کلاغ ها را به قصه ها
راه نمی دادند .
کلاغ از تپش استوایی ابر ،
چیزی نمی فهمید ؛
از لذت گیج هبوط بی خبر بود و
هیچ به گناه آدم نخندید .

سه سال و اندی گذشت . لحظاتی بسیار شادمان و لحظاتی دیگه غمگین ترین آفریده ی خدا بودم . پشیمون نیستم چون خودم این راه رو به تنهایی برای خودم رقم زدم . علی رغم همه ی تردیدام ایستادم تا ثابت کنم توی این رابطه تا اونجایی که از دستم بر اومده و تا آخرین توانم عاشق و صادق بودم . به اعتقاد خودم ، بی نهایت آدم صبوری بودم که هیچ وقت سعی نکردم گلایه ای ازت داشته باشم . شاید اگه یک بار با تحکم می گفتم با این اوضاع دیگه توانی واسه ادامه دادن برام نمونده ، حالا پیشم بودی . همیشه تورو به خاطر خودت می خواستم نه واسه اینکه اونقدر مکنت مالی داری که می تونی تموم دنیا رو باهاش بخری . نه به خاطر زیباییت که هر دختری می بینتت ، شیدات می شه . من به خاطر خصوصیات شخصیتیت دوستت داشتم . چون همیشه ایدال ترین فردی که توی ذهنم مجسم می کردم برای آینده ، کسی بود با همین خصوصیات اخلاقی و منش رفتاری اما امروز به یاد حرف پدر می افتم که همیشه بهم می گفت خیلی از روابط دختر و پسر در ایران به ازدواج منجرب نمی شه پس سعی نکن تموم احساساتت روی مسایل عاطفی بگذاری . نمی دونم .. نمی دونم صداقت بیش از حد اشتباه من بود یا اینکه باید یاد می گرفتم دوستت دارم نقل و نباته که می تونم خیلی راحت روی سر این و اون بپاشم . شاید ارج و قرب کسایی که هر لحظه دل به کسی می دن بیشتر از اونایی باشه که چند سال با جون و دل یه نفرو می پرستن و آخرش بی خبر تنهات می زارن و میرن . کاش آدما یاد می گرفتن همون طور که تمام حق رو به خودشون می دن ، در کنارش ذره ای انصاف هم به خودشون بدن که اگه یک تنه به قاضی رفتن و خوشحال تر از قبل برگشتن ، چیزی به نام وجدان اخلاقی سهم بقیه رو توی زندگی شون به اون ها یاد آوری کنه . دلم نمی خواد کسی رو مقصر جلوه بودم ( همیشه تقصیر گناهی ست دو طرفه ) فقط می خوام با خودم ، با دلم و عواطف و احساساتم اتمام حجت کنم . به قول بابا ‌امروز آمدم تلکیفم رو با خودم مشخص کنم . تصمیم گرفتم نوشتن رو بطور کامل کنار بگذارم ( البته چند مدتیه همین کارو کردم ) . وقتی شروع کردم به گفتن حرفای دلم با کمک قلم ، یه انگیزه ی بزرگ پشت تک تک کلمه هام بود که منو به سر منزل مقصود می برد ولی امروز چیزی جز یه زخم کهنه و بسیار آزاردهنده لابلای کلمه هام نیست . شاید خیلی رنجیدم یا شاید هم اونقدر زخمام عمیقن که مرهمی نیست واسشون . نمی تونم بگم فراموشت می کنم چون یه دروغ محضه . محاله کسی بتونه عشق اولش رو فراموش کنه . آخه آدما وقتی برای بار اول توی زندگیشون عاشق می شن خیلی پاک و صادقن . درست مثل یه آینه ،‌ ساده و صیقلی . از اون به بعد هم اگه عاشق بشن ، هیچ وقت به اون مرتبه از عشق نمی رسن . فقط سعی می کنن پخته تر عمل کنن با وجودی که توی دلشون نسبت به زمین و زمان بدبینن . فکر نمی کنم دوست داشته باشم دوباره به کسی دلبسته شم ، حداقل الان که اینجام ، اصلا به این قضیه اهمیت نمی دم . چون تمام وجودم رو شک و دودلی پر کرده جوری که حالم از دوستت دارم به هم می خوره . از آدمای احساساتی خنده ام می گیره . زمانی که می بینم دو نفر به هم اظهار علاقه می کنن‌ باور نمی کنم از ته دل عاشق باشن . می دونی .. رو راست بگم عشق بدجوری در من شکسته ، هم خودش هم تقدسش و این بدترین حسیه که می تونه در یک نفر وجود داشته باشه ( تردید به عشق .. ) و همش این سوال توی ذهنم نقش می بنده که به خاطر خودم رفت یا به خاطر خودش .. یا هی با خودم میگم اگه دوستم داشت به این راحتی ازم نمی گذشت ، می موند و هیچ کس نیست شک هامو به یقین تبدیل کنه . احساس میکنم اگه یه جواب قانع کننده ازت شنیده بودم ، اینقدر توی این برزخی که دست کم از جهنم نداره ، معلق نمی موندم ولی ایرادی نداره عزیزم .. خیلی ها به جز من و لایق تر از من هستند که می تونی اون ها رو مثل من منتظر نگه نداری . بازهم امیدوارم همیشه سالم ، شاد و بی غصه باشی . هم تو و هم دخترات بخصوص عسل که حالا حالاها به حمایت پدر نیاز داره . پدر بالاترین عشق یه دختره پس سعی کن تکیه گاه خوبی واسش باشی تا اون هم مثل من ، به حضور پدرش افتخار کنه . احساس می کنم وقت رفتنه . کم کم باید پرونده ام بسته شه و به فراموشی سپرده شه . خوب می دونم این دفعه دیگه هیچ برگشتی وجود نداره چون دیگه توان برگشت و موندنی در من نیست .

گفتی سال های سرسبزی صنوبر را ،
فدای فصل سرد فاصله مان نکن !
من سکوت کردم .
گفتی یک پلک نزده ،
پرنده ی پندارم ،
از بام خیال تو خواهد پرید ! 
من سکوت کردم .
گفتی هیچ ستاره ای ،
دستاویز تو در این سقوط بی سرانجام
نخواهد شد !
من سکوت کردم .
گفتی دوری دست ها و هم کناری دل ها
تنها راه رها شدن است !
من سکوت کردم .
گفتی قول می دهم هراز گاهی
چراغ یاد تو را در کوچه ی بی چنار و چلچله
روشن کنم !
من سکوت کردم .
گفتی سکوت همیشه علامت هم سویی ما بود !
من سکوت کردم .
سکوت کردم اما
دیگر نگو که هق هق نا غافلم را ،
از آنسوی صراحت سیم و ستاره نشنیدی !

هُدا ــ تابستان ۸۴

نظرات 16 + ارسال نظر
قاسم 1384/06/29 ساعت 05:46 ب.ظ http://ghazalbar.persianblog.com

ای وای همیشه چقدر زود دیر می شود . . .

نسیم 1384/06/29 ساعت 05:54 ب.ظ

دوست ات دارم.....

فقط میتونم اشکای چشمم. بدرقه راهت کنم . امیدوارم هرچه زودتر خبر نجاتت از این همه سردرگمی رو بشنوم امیدوارم مث من مجبور نشی .................

reza 1384/06/31 ساعت 10:42 ق.ظ http://shabaashegh.persianblog.com

Salam Hoda.. Mamnoonam keh beh siteh man sar zady.. azam khasteh boody keh yeh ID barat bezaram keh baham sohbat kony....amaa az khodet email yaa ID nazashty ... beh har haal addresseh emaileh man tooyeh weblogam hast... mitony baram email bezany, khosh halam mikony...

پسرک تنها 1384/07/03 ساعت 12:14 ق.ظ http://asemanesaf.tk

سلام عزیز ......... سکوت زندگی را از اول برای من بد تجربه کردند !! زندگی را یکی مرگ تدریجی نام نهاد !! یکی بد بختی مطلق نام نهاد !! یکی درد درمان ناپذیرش خواند و سرانجام یکی رسید و گفت : زندگی به تنهایی ناقص است تا عشق نباشد زندگی تفسیر نمی شود !!!!

