هم وزن غزلم می چرخی
ــ بچرخ !
نیمکره ی آفتابی را ، 
به سوی قطب بگردان . 
از رودها دریغم مکن ،
از دریاهای ته نشین شده .
چقدر چشم های تو حسودند و
حسود چشم هایت نیست .
بچرخ !
تا انگور به سماع ام حسادت کند
ــ بچرخ !

صنایع خوانده و میهمان آن ور آبی ست . خانه داری بلد نیست اما بسیار لطیف و مهربان است . با دیدنم جیغی از سر شوق می کشد و می گوید " بچه ها چه زود بزرگ میشن ، خیلی خانوم شدی هُدا جون ... ! " مامان حرفش را بی جواب نمی گذارد " از قدیم گفتن دختر همسایه زود بزرگ می شه ... ! " و این من هستم که جدا از این وادی به معجزه ی تکنولوژی و زمان فکر می کنم . 

متانت و وقار بهترین خصلتی است که در وجودش می بینم با اینکه زنان فامیل خوششان می آید به خاطر پوشش فقط در گوش هم پچ پچ کنند . استاد زبان است و فارق التحصیل از شریف . محکم می بوسمش و می گویم " خوش اومدی ، گرما که اذیتت نمی کنه ! " آرام و ملیح جوری که آدم احساس کند دلش دارد قی قاج می زند ، پاسخ می دهد " خوبی ! دلم برات خیلی تنگ شده بود . "

مهندس کامپیوتر است و یکی از معدود کسانی که هیچ وقت نتوانستم رفتار سیاستمدارانه اش را با جمع شوهر هضم کنم . انگار چیزی نچسب در نگاهش است که اعتمادم را می گیرد . قرار است فردا برسد و من به لبخند به ظاهر مهربان و رفتار سبکسرانه اش با شوهرش در جمع فکر می کنم . احتمالا باز هم می خواهد لباس زنانه با جوراب بپوشد و ادای خانه دار ترین (!) را در بیاورد . یادم باشد یک روزی حالیش کنم حالم از این تیپ مهر اعظمی اش بهم می خورد .

* خدا به داد تلفیق این سه قشر برسد ، فردا .
* سکوت را پای حیای درونی فرد می گذارم و الا هر کس بهتر از دیگری ، در پرخاش کردن توانا ست . گاهی اوقات شرایط تربیتی افراد اجازه همه نوع رفتاری را نمی دهد . وقتی در آرامش بزرگ شده باشی و ملاحظه کار ، نمی توانی جز این عمل کنی . پس سعی نکن سکوتم را به ضعف و ناتوانی تعبیر کنی .
* زمان زیادی برای ماندن ندارم . چیزی حدود کل انگشتان دست ، شاید . باید تنها بروم و تجربه ی زندگی دیگری را پیدا کنم . ترس ندارم . فقط باید عادت کنم به شرایط تازه و این که حتی با رفتن تو هم ، هنوز هم زندگی جریان دارد . دقیقا مثل تو که بی حضور من ، زندگی برایت ادامه پیدا کرده است . دوست ندارم احساساتی شوم . احساساتی ها همیشه می بازند ، بد جور . مهم نیست که کسی بگوید خودخواهی (!) چون نمی توانم اجازه دهم حرف دلش را بزند . مهم نیست که عاشقانه هایش را روانه ی زباله دان می کنم . مهم این است که دیگر دوست ندارم احساساتی باشم ، فقط همین !