها داشتم
که با تو بگویم و ولی دریغ که
باز هم شب بود و
سکوت و تنهایی و من ..
ای وای ..
وای بر من ..
وای بر کلمات عاشقانه ی من ..
وای بر این همه احساس ..
ای وای ، رفیق !
ای وای ..
* به مظلومیت سوگند ، دیگر سهمی از تو نمی خواهم .. نمی خواهم .. نمی خواهم .. نمی خواهم ..
به یاد نگارنده ع ش ق
کلمات شعرم
تنها برای پیدا کردن عطری از تو
بوییده می شود و
آسمان بهتر از هر کسی ،
می داند که ؛
نمناکی چشمان من ،
بارانیست برای تو ..
اما نازنین ، تو ، باور مکن !
این ها همه بهانه ی اشک است
و من ، فقط ، دلم بیقرار توست ، همین !
چیزی نمونده تا عید قدماشو تو خانه هامون بذاره و دلامون رو پر از سرور و شادی کنه . با اینکه می دونم به زیبایی عیدای پارسال نیست و حال و هوای روحانی اون ارو هم نداره ولی به قول معروف همیشه کاچی بهتر از هیچیه . دیشب که با بابا صحبت می کردیم ، هر دومون به این نتیجه رسیدیم که هر سال می گیم دریغ از پارسال . باور کن این وحشتناک ترین اتفاقیه که داره هر ساله می افته و هیچ کس نمی تونه منکرش بشه . نمی دونم ما آدما واقعا چمون شده که سال به سال ، بد و بدتر میشم جوری که شیطون هم به اون شیطونیش جلومون بد جوری کم میاره . عجب دوره زمونه ای شده عزیز ، سرد و بی نهایت وحشی ! آدم به خودش و یاخته هاش هم خیلی اوقات شک می کنه ! یه جاهایی که اصلا انتظارشو نداری صحنه هایی رو می بینی که از جنس لطیف بودنت خجالت می کشی و مدام تاسف می خوری که چرا یه مشت بی اصطلاح قشر فرهیخته به اسم آزادی پاکی و نجابت همه همجنس هاشون رو خدشه دار می کنن (می تونه نجابت تو رنگ دستمال نباشه ! ) . علامت سوال بزرگی این روزا توی ذهنم تاب می خوره که هنوز که هنوزه به جوابش نرسیدم. خیلی وقتا فکر می کنم ما درست فکر می کنیم یا اینا ! ما درست زندگی می کنیم یا اینا ! با اینکه مطمئنم بازنده اصلی همیشه اونا هستن اما باز هم گاهی وقتا با خودم میگم شاید ما داریم اشتباه می کنیم و خودمون خبر نداریم ! باورت میشه دیگه انسان بودن واسه خدا هیچ عزتی نداره ! خدا هم کم کم داره این موجودات خبیث دو پاشو بهتر از خودشون می شناسه و از این خلایقی که آفرینشون یه زمانی بزرگترین افتخار واسش محسوب می شد یواش یواش مایوس و پیشمون میشه . خلاصه اینکه
روزگار غریبی شده نازنین !
به یاد نگارنده ع ش ق
نمی دونم چرا اینجوری میشم .. احساس می کنم وقتایی که تو حالت خوب نیست ، منم مثل یه کلاف سردرگمی هستم که تمامی اعضای بدنش رو بهم گره زدن و نمی دونه باید چه کنه تا آزاد بشه .. این روزا اصلا خوب نیست .. خستگی روزانه از یه طرف و افکار مشوش من از طرف دیگه همه چیزو داره بهم می ریزه .. نمی فهمم .. نمی فههم .. از همه چیز واهمه دارم .. می ترسم فردا پاشو بذاره توی دلم .. می ترسم از اینکه تعریف زندگیم اشتباه باشه .. می ترسم دنیا اونقدر که میگن زیبا نباشه .. می ترسم .. ضعیف شدم انگار .. دیگه قلبم تاب خیلی چیزا رو نداره .. چه لحظه های عجیبی شده ، نه ؟! .. دوست داری بگذرن اما ته دلت ، واسه تند تند رفتنشون دلتنگ میشی .. مثل همیشه نمی تونم این حالتهام رو آنالیز کنم .. نمی تونم بگم چرا اینجوریه .. فقط می تونم بگم کاش هیچ وقت ، این حس دوباره نیاد سراغم .. چقدر بده که تو هم نیستی تا برات از ترس هام بگم .. چقدر بده که من فقط یاد گرفتم بغض کنم و کنترل اشکام با خودم نباشه .. چقدر بده عزیزم .. چقدر بد .. به هر کی بگم من از فردایی که نمی دونم چیه می ترسم ، میگه " بابا ما رو گرفتی تو ، ها ! " ولی هیچ کس نمی دونه که ترس از فردایی که قراره ، همه آرزوهامو از من بگیره ، بی اونکه من بخوام ، لحظه لحظه داره با من رشد می کنه و عملا برای دور کردنشون از ذهنم ، هیچ کاری ازم بر نمیاد .. هیچ کاری .. هیچ کاری ..
ناقوس کلیسا ؛
گروهی کر در شیروانی ،
که همصدا با هم ،
خدایی واحد را صدا می کنند
و من ،
من ِ خموش ،
من ِ حیران و سرگران !