شهرام 1384/07/04 ساعت 12:45 ق.ظ http://neefrin.blogfa.com

سلام!
وبلاگ زیبایی دارید.
از خوندن مطالب وبلاگتون لذت بردم...
شاد و سربلند باشید..
منتظر نگاه زیبایتان هستم.........
این شعر یکی از شعرهای خودمه..
تقدیمش میکنم به شما و همه ی دوستان خوبم...

یادته اون روزهایی که من و تو عاشق بودیم ؟
یادته اون روزهایی که ما دو تا یکی بودیم ؟
یادته بهم می گفتی که تو رو دوست دارم خیلی زیاد ؟
یادته بهم می گفتی آخه من عاشقتم ، می میرم برات ؟
یادته گفته بودی که با منی تا آخرش ؟
یادته گفته بودی یار منی تا آخرش ؟
پس چرا می خوای بری یار کس دیگه بشی ؟
پس چرا می خوای بری عشق و به بازی بگیری ؟
مگه عشق و عاشقی شوخی داره ؟
مگه این دل اسیرم بی تو طاقت میاره ؟
ماروباش، ماروباش چی فکر می کردیم و چی شد
ماروباش که چقدر ساده و خوش خیال بودیم
ماروباش عاشق چه کسی شدیم
ماروباش خراب حرف کی شدیم
دیگه من برای اون نگاه تو نمی میرم
دیگه من برای خنده های تو نمی میرم
دیگه اون دوست دارم گفتناتو نمی شنوم
دیگه اون چشم های زیبا رو نمی خوام ببینم
دیگه من نمی تونم ببخشمت
دیگه من نمی تونم ببینمت
دیگه من می خوام فراموشت کنم
دیگه من خسته شدم رک بگمت
برو تو، برو از زندگیم
برو از فکر و خیالم، برو تو...

سلام
تبریک به خاطر احساس زیبات
سبز باشی نازنین
مرا هم یاد کن

[ بدون نام ] 1384/07/04 ساعت 02:36 ب.ظ

رو به روم شب و سیاهی بی کسی پشت سرم
نمی تونم که بمونم ، باید از تو بگذرم
دارم از نفس می افتم توی هجوم سایه ها
کاشکی بشکنه دوباره ، بغض این گلایه ها
اون که می شکنه توی چشمای تو ، تصویر منه
گم شدن توی این شب برهنــــــــه تقدیر منه
.
.
.
.

فرهاد 1384/07/06 ساعت 05:15 ب.ظ http://little-samurai.blogspot.com

سلام خواهر جون٬باز دیر رسیدم درسته؟...می فهمم چی می گی٬شاید مدتی به خود رجوع کردن و در رو به روی همه چیز بستن بهترین راه برای کنار اومدن با چیزی باشه که قویا نمی خوای باورش کنی ولی زوره و باید بپذیریش...دعا می کنم هر چه زودتر خودت رو پیدا کنی٬این یادداشت رو هم گذاشتم تا فقط بگم که اگه کم بهت سر می زنم به این معنا نیست که فراموشت کردم....موفق باشی٬مواظب خودت باش٬در پناه خدا.

حسین 1384/07/06 ساعت 09:46 ب.ظ http://karebad.com

رفتنت همیشگی بود ..
دیگه برگشتن نداره !!!

یه جا خوندم..:
گفته بودی رفتنت دروغ است !
چگونه بازگشتت را باور کنم ؟!

بلک بلاد 1384/07/06 ساعت 11:03 ب.ظ

کدام قله ؟
کدام اوج ؟
مگر تمام این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه ی تلاقی پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ؟
ای واژه های ساده فریب !
و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها !
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ،
از این تاج کاغذین ،
که بر فراز سرم بو گرفته است ،
فریبنده تر نبود !!!!!
ــ بی گدار به این ترانه از فرهاد می رسم " کوچه ها باریکن ، دکونا بسته ست / خونه ها تاریکن ، طاقا شکسته ست / از صدا افتاده تار و کمونچه ،‌ مرده می برن کوچه به کوچه " اما می توان خفه خوان گرفت لای تکه های شکسته ی رسمی با نام زندگی .

نــــرو ..
تو هم نمی تونی دووم بیاری ، نرو
تو هم مثه من توی غصه کم میاری ، نرو
تو هم می پوسی بی من ، نرو
تو هم طاعون غم می گیری ای من ، نرو
تو که می دونی من بی تو ، تو بی من یعنی حسرت
تو که می دونی بی جواب می مونه عشق و عادت
تو که می دونی کم می شم
تو که می دونی کم می شی
تو که می دونی هم آغوش غم می شی ، نرو
آه ..... نرو ..... نرو ......
* هنوزم اینجا واسم یعنی فقط تو .. وقتی می خوام خودم باشم و تو ،‌ میام اینجا و تا می توونم ....... این خونه ... این خونه .. خدای من چقدر واسم تیکه تیکه اش عزیزه .. مثل تویی که حالا جزیی از من شدی ... دیشب تا خود صبح فقط .... چقدر دوست داشتنی شده بودی ،‌ نتونستم ازت چشم بردارم .. مثل حالا .. معصوم و مغرور اما دلم آتیش گرفت که ...
دارم از تو می نویسم ..
که نگی دوستت ندارم ، از تو که
با یک نگاهت .............
دارم از تو می نویسم .............
دارم از تو می نویسم ......................
همش با خودم گفتم براش دعا کن .. براش دعا کن خوشبخت باشه .. اما دلم بهتر از کی می دونست دلتنگ تر از این حرف هاست . رفتم وبلاگ استاد معروفی .. با تک تک کلمات فقط تو بودی که یعنی عشق .. یعنی اون تصویر روبروم که دست های نوازشم هیچ وقت بهش نمی رسید .. یعنی کسی که اشک هام واسش آرزو بود ............. ری رای من .. شاسوسای من .. عشق من .. مسافر قلب من .. آرش من ......... آرش من ...........خدااااااااااااااااااااااااا ....

آسمان 1384/07/10 ساعت 01:36 ق.ظ

هدا می‌خواستم دعوات کنم.چرا میخوایی زندگی خودت رو تموم کنی؟اونم واست اینکارو کرد؟اون داره زندگی خودشو میکنه،تو داری خودت رو از بین میبری:(من میفهمم حرفاتُ،تک تک کلماتت رو میفهمم و بهشون ایمان دارم.هدا فکر نکن همیشه همه چیز رو از آدما میدونی.به من نگو که نمیفهمم،من میفهمم.و برای همینه که بهت میگم خودت رو اینجوری نابود نکن.دوست ندارم اینجوری بنویسی.تو باید بفهم که زندگی جریان خودش رو طی میکنه و منتظر تو نمیمونه.پس کاری نکن که تا آخر عمر حسرت بخوری.فکر نکن با نابود کردن خودت از کسی انتقام میگیری.هیچکس دلش نمیسوزه.همونی که خودت گفتی درسته عزیزم.آدما این روزا واسه عشق واقعی ارزشی قائل نیستن پس زندگی کردن رو از نو شروع کن.

منصور 1384/07/11 ساعت 12:31 ق.ظ

هیچوقت کلاغ غصه ها به خونه اش نمیرسه هیچوقت گنجشک دل ما به لونه بر نمیگرده همیشه بچه های شیطون توی کوچه با تیرکوناشون بال گنجشکهای بیچاره رو روی درخت همسایه میشکونن و یا با سنگی که از چله کمونشون رها میشه گنجشک بدبخت رو به خوابی ابدی فرو میبرن. ما عادت کردیم به نرسیدن کلاغها به شکستن بال و یا مردن گنجشک ها ما عادت کردیم به تب کردن و نداشتن طبیب به سوختن و نبودن حبیب شاید گناه ما همینه که همیشه صاف و ساده ایم و شاید هم ما بی گناهیم و توی خط و خال های بقیه گم شدیم. همیشه دعا میکنیم که شاد و خوشبخت باشه همیشه اشک میریزیم که راحت و سلامت باشه ولی یه بار شد یکی از اونها برای یکی از ما لحظه ای دعا کنه؟ یک دقیقه برای خاطرمون اشک بریزه؟ یک لحظه لبخندشو به خاطر ما فراموش کنه؟ اینه مشکل ما!!

سلام
خیلی وبلاگ زیبایی دارید.
امید وارم همیشه موفق و سر بلند باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد