به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چنیم
الا ای همنشین ِ دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

* امروز همه جا نشون تو بود . هر جایی پا می ذاشتم تو بودی با همون شطینت و غرور دوست داشتنی . با همون لبخند محزون ، با همون صدای آروم و نافذ . یاد روزایی افتادم که با امید منتظرت می موندم . به عشق تو بود که همه ی دلتنگیمو توی کلمه هام خلاصه می کردم و می نوستم تا بخونی . اما حالا چی .......... به چه امیدی بنویسم .............. به چه امیدی بیام اینجا و روی در و دیوارش جای خالی تو رو ببینم . خدا چقدر این روزا سختن . چقدر تلخن . چقدر خالین . هیچی توشون نیست که خوشحالم کنه . هیچی . دلم گرفته اما چه فایده که بگم . چه فایده که بنویسم . چه فایده که هی تکرارش کنم واسه خودم تا مثل خفقان برام عادت بشه . هیچ وقت به اندازه ی امروز احساس دلتنگی کرده بودم ، جای خالیت امروز بیشتر از هر روز دیگه ای عذابم می داد . کاش رفتنت کابوسی بود که باید می رفت . کاش بازم شب های پنچ شنبه بود و من با گریه از خدا تو رو می خواستم و تو میومدی ........ کاش این کابوس تموم می شد ،‌ خدا . دلم پوسید بس که ادای آدمای قویو در آوردم . نمی خوام قوی باشم . فقط می خوام این روزا تموم شه . می خوام بگذرم .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد