" آخر غربت دنیاست ، ‌مگه نه ؟! "

وقتی می خواهی صحبت کنی .. وقتی می خواهی حرف هات را بدون فلسفه بزنی بی آنکه چشمی نگات کند .. وقتی می خواهی دلت را باور کنی .. وقتی می خواهی در زنجیر دست هات نباشی .. وقتی بخواهی حرف دلت را بزنی و نتوانی .. وقتی بخواهی بغض کنی و باز چشم باز بگریی .. خدا چرا همه چیز کم می آید اینجور وقت ها .. چرا نمی توانی رک و پوست کنده ، احساست را به خودت بقبولانی .. چرا نمی شود که کسی باشد که همه وقت ، همه جا مال تو باشد و بدانی بی هیچ تمنایی باورت می کند بی آنکه بخواهد خودت نباشی .. خدا ، چرا نمی توانم با همه ، بی همه نباشم .. چرا نمی شود زندگی آرام باشد .. از همه چیز که ببری ، حتی از خود خودت ، خالی خالی می شوی .. به بن بست می خوری .. به دیوار می رسی بی آنکه کسی بداند روحت شکسته و به مرهم نیاز دارد .. تا چشم کار می کند ، جلو ،‌ عقب ،‌ راست ،‌ چپ ،‌ همه دیوار بلند قد راست کرده و تو آنقدر توان نداری که از دیوار بالا بروی و به چمن زار پشت چشم بدوزی .. نمی خواهم باز هم آیه ی یاس بخوانم خدا ولی پتک ها ، قدرتشان را در برابر چشم هام چند برابر می کنند ، وقتی با وجود همه تنهام .. وقتی دلت بهانه ی نمی دانم چی را می گیرد .. وقتی روحت آرام و قرار ندارد .. خسته ام ، کلافه ام ، دارم کم می آورم دوباره خدا .. ضعیف م ،‌ضعیف تر از آنچه که فکر کنی .. دنبال چی می گردم ، از خودم چی می خواهم ، از زندگیم چه .. راهم چه خراب آبادی ست .. نه امیدی ،‌ نه آینده ای ، نه چشمان روشنی ، نه دل خوشی .. روحم بین این همه تنهایی زنگار گرفته آنقدر که نه خودم را بشناسم و خواسته هام را .. نمی خواهم فکر کنم که چه دارم می نویسم .. فقط فقط می خواهم بنویسم که آرام بگیرم .. خدایا مرا چه می شود .. مرا چه می شود میان این همه هیچ .. به دستان که آویخته کنم خود را که دردم را بفهمد .. درد تنهایی محضم را ، تنهایی ، تنها نبودن را .. همه چیز دور است و دورتر از همه خودم هستم که هراسی گنگ چشم هام را می درخشاند به اشک .. خدایا ،‌ مرا چه می شود آخر .. مرا چه می شود آخر با این همه سستی ، این همه تنهایی ، ‌این همه نیمه ی شکسته ی لیوان .. دلم گرفته به اندازه تمامی کلماتی تا کنون نوشته و ننوشته ام .. دلم برای بی کسی و غربتم در جمع گرفته .. کاش مرهمی بود ..کاش دستان روشنی بود .. نمی خواهم تمامش کنم .. نمی خواهم نگویم که آشکار نشوم .. نمی خواهم خودم نباشم اما گاهی دلم حتی از دست هام هم می گیرد .. سستی و سردی دست هام چه دیوانه کننده شده این روزها ..  توان بالا رفتن از دیوار درِشان نیست .. خدایا ، دلم انگار که در این بغض سنگین دارد غم باد می گبرد .. نه ستاره ی روشنی ، نه دلی ، نه دستی ،‌ نه نگاهی .. دیگر حوصله ام هم تنگ آمده .. دنبال چه ام ، ‌ناجی ، معجزه گر ،‌ چه .. وقتی دستان خودم را باور ندارم .. وقتی از هراس قدم بعدی می هراسم .. چه کسی بهتر از من ، من را می شناسد .. چه کسی روح شکسته ام را گچ می گیرد که جوش بخورد و دوباره روز از نو و روزی از نو .. خدایا ،‌ خدایا ، خدایا ، به خدا خسته ام .. به خدا خسته ام .. خسته ام .. خسته ام .. خسته ام .. چرا باران نمی بارد ؟! 

نظرات 2 + ارسال نظر
کشکول 1385/04/19 ساعت 01:49 ق.ظ http://kashkolans.blogsky.com

گاهی سیاهی دواست

سارا 1385/04/19 ساعت 09:55 ق.ظ

سلام!خوب هستین؟من نمی دونم اسمتون هیواست یا هدا؟من از ۷:۳۰تا ۱۶بعد از ظهر سر کار هستم!خیلی خسته کننده است!روزهام به سختی می گذشت تا این که با وبلاگتون آشنا شدم!!روزانه وبلاگای زیادیو سر می زنم ولیکن وقتی به طور اتفاقی وبلاگتو دیدم حرفات خیلی به دلم نشست وخیلی با احساس و قشنگ بود!!تقریبا همه آرشیوتو خوندم!البته حوصله ی شعر خوندن و ندارم ولی نامه هات خیلی دل نشین بود! امیدوارم هرروز آپدیت کنی چون من هر روز میام بهت سر میزنم ک(;

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد