آخه به توام میگن خدا ؟؟؟؟؟؟؟

به یاد نگارنده ع ش ق
                            من که همه فکر و حواس تویی ...
                          اونی که یه عمریه میخواستم تویی ...
                                 من که همه دارو ندارم تویی ...
                           اونی که میخوام تنهام نذارم تویی ...
                                        

رقص خاطره در پیشگاه ملکوتی حضور ... من و اشک و حسرت دوباره دیدار ...
جولان دلتنگی در کویر خسته بی کسیهای گلک تنها ... بوسه طلایی مرجانک
دریایی برای دلداریهای عاشقی تن خسته ... بیقراری پاییز خنده ها ... سرسره
بازی مرواریدهای پنهان در صندوقچه چشمای سوخته ... آدمی آزاد و رها ...
خدا بر سرای دوست چمپاته زده لبخند زنان (؟) ... ماه عاشقانه ، خیره در چشمان 
مهتاب ... ستاره چشمک زنان اما مبهم ...
(( گلرو جان ... گلروی من ... خانومی ... خانوم کوچولو ... گلروی  بداخلاق ... گلروی
مغرور ... خانوم ناز من ...))
 

درهمکده !!!

به یاد نگارنده ع ش ق
این روزا عجیب سر درگم شدم ... خودمم نمیدونم جدی جدی چمه ... مثل یه کلاف
نخ مدام دارم دور خودم تاب می خورم ... دیشب تا صبح بیدار بودم ،‌ هرچی سعی 
کردم که بخوابم نتونستم ... توی تمام اون لحظه ها با خدا ... 
دیشب همه جا سکوت مطلق بود ... حتی شب هم نفس نمی کشید ... دریا مرده
بود ... و من ...
راستی چرا همه دارن میرن ؟؟؟؟ پانته آ ، سارا و حسین ... 
              امشب مهمانی عرش خداست
              خدا هست ولی متفکر
              شب هست خاموش 
              ماه هست تیره و سوخته
             ستاره هست  لرزان و بیقرار
             گلک هست غمگین و فسرده 
             و تو ...

هل من ناصر ینصرونی ؟؟؟

به یاد نگارنده ع ش ق
نمیدونم چرا اینقدر مضطربم ؟؟ دلشوره داره خودمو توی خودم می جوه ... وای
دارم خفه میشم ... خدا جون کمک ... بخدا اصطراب داره مثل موریانه همه تنمو
می خوره ... بـــــدون دلیــــــل ... دست و پام شده عینهو یه تکه یخ ... از خودمم
می ترسم ... من می ترسم ... خداجونم هستی ... تورو به بزرگیت قسم می دم
پیشم بمونی ... من سردمه ... من می ترسم ... دلهره دارم ... دلشوره گلومو
گرفته نمذاره نفس بکشم ... کمک ... کمک ... کمک ... یعنی هیچکی نیست کمکم 
کنه ؟؟؟؟؟ ... من ... فقط خدا خودش ...
دارم خفه میشم تورو خدا یکی بیاد کمک ... 
قصر یخی ، زندگی سرد و مرده 
مرا می ترساند ... من از تاریکی و خفقان می هراسم 
فریاد هل من ناصر ینصرونی بیداد می کند 
پس چرا ناصری موجود نمی باشد (... no response to paging )
خدایا به دادم برس ... تویی فریاد رس ... فقط تویی مهربان مطلق 
 

نوای دل

به یاد نگارنده ع ش ق
دوست دارم مانند آهویی در کوچه باغهای نگاهت خرامان راه بروم یا که با لحن 
آشنای صدایت معصومانه به خوابی ابدی فرو روم ... دوست دارم دست در دست 
تو مشتاقانه به نوای دلنشین عاشقانه هایت دل گوش فرا داده و به ابدیتی بی پایان
سفر کنم ... دوست دارم از پاکی و نجابتت پرهایی برای پرواز به سرزمین باهم بودن
 بسازم ... دوست دارم این سفر را همیشه به خاطر بسپارم ... سفری از جنس احساس بلورین آیینه ...
 شب پای به پای اشکهای من
رهگذر وار
من ، تو  ...‌ یک سبد خاطرات نقره ای
شب پر از ستاره های سربی
هم آغوش با فانوسکهای سرد و خاموش
و چشمها پر از الماس گرانبهای اشک
هنوز رنگ چشمان تو ناپیداست
یا که شاید پیداست
ولی با رنگ بیرنگ زلالی آب
یاد تو مانند همیشه مهمان شبهای تاریک من است ...
می خوام با تپش نهفته در نگاه پنجره
به لحظه های تو برسم
بی شک قاب شیشه ای زمان مرا می فهمد
نمی دانم چرا بیکار و بی تلاش نگاهم می کند !؟
آسمان می خندد
ابر چشمک زنان مرا به رقص می خواند
ستاره پایکوبی می کند
و تو لبخند زنان جاده فاصله را درهم می نوردی
نجوای دوستت دارم را از لبهای خود می شنوم
آیا تو هم می شنوی ؟؟؟

تقدیم به او که زندگیم فقط در او معنا پیدا می کند ...

به یاد نگارنده ع ش ق
مهربون قشنگ من سلام
حالت چطوره ؟ خوبی ؟ بدون من با لحظه هات چیکار می کنی ؟ چطوری ثانیه هات
جاشونو به همدیگه میدن ؟ منم خوبم ، ممنون ... لحظه هام هم بدون تو به کندی
 میگذره ... این عقربه های ساعت شنی روی دیوار یا خواب موندن یا این که خیلی 
داره بهشون خوش میگذره که اینطور سلانه سلانه جاشونو به همدیگه میدن ، انگار 
نه انگار که یه چشم نگرون ،‌ یه نگاه خیس و یه قلب عاشق واسه دیدن و بودن با
یارمهربون همیشگیش میخوان لحظه ها با هم مسابقه بدن ...
حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه ...
کوچه ها نا رفیق شدن ...
حالا که میخوام شب و روز به هم دیگه دروغ بگن ...
ساعت ها هم دقیق شدن ...
امروز به لحظه هام هشدار دادم گفتم اگه بخوان اینجوری یواش یواش بگذرن خودم
دست بکار میشمو همشونو هل میدم جوری که توی یه چشم به هم زدن صبح شب
بشه و شب هم صبح ... راستی اگه این انتظار تموم شه چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر دلم میخواد چشمامو باز کنم و ببینم این انتظار سرد و کشنده تموم شده ...
تو بیای ... من ببینمت ... باهات حرف بزنم ... دستای سردم گرمای دستت رو حس
کنن ... چشمای بارونیم زلالی نگاهتو درک کنن ... سرم به تکیه گاه محکمش دوباره تکیه کنه  ... قلب خسته از تپش بی تو ، آشیونه قدیمشو پیدا کنه ... 
اگر شقایق عاشق را بیابم ... بر عشق او خواهم خندید ... 
عشق پوشالی شقایق تنهای قصه ...
خنده ام می گیرد ، آخر تو چه داری که به معشوق خود تقدیم کنی ؟!
نگاهی خسته ... عمری کوتاه ... گلبرگهای زخمی 
چقدر عشقت کوچک است بر عشقت خواهم خندید ... 
عشق مایوس و مرده تو در این هیاهوی زندگی بی معناست ...
تو که قلبی نداری که به معشوقت بدهی ...
تو که نگاهی نداری که دل معشوقت را به یکباره زیرورو سازی ...
تو عاطفه و محبتی نداری که به خاطرش تردید و کینه را به آتش بکشی ...  
تو هیچی نداری جز نگاهی ماتم زده و بیروح ...
اما من سراپا شورم، سراپا شادی، من زنده ام ...
من با عشق زنده ام، من با لبخند زندگی می کنم ...
من نبض تپشهای قلب خود را به شریان رگهای معشوقم پیشکش می کنم ... 
من قلبم را قربانی محبت بی انتهایش می کنم ...
من عشق خود را حصار تن خسته از روزگارش می کنم ...
من مهر را مطیع چشمانش می کنم ...
براستی شقایق تو می توانی این چنین کنی ؟؟؟!!!!
من می توانم لحظه ها را در عظمت دوستت دارم کم گنم ...
من میتوانم به معشوقم تا همیشه به اندازه ابدیت عشق بورزم ...
من میتوانم تو را با همان عشق پوشالی مظهر پاکی عشق کنم ...
من میتوانم از تو اسطوره عشق بسازم به شرطی که ...
به معشوم بگویی که تا ابد او به اندازه خدا پرستش میکنم ...
                                                                         تا همیشه دوستش دارم ...
                                            You Fill My Heart