حلقه ی مخصوص ــ همانی که تو را مالک وجود سرکش و ناصبور من می کند ــ را پوشیده ام . دوست دارم همیشه بپوشمش تا کسی جرات کند من را ملک تمام عیار خود بداند . حالم از تک تکشان به هم می خورد . اسم خودشان را گذاشتند مرد اما باز هم مانند دختر بچه های شانزده ساله ، چای تعارف میهمان می کند و گونه هایش گر می گیرد . همه شان به نوعی مزخرف هستند و نام مردی برازنده شان نیست . هنوز هم نمی دانم عقربه ها روی کدام نقطه ی کور ایستاده اند . تنها چیزی که سعی می کنم بفهمم خطوط ممتد غروب است که نشانم می دهد چهار یا شاید هم پنچ ساعت است به چشم هایت زل زده ام .دلتنگ صدای مهربانت بودم ، خیرگی نگاه را بهانه کردم . چقدر این روزها دلم احساس پوسیده شدن می کند وقتی می بیند تو اینجایی و او باید له له بزند برای لحظه ای بودنت . مدام می گردد و می گردد دنبال بهانه ای که حتی لحظه ای بکشاندت رو به روی ِ روبه رویش . یادت هست گفتی " اگر روزی بازگردم اولین نفر تو هستی که باخبر می شوی " اکنون اولین نفر که هیچ ، آخرین نفر هم نشدم . ساعت های متمادی زل زدم به این تلفن وامانده ی بی خبر که شاید دلت برای غربتم بگیرد و ..... بارها و بارها به سرم زد بیایم شهر بزرگان تا فقط و فقط یک لحظه ببینم و امانتیت
را بدهم اما نه خود ِ تو خواستی و نه من دوست داشتم آرامشت را سلب کنم . ماندم تا خودت بخواهی و تو هم ..................... .

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

( شاید ادامه داشته باشد ! )
نظرات 1 + ارسال نظر

سلام
ديروز ساعت ۹ صبح آمدی ولی برام کامنت نذاشتی.
ازتون توقع نداشتم
در هر حال موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد