* با پاییز ، بی تو ...... !  *

دیدم چراغ خانه همسایه
تاریکی مرا روشن نمی کند .
چشم از چراغ دور گرفتم ،
در خود سراغ نور گرفتم .
 م.ع بهمنی 

بحبوحه ی مهر ماه ست . شاخه های درخت تمامی فضای پیاده رو را پوشانده اند . جایی برای نشستن نیست اما با زور و ضرب فراوان پشت مشت ها خودم را جا می کنم . برگ های زرد کوچه، پاییزی راه انداخته اند ، دیدنی . مامان مثل همیشه موهایم را دو گوشی بسته شده و شلوار پیش سینه ای تنم کرده . چقدر خوشم می آید از این تیپ ساده و پسرانه . انگار گم می شوم در کودکی هایم . دوچرخه ی زردم را لای درخت قایم می کنم تا مبادا بچه بندری های سیاه و زشت ، هوس دزدینش کنند . ۱۰ یا ۱۲ ساله باید باشم . زوزه ی باد را می شنوم . برگ های لول را با خودش گرداگرد می چرخاند . دست به چانه و با لذتی وافر به حرکتشان خیره می شوم . در خود فرو می روم و به یاد روزی می افتم که بابا یادش رفته بود مرا از مدرسه بردارد . ترس عجیبی داشتم . آن روز هم پاییز بود و من تنها بودم ، درست مثل حالا . 

" هُدا .. هُدا .. می شنوی چی میگم ! "
ــ ها ..... چیزی گفتی ؟ 
" حواست کجاست ، نیم ساعته داره صدات می کنم "
ــ ببخش متوجه نشدم .
" ببین من دارم خونه ی مامان جون . وقتی بابا اومد .......... "

با این که نمی فهمم چه می گوید اما با تکان عادی سر وانمود می کنم همه ی آنچه را که گفته از بر کردم . همیشه همین طور بوده . هنگام نقب به گذشته یکی سر می رسد و رشته افکارم را پاره می کند . دوباره به عقب برمی گردم شاید این بار نزدیک تر ، خیلی نزدیک تر از قبل . این بار خود را ۱۵ ساله می بینم . توی حیاط ، زیر سنگر لیمو . مشغول بازی هستم و در این حین کتاب درسی را ورق نیز می زنم . دامن پلیسه ی صورتی پوشیده ام با بلوز یقه ملوانی قرمز . تابستان است و من طبق عادت همیگشی روی موزایک داغ نشسته ام . حس خوبی دارد هنگامی که در اوج داغی موزایک جوری رویش بنشینی که پاهایت از گرمای طاقت فرسای ظهر تابستانی قرمز شود و گرمت کند . یادم هست مدام شاکی می شدند که چرا با گونه های تب گرفته از گرما خود را سرگرم بازی با اسباب بازی هایم می کنم . شاید کمی خودسر بودم ولی آرامش و بی سر و صدا بودن از خصوصیات ذاتیم بود . از صدای بلند بی نهایت وحشت داشتم و از تنهایی نیز بدتر . دوست داشتم همه آرام بودند و پیش هم تا کسی نباشد که تنها بماند . حالا که به آن روزها بر می گردم خوشبختی را در گوشه گوشه ی زندگیم جاری می بینم . گه گاهی حسی موزی آزارنده ای بود اما در کل همه اش سعادت بود و خوشی های پنهان . *

* قسمتی از داستان بلند * با پاییز ،‌ بی تو ......... ! *
* مشغول نوشتن داستان هستم . 

نظرات 4 + ارسال نظر
هانا 1384/03/12 ساعت 03:46 ب.ظ

به نام خدا...سلام هدی دوست داشتنی و نازم...زندگی خودت؟ جالب ...دوستت دارم.

[ بدون نام ] 1384/03/12 ساعت 03:47 ب.ظ

هدی منم دوست غمگینت

[ بدون نام ] 1384/03/12 ساعت 03:48 ب.ظ

شناختی من رو؟ اسمم شده هانا

Ahmad 1384/03/13 ساعت 01:21 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد