هویدا نیست در من
آنچه فرو می ریزد و می گراید به پوچی .
کردندش گم ،
لای حنجره هایی متعفن از دروغ و
پاشیدند مشت مشت درد ،
به صورت عریانم ،
حوالی کوچه ای که خورشید را
کشاندند به سلابه .
درد اندوده شدم سراپا فریاد که
" هی از فردا بی خبران !
نیست لای زنجره هاتان ، 
جرعه ای مروت که فریاد کند خدا را "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد