KS76772

به خودم چرا ،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم !
می دانم بر نمی گردی !
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید !
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است !
مگر فاصله ی من و خاک ،
چیزی بیش از چهار انگشت گلایه است ؟
بعد از سقوط ستاره آنقدر می میرم که
دل تمام مردگان این کرانه خنک شود ولی
هر بار که دست های تو ،
ورق های کتاب مرا ورق بزنند ،
زنده می شود و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم !
اما از یاد نبر ، بی بی باران !
در این روزهای ناشاد دوری و درد ،
هیچ شانه ای ،
تکیه گاه رگبار گریه های من نبود !
هیچ شانه ای ...

* دلم ..
   دلم برات ..
   دلم برات تنگ ..
   دلم برات تنگ شده .. 
   دلم برات تنگ شده ، جونـــــــــــــم ..
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد