به یاد نگارنده ع ش ق

                   
 
آسمان چشم او آینه ی کیست
او که چون آینه با من روبرو بود
درد و نفرین ،‌ درد و نفرین بر سفر باد
سرنوشت این جدایی دست او بود
گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد
چهره اش آینه ی کیست آنکه با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر این گناه از دست او بود
ای شکسته خاطر من ، روزگارت شادمان باد
ای درخت پر گل من ، نو بهارت ارغوان باد

سلام همنفس !
نمی دانی چقدر این روزها بهانه بودنت این اتاقک چوبی را قرمز مخملین می کند . اگر بگویم اینجا هم بوی امروز ما را غریبه می پندارد گریه ات می گیرد . نمی دانم ،‌ نمی دانم ،‌ به خداوند مان قسم نمی دانم کدامین باد سرد و وحشی مهربان بودنت را از من گرفت . به چشمانت قسم نمی دانم گناه من چه بود این گونه باید دوری شدنت را شاهد باشم . چرا فراموش کرده ای روزی را گفتم بی تو می میرم یگانه ! وای اگر بدانی وقتی می بینم از من دوری می شود چه حالی پیدا می کنم ! اگر بدانی چه زجری می کشم وقتی .. ولی باشد ، باشد ، اگر تو بدین سان آرام می شوی ،‌ اگر این دور شدن تدریجی که می خواهد نتیجه اش فراموشی من باشد ، آرامت می کند ، اگر بدانم عاشقانه هایم جای مرهم زخمیست برای درد های کهنه راضی می شنوم به راضی .. به عشقمان قسم ، من جز شادی تو از خداوند هیچ نخواسته ام . دعای من فقط سلامتی تو بوده . دعای من فقط آرامش تو بوده . من جز این هیچ نخواسته ام . راستی بگو از حالت بدانم . آخر تو که نمی دانی چقدر دلتنگت بودم اما .. از دیشب تا همین چند لحظه ی پیش مریم با من بود . آری ! همان مریم روشن دل .

عطر زرد گل یاسو نمی خوام
نمره ی بیست کلاسو نمی خوام
عشق روی نقطه ی جوشو نمی خوام
دوره گرد گل فروشو نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام

چقدر صدایش به دل خسته ی من می نشیند . چقدر مهربان است و بزرگ . آدم را آرام می کند . به خلسه می برد . مریم می خواند و من فکر می کنم که این روزها چقدر خودخواه شده ام . مریم می خواند و من تو را لبخند زنان گوشه اتاقم می بینم که آرام و متین می گویی آروم باش خانوم کوچولوی من ! لحنت درست شبیه همان لحنی بود که در اوج دلتنگی های من  سعی می کردی آرامم کنی . چقدر آرام بودی و مهربان . خسته اما غمگین نه ! مثل همیشه لبخند می زدی اما پشت این لبخند همان خستگی همیشگی پنهان بود . خواستم بیایم و بگویم چرا دیگر مهربان نیستی ولی انگار فکر مرا خواندی و انگشت اشاره ات را به علامت سکوت روی لبهایت گذاشتی و هیچ نگفتی . چین روی پیشانیت چقدر زیبا بود با آن اخم ساختگی . دوست داشتم دستت را بگیرم و بنشانمت پیش خودم ،‌ روبروی همان قاب عکسی که تو هم داری اش اما یکدفعه نمی دانم چرا از خاطرم محو شدی جوری که نتوانستم لب از لب بگشایم .

چند صباحیست نفس حروفم تنگ گرفته است ..
نمی دانم روح کلماتم سرما زده
یا که زمستان به حیاط نفسهایش ،
سرکی کوتاه کشیده است ..
با خود پیمان بسته بودم ،
در سکوت شعری تلخ بسرایم ..
وای اما نمی دانی تو !
لحظه هایی هست که سرودن کاریست بس دشوار .. 
افکارم به هم می پیچند .. واژه هایم می گریزند ..
دلکم بارانی می گردد .. 
مگر یادت رفته ! گفته بودم که آتش دلتنگی تو ،
همیشه روشن و شعله ور است ..
خدایا تا کجا چشمُم وا راهِن ..
وای خدا بی تو شُو و روزُم سیاهِن ..
بُدُ گرگین جُنُم آتِش ایگِ  ..
عزیزُم تَمُم ِ خَندَوُنُم خامُش ایگ ِ ..

آه بار خدایا ! نمی گویم چرا این همه دلتنگی ! نمی گویم چرا این همه دوری ! نمی گویم چرا این همه نگرانی و اشک ! نمی گویم چرا اینگونه ! به عدالتت قسم ناشکری نمی کنم ! به عظمتت سوگند راضی ام به رضای تو ! فقط کاش ..

* در عرض این یک هفته بارها برات نوشتم و بی هوا روشون خط کشیدم تا مبادا تو رو برنجونه ! تصمیم گرفته بودم تا وقتی سکوتتو نشکستی منم سکوت کنم . دوست نداشتم فکر کنی .. با اینکه ازت رنجیده بودم اما باز هم بخشیدمت بی اونکه ازت جوابی بشنوم . بی اونکه حتی کلامی با منی که .. صحبت کنی . من بخشیدمت چون تو رو دوست داشتم و دارم . با اینکه شبهای وحشتناکیو گذروندم و سکوت کردم . تو حتی نیومدی که بپرسی من چرا اینقدر خواهش کردم که باشی . من بابت شعرایی که برات میگم منتی رو برسرت نمی ذارم اما کاش فقط یک لحظه ، فقط و فقط یک لحظه ،  .. .. .. .. .. این نوشته رو هم واسه این گذاشتم که هم دلتنگت بودم و هم دل نگرون . شاید دیگه تا وقتی تو سکوتتو نشکنی منم هیچی ننویسم .

نظرات 2 + ارسال نظر
اشکان 1383/09/24 ساعت 09:36 ب.ظ

سلام
خیلی وقت بود ندیده بودمت در هر صورتی خوشحالم از اینکه هنوز مثل گذشته پر انرژی و با طراوت هستی .
موفق باشی

فرامرز 1383/09/25 ساعت 02:01 ق.ظ http://faramarzjoon.blogsky.com

سلام باز اومدم اینجا و هوای چشام بارونی شد ....ساده نباش اشک در راه است ...ساده نباش دل بیقرار به دنبال شبهای بیقراری است ...ساده نباش لحظه می رسد اما کی؟...ساده نباش اشک حسرت می طلبد...دل بارانی عشق ...زمستان پیمان دوباره اش با روزگار ...ساده مباش ساده مباش....(آخر اشکمو در آوردی با آهنگ بلاگت ) عزیز اگه وقت کردی آدرس لینک منو عوض کن ..چون من یه جای تازه مینویسم ...دلم برات تنگ شده به کلبه جدیدم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد