شب رفتنت عزیزم هرگز از یادم نمی ره
واسه هر کسی که می گم قصه شو آتیش می گیره
دل من یه دریا خون بود ، چشم تو یه دنیا تردید
آخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید
شب رفتنت یه ماهی توی خشکی رفت و جون داد
زلزله خیلی دلا رو اون شب از قصه تکون داد
غما اون شب شیشه های خونه رو زدن شکستن
پا به پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن
تو چرا از اینجا رفتی تو که مثل قصه هایی
گله ام از چه چیزی باشه نه بدی ، نه بی وفایی
شب رفتنت نوشتی شدی قربونی تقدیر
نقره ی اشکای من شد دور گردنت یه زنجیر
شب تلخ رفتن تو ، گلدونامون اشکی بودن
قحطی سفیدیا بود همه انگار مشکی بودن
شب رفتنت که رفتی ، گفتی دیگه چاره ای نیست
دیدم اون بالاها انگار عکس هیچ ستاره ای نیست
شب رفتن تو یاسا دلمو دلداری دادند
اونا عاشقن ولیکن تنها نیستن که زیادن
بارون اون شب دستشو از سر چشمام بر نمی داشت
من تا می خواستم ببارم ، هر کسی می دید نمی ذاشت
شب رفتن تو رفتم سراغ تنها نوارت
اون که واسم همه چی بود ،‌ آره تنها یادگارت
سرنوشت ما یه میدون زندگی اما یه بازی
پیش اسم ما نوشتن حقته باید ببازی
شب رفتنت تو خوندن واسه من ، همه لالایی
یکی می گفت که غریبی ، یکی می گفت بی وفایی
شب رفتن تو ابرا واسه گریه کم آوردن
آشناها برای زخم واشدم مرهم آوردن
شب رفتن تو تسبیح از دست گلدونا افتاد
قلب آرزوهام انگار واسه ی همیشه وایساد
شب رفتن تو غربت جای اونجا ، اینجا پیچید
دل تو بدون منظور رفت و خوشبختیمو دزدید
شب رفتن تو دیدم یکی از قناریا مُرد
فرداش اما دست قسمت اون یکی رَم با خودش برد
شب رفتن تو چشمات راس راسی چه برقی داشتن
این همه آدم چرا من ، پس با من چه فرقی داشتن
شب رفتنت پاشیدم همه اشکامو توی کوچه
قولتو آروم گذاشتم پیش قرآن لب طاقچه
شب رفتنت دلم رفت پیش چشمایی که خیسن
پیش شاعرا که دائم از مسافر می نویسن
شب رفتن تو دیدم خیلیه غمای شاعر
روی شیشه مون نوشتم می شینم به پا مسافر

باز هم برای فرار از خودم ، به فرمول های خشک ریاضی پناه بردم . می خوام توشون گم شم و یادم بره وجودم خالی ِ خالیه . چقدر احساس تهی بودن بودن . احساس این که تکه ای از وجودم کنده شده و هیچ جایگزینی واسش نیست . فقط دوست دارم سکوت کنم و بغضامو ببلعم و بعد از اون آه ، آه ، آه ......... باید عادت کنم به چشمهایی که سوزش اشک دارن اما نمی بارن . باید یاد بگیرم دوباره شدم همون آدمی از برای فرار از خیلی چیزا ، پشت کتاباش سنگر می گرفت ، با این تفاوت که این بار روحمو یه جای دور جا گذاشتم و برای همیشه مردم ..........................

* خیلی دلم گرفته . فقط می تونستم اینجایی که گوشه گوشه اش بوی تو رو میده ، دردامو بگم . نمی دونم چرا این روزا اینقدر بی قراری می کنم . خیلی قویم اما گاهی اوقات نمی تونم ............ نمی تونم ................... خدایا ! پناه می برم به تو .

نظرات 7 + ارسال نظر

سلام هدایییییی. خانمی فقط میتونم دعا کنم موفق بشی امیدوارم اینجا دفعه بعد خبر خوب ببینم ازت

تنها کسی هستی که شبیه دیدمش...و بارها از طریق آسمان اومدم...خوندمشون و رفتم...شک نکن!...

آسمان 1384/02/31 ساعت 12:14 ب.ظ

سلام دخترک حرف گوش نکنم.مامانیت رو ببخش که خودش انقدر داغونه که نمیتونه برای تو همدم و همدرد باشه.چه خبر عزیزم؟حالت خوبه؟چند بار اومدم و اینجا رو خوندم اما هدی باور کن انقدر حالم بد بود که حتی نمیتونستم برات کامنت بذارم.از من دلگیر نباشیا.دوستت دارم و برات دعا میکنم.

[ بدون نام ] 1384/03/04 ساعت 01:28 ب.ظ

نازنینم ! محکم باش ارزش تو بیش از اینهاس سکوتت را می فهمم و دردت را ولی باور کن که هر غمی؛ هر حادثه به ظاهر غم انگیزی واقعا بد و بدشگون نیت شاید تقدریر و خوشبختی در پشتش پنهان باشد پس اینقدر سطحی به آن نگاه نکن ! و قوی باش !‌برایت دعا می کنم که این روزهای سخت را راحتتر بگذارانی !‌

سلام٬امیدوارم خوب باشین ٬ وب واقعا زیبایی دارین ...با نوشته های زیبا ...لذت بردم ٬ به من هم سر بزنین خوشحال میشم ٬ در پناه آسمان ...bye bye honey

هدا 1386/07/23 ساعت 11:47 ب.ظ http://dokhtarebarfi.blogsky.com

سلام
وبلاگتون خیلی نازه
هم اسمیم و آهنگای وبلاگمون هم مثل همه :)
...
روزات برفی

هیوا 1386/08/08 ساعت 08:05 ب.ظ http://www.fantasy-h.blogfa.com

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد
!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی
می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد