به یاد نگارنده ع ش ق

امروز مدتها از آن روزی که دوست داشتی جزیره ی من باشی ، ‌گذشته است . امروز دیگر نه تو قصه امیر من می شوی و نه من برایت از سر شادمانی می خندم . امروزمان تلخ است و تشنه
. تلخ از سردی ما و تشنه از بی محبتی های گاه بی گاهمان . امروز دیگر نه خدا می خندد و نه ملائک از سر دلتنگی های شبانه قطره اشکی را به دامان خدا می ریزند . دیگر هرگز بارانمان نخواهد بارید . می بینی ! می بینی ! می بینی ! زندگی فسانه های عجیبی از من و توست . زندگی آن نیست که تو می شنوی ! زندگی آن نیست که دبیر جغرافیا بر نقشه جهانت نقل کرد
! زندگی چیزی جدای اینهاست ، ‌جدای جدا .

هرگز نخواستم که
به داشتن تو عادت بکنم
بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم ..
اونقدر ظریفی که ..
اما تو خلوت خودم ،‌ تنها فقط مال منی ! 

و من می اندیشم که این شعر ، مرا با خود به کجا می برد ؟ به کدام سوی دور ؟ به کدامین خاطره به یاد نماندنی . می بینی ! این سیاوش همان سیاوش همیشگی ماست . همانقدر تازه و مهربان . پس چرا ما همان آدمهای پیشین نیستیم ؟! چرا اینقدر دور شدیم از عاشق بودن ! آهان عزیز ! فراموش کرده بودم ، زندگی شعر و ملودی نیست ! زندگی احساس نیست ! زندگی سخت بی رحم است و لا مروت ، عشق و احساس سرش نمی شود که !
 
راستی چند وقته که
رفتم بی غم و غزل سرکار
روزگارم ای بدک نیست ،
شکر غربت گرمه بازار !
قلم و دفتر شعرم ،
توی گنجه کنج دیوار ،
غزلش گوشه ی انبار ..

لبخند می زنم . تازگی ها یاد گرفته ام ،‌ اشک و لبخند راز از درون شکستن است !! لبخند می زنی تا کسی نفهمد در خلوت خود گریسته ای و اشک می ریزی تا یادت بماند شادیی این گوشه و کنار نیست که تو اینقدر سنگ خوشبختی را به سینه ات می زنی ! مگر ندیدی امروز غم قلبت به سنگینی تمامی  الفبای عاشقانه هایت بود ! مگر ندیدی که چطور قلاده ی بی رحم مرزهای از پیش تعیین شده اشک های دلت را در خود کشت ! مگر ندیدی چقدر بی عاطفه گفتی " عزیزم تولدت مبارک ! " شمع ها چقدر مسخره می سوختند وقتی چشمهای تو هم در حسرت دیدارها می سوخت . همه چیز مصنوعی بود و پوشالی ،‌ مثل خنده ی من ، ‌شادی من و ..

روی سکوی کنار پنجره 
همه شب جای منه ،
چند ورق کاغذ و
یک دونه قلم ‌همیشه یار منه ..

چقدر خندیدم به آن بی خبری که گفت بنویس و نترس که گشوده شوی . روز خوبی بود . دقیقا یادم هست . من ، فاطی و زری ! هر سه مان به این خوش باوری خندیدیم و من تلخ تر از همه و پدر بود که می گفت مظمون شعرهایت عجب سوال برانگیز و ناخواناست و من باز تلخ خندیدم
. تلخ تر از همیشه ، خیلی تلخ تر . آنقدر تلخ که به گریه ام انداخت . 

حالا من موندم و یک دونه ورق
که اونم از اسم تو سیاه می شه
چشمونم فاصله رو از پنجره دید می زنه
دلم اسم تورو فریاد می زنه
درای پنجره رو تا انتها باز می کنم
تو خیالم با تو پرواز می کنم ..

و فروغ ! و فروغ ! باز هم فروغ و گاهگاهی مریم . پرنده فروغی که دوست داشت پرواز را بخاطر بسپارم و رسپیناد مریم که می کوشید خزانش بهار باشد و من ! من  ِ تنها ! من  ِ با تو و بی تو ! آن وقت ها که به مریم خندیدم و فروغ را دیوانه ای پنداشتم ،‌ تو نیامده بودی . نگفتم ! نگفتم ! دنیا فسانه ای بیش نیست ! گاهی بوی دلتنگی می دهی ، گاهی نه ! گاهی عاشق می شوی و گاهی نه ! گاهی می خندی و گاهی نه ! گاهی مهربان می شوی ، گاهی نه ! گاهی اهلی می شوی ،‌ گاهی نه ! می دانم رنگ واژه هایم چون همیشه می پرد وقتی اینگونه آشفته می نگارم ! نترسید بچه های من ! همه چیز خوب است و خوش ! فقط این دل ما ، دل نیست . عجب بهانه ی دلگیری است ، قناری ! می بینی ستاره ،‌ ماه من دیگر شب را نمی شناسد . ماه مهربان من دیگر ستاره هایش را نمی شناسد . ماه مهربان من دیگر مهربان نیست . ماه من ،‌ می خواهد غریبه بماند . غریبه ی غریب .. 

* نترس من هنوز تا مرز شکستن ، یک غرور پنهان ،‌ فاصله دارم ..
* خورشید باید آنقدر بسوزد تا قدرت سوزاندن داشته باشد ، پس دیگر نگو خورشیدت مغرور مانده .
* یک نفس عمیق بکش ،‌ تو قوی ترین موجود زمینی ! تو به سادگی شمع نمی شکنی ، ‌می دانم !
نظرات 13 + ارسال نظر
سارا 1383/09/18 ساعت 11:44 ق.ظ http://cottage.persianblog.com

چقدر غمگین . و چقدر ملموس

پسرک تنها 1383/09/18 ساعت 03:16 ب.ظ http://asemanesaf.tk

من قلبم را در اوج سادگی فروختم! به چشمان خریدار تو ... به قیمت عشق..خوشحالم که هراس عشق در چشمانم قدم می زند ....ولبهایم آهنگ دوست داشتن می خواند ...زندگی فقط سه روز است !!! دیروز ....امروز ....فردا ...!!..... و من در سه روز زندگی دنبال کسی می گردم .....دنبال کسی که از جنس عشق است....جنس احساس ....و جنس امید و مهربانی !!! ...جنس خدا

ندا 1383/09/19 ساعت 10:18 ق.ظ http://mordab.blogsky.com

باز هم مثل همیشه اومدم اینجا و فقط اشک بود که از وجودم شروع به جوشش کرد

سلام ...نوشته زیبا بود ...اما افکارت برای گفتن این نوشته زیباتر ...گاهی به دست تفدیر میشویم دیوانه ...گاهی به دیوانگی تقدیر را به دست میگیریم...اما...راستی عزیز...آدرس من عوض شد اگه برات امکان داره آدرس لینک منو عوض کن (مرسی)

آسمان 1383/09/19 ساعت 05:43 ب.ظ

این دخترک غمگین اما محکم دختر منه؟محکم بودنت رو دوست دارم اما غمگین بودنت رو نه.چی باعث شده انقدر تلخ بنویسی که دل آدم بلرزه؟کی باعث شده دلت انقدر برنجه؟نازنینم کاش بودمو و میتونستم برای این همه زخم مرهمی باشم.اما نفرین به این فاصله‌ها که گرمای دستامون رو از هم میگیره.

منم سعی کردم غرورم رو نشکونم . اما چشمام شکست . هفته آینده هفته بدیه . شایدم از یه جنبه هایی خوب . راستی فکر میکنی لوسی مث محمدرضای فرزانه اینقدر دلش تنگ شده باشه که دنبال بلوگمون بگرده ؟ فکر میکنی اگه بفهمه که دیگه از دستم راحت شده چیکار میکنه ؟
کاش میشد ................. امیدوارم همیشه با نازنینت شاد باشی

فرهاد 1383/09/19 ساعت 09:03 ب.ظ http://little-samurai.blogspot.com

سلام خواهر جون...باز که بوی غم پیچیده تو ی باغت؟امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه...خب هر کس ممکنه خسته بشه...این طبیعیه...ولی خدا نکنه آدم امیدشو از دست بده....می دونی گاهی لازمه برای نا امید نشدن کوه رو بشکافی....سخته ولی ارزش داره...می دونم که داره....می بینمت...به زودی و وقتی که از کوه گذر کردی....در پناه خدا

این آهنگ بسیار زیباست اما افیون توده هاست.

رویا 1383/09/22 ساعت 12:04 ب.ظ http://www.eastgirl.persianblog.com

دوست دارم و همیشه باهاتم.مطمئن باش

ندا 1383/09/23 ساعت 10:04 ق.ظ http://mordab.blogsky.com

دیگه اشکهتم هم تنهام گذاشتن.دیگه اونها هم از دستم خسته شدن

آسمان 1383/09/23 ساعت 08:18 ب.ظ

چرا اینهمه روز اینجا رو خونه تکونی نکردی؟دخترکم چی شده که اینجوری میکنی آخه؟

محمد 1383/09/24 ساعت 09:04 ق.ظ http://hooshyar1984.persianblog.com

سلام دوست من. خوشحال می شم که وجود سبزت رو توی وبلاگم احساس کنم.

فراری 1383/09/24 ساعت 09:14 ب.ظ http://ghame-man

خیلی دلت پره؟؟؟من بعد از مدتها اومدم...مرسی بهم سر زدی و ببخشید که دیر اومدم سراغت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد