هوا ابریست و نم نم باران به شیشه های ماشین می خورد . من با خود تنهایم ، کمی هم  دلتنگ . دلتنگ دوباره سلام گفتن و از تو جوابی نشیندن . دلتنگ لحظه هایی که با لبخند به سکوت آهنین تو ، دل می سپردم . بین تو و دیروز تاب می خورم که ناگاه آهنگ همراهم تمامی افکارم را بی رحمانه می دراند " سلام خانوم قشنگم .. " دلم نمی آید شادی اش را خراب کنم اما دوست دارم تنها باشم ، تنهای تنها . " بازم ساحل ، بی خبر ؟! ای بی معرفت ! " حالم آنقدر خوش نیست که بتوانم عاشقانه هاش را هضم کنم . با کلی خواهش می پذیرد که دوستم دارد بگوید و مکالمه را پایان دهد . نمی دانم چرا نمی خواهد بفهمد تمامی این بازی دارد خسته ام می کند ، بازی عشق یک طرفه . دست هایم را مشت کرده زیر چانه ام می نهم . دریا زیباست ، دریا همیشه زیباست . نا خودآگاه زیر لب زمزمه می کنم  

" دریا !
می ترسم به خودم بیایم ،
تمامی شهر را با تو قدم زده باشم و
به اندازه ی همه کوچه های تاریک زندگیم ،
بوسیده باشمت ! "

لبخند می زنم . خودش هم که نباشد ، شعرهایش مرا به خود وا نمی گذارند . باید اعتراف کنم که زیبا هستند و عاشق اما نمی دانم چرا ارضایم نمی کنند . انگار این کلمات برای همه هستند و برای من نیستند . مرا دریا صدا می کند ولی مگر من خورشید تو نبودم ؟! به خودم می گویم یک روز خورشید آن و روزی دیگر دریای این . تقدیر چیز عجیبی ست ، از تو و نگاه من هم عجیب تر حتی .. متلاطم می کند ، آرام می کند ، می دهد ، می گیرد ، آباد می کند و هر وقت خودش دلش خواست می زند همه را نابود می کند . صدای خوردن ضربه ای به شیشه ی ماشین می آید . کجا هستم ؟! ساعت از پنج هم گذشته .. چند ساعت است که خوابم برده ؟! چند ساعت در رویا بودم ؟! شیشه را پایین می کشم " مشکلی پیش اومده خانوم ! " .. مشکل ! نه ! مشکل من که به دست شما حل نمی شود .. مشکل من .. مشکل من .. شیشه ها را بالا می دهم و با سرعت هر چه تمام تر می روم ، سمت جایی که گل سرخ و خنده منتظران همیشگی ام هستند .

نظرات 4 + ارسال نظر
م 1384/10/19 ساعت 12:53 ق.ظ http://mguitar.blogfa.com

سلام

غریبه ۵۶۴ 1384/10/19 ساعت 01:49 ق.ظ

هم دردیم هدا ....... با دل شکسته ام قصه مگو .........

نسیم 1384/10/20 ساعت 12:45 ب.ظ

ظریف کاری ها آدم رو قصه نویس می کنه !دور نیست روزی که هر کس قصه ی خودش رو بنویسه و باور نکنه.....دلم گرفت؟؟
شاید...

شاهزاده 1384/10/29 ساعت 11:21 ب.ظ

بی انصاف شده ای
آنقدر که زخمی را که با نوک قلمت بر دلها می نشانی
نمی بینی
اما خوب می دانم سوزش این زخمها
به پای زخم دل تو نمی رسد
ولی این را هم می دانم
که نوک قلم روان تو بر جای زخمهائی می نشیند
که مدتهاست در پی التیامند و هیچ مرهمی نمی بینند
مرا به خاطر گستاخی ام ببخش
زیرا مرهم دردهایم را و حس درونی ام را میان نوشته های تو جستجو می کنم
اما اینک بیشتر از آنچه مرا به آرامش برسانند
دچار احساسی درد آور می کنند
زیرا به وضوح می بینم که دلی غمگین در گوشه ای دور
به تکاپو افتاده است
و برای آرزوهای مرده اش مرثیه می خواند
چگونه آرامشم را بجویم وقتی این چنین را شاهدم ؟
هنوز برای آرام شدنم زمان هست
شاید به همین زودیها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد