و روزها همچنان می گذرد ..

انگار همین دیروز بود . کتاب به دست با چکمه های کتانی ، شعرهای کودکانه می خواندم و از دیوار همسایه گُل های کاغذی قرمز می چیدم . انگار همین دیروز بود که از دیوارهای بلند شب می ترسیدم و امید به صبح ترسم را می ربود . چقدر زود گذشت ، تند و بی وقفه . اکنون بیست و اندی سال از آن روزها می گذرد . بزرگ شده ام . پیر شده ام . موهایم کم کم دارد سفید می شود . چقدر زود گذشت . انگار همین دیروز بود تارزان بازی و درخت . قایم باشک بازی می کردیم و دلمان برای تکه ای لواشک غش و ضعف می رفت . امروز دیگر نه از لور پیر خبری هست ، نه آن یاس لندنی که گل هایش لیوان شیشه ای مادر را صفایی تازه می داد . همه چیز خاکستری و فراموش شده است . تنها من مانده ام و کوله باری از خاطرات که نمی دانم باید کجای خورجینم دنبالش بگردم . پیر شده ام ، آرام و بزرگ . همیشه دوست داشتی مرا بزرگ ببینی و اکنون من بزرگ شده ام ، بزرگ ِ بزرگ . از تو هم بزرگ تر حتی . به آسمان رسیده ام و ستاره . انگار همین دیروز بود که اشک هایم می چکید و آرامش می خواستم . آرامم ، آرام ِ آرام . شاید باید تو می رفتی و من می ماندم با روزهای روزگار . انگار همین دیروز بود که دلم را چال کردی و من مُردم . کور شده بودم . پرپر شدنم را نمی دیدم . کم لطف هایت را نمی دیدم . عاشق بودم و خام . زمانه داغم کرد و من بدجوری تاوان پس دادم . تاوان عشقی که فکر می کردم توی نوعی پذیرایش هستی . وقتی به گذشته برمی گردم ، اولین خاطره ی سوزناک تو هستی . با رفتنت هم خودم ، هم قلمم ، هم روزهایم ، هم زندگیم ، هم هستیم سوخت و خاکستر شد . ماندم و دم نزدم . چقدر دلم می خواست روزی با افتخار تو را به همه نشان دهم و بگویم .. .. .. .. .. بگذریم ، از گذشته صحبت کردن خطاست عزیز . انگار همین دیروز بود که غریبه ای تازه آمد و آشنا شد . دست های خالی ، چشمان پر از عشق ، محبت بی دریغ . با خودم گفتم همه ی چیزهایی که تو نداشتی ، او یک جا دارد . خردش کردم ، مثل تو که مرا ، جوانی ام و احساسم را خرد کردی . شکست و دم نزد . مثل من که له شدم و شکایتی نکردم . بزرگ بود . بزرگ بود و عاشق . از خودم خجالت کشیدم . انگار همین دیروز بود که تو رفته بودی و من به دنبال بر باد رفته هایم می گشتم . پذیرفتمش ، به همین سادگی . به همین راحتی که تو مرا کنار گذاشتی . به همان سادگی که او دوستم داشت و حالا احساس می کنم بزرگ ترین و امن ترین آغوش دنیا را داشته و دارم . امیدوارم تو نیز به چیزهایی که من با درد رسیدم ، به راحتی برسی و مچاله های مرا ، سطل زباله ایی بیرون شهر پذیرا باشد .

* راه تازه ای رو شروع کردم ، با یه همسفر ساده و تازه . برامون دعا کنید ، یک عمر زندگی در پیش داریم و کلی راه های باریک . دست هامون خالی اما دلامون پره . باید تلاش کنیم و من مطمئنم امروز بهونه ی تازه ای واسه بودن و موندن دارم . شاید دیگه مثل سابق فرصت نوشتن نداشته باشم ولی به یاد تک تکتون هستم . شادی ، آسمان ، نسیم ، مرسده ، پسرک تنها ، شاهزاده . چراغ خونه مون روشن نگه دارید تا خیلی زود برگردم .       

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر 1384/10/04 ساعت 05:13 ب.ظ http://rainiboy.blogsky.com

سلام
خیلی زیبا بود . به خاطر این حس بهت تبریک میگم .
امیدوارم موفق باشید....

شاهزاده 1384/10/05 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام آوای ...
مثل همیشه حرفهاتو کلمه به کلمه خوندم
اولش از گذشته ای گنگ بود
وسطش از گلایه ای تند بود
و آخرش سفارشی سبز

از خودم دلگیرم که چرا دیر کلبه ی زیبای تنهائیتو پیدا کردم
کاش خیلی زودتر مسیر نگام اینجا رو می دید
اما خوب . من هیچ وقت هیچ جا برای حتی زمانی بلند احساس آرامش نمی کنم
همیشه همینجور بوده
زودگذر . و تکراری
می خوام از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی کنم
و آرزو کنم روزی اوج شادی رو تو نوشته هات ببینم
برام دعا کن
و یادت باشه شبی که می خوای همسفر یارت بشی
لنگه کفشتو محکم بر سرم بکوبی
شاید قفل لجوج زندگی من هم شکست

عروس ما چطوره ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد