و تو انگار کن که هرگز نبوده‌ای
و من هرگز به نبودن تو
بودن را ،
چنین حقیر نینگاشته‌ام .
با سرانگشت لب‌هام را ببوس
بگذار بین پرستش و عشقبازی آونگ شوم
در خاطره ‌ی بشر چون زنگ کلیسا در بلندای هستی.
من به گریه التماس می‌‌کنم یا گریه به من ؟
و تو انگار کن از آغاز بوده‌ای
مثل خدا وُ
مرا آفریده‌ای
مثل نگاهت یا خنده‌هات .

" استاد معروفی "

* وقتی دلتنگ می شوم ، وقتی دلم از همه ی نبودن هات می گیرد .. چقدر دست هام برای التماس و تنها یک سلام عاشقانه ی کوتاه کم می آید . حالم به اندازه ای که تو باور نکرده ، سر تکان دهی و بگویی خوشحالم ،‌ خوب است اما به اندازه ی باور کردنت .. .. هیچ . این روزها ، بهانه پشت بهانه سبز می شود وُ من دلم می خواهد بهانه ی هنگامه زمزمه کنم وُ سوت بزنم وُ بغض پنهان کنم وُ موهام را به هم بریزم .. .. .. .

نظرات 2 + ارسال نظر
زئوس 1385/09/11 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام همسایه قدیمی
مدتی است همدیگر را ندیده ایم ...
گرچه دیوار خانه مان به اندازه هزاران کیلومتر دور است ...
اما همانند هم ؛ مثل هم احساسیم...
انتخابت از استاد معروفی بسیار زیبا بود ...
خانه جدید م را دیده ایی؟
http://aks20.persianblog.com

آورا 1385/09/11 ساعت 10:49 ب.ظ

خوبی بانو؟...خوبی؟...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد