بانوی ناتمام شب های مهتابی ،

شهرزاد هزار قصه ام ،

نگذار سکوت رجحان کند !

غربیگی مکن !

تلخی مکن ،‌ شیرینم !

خاک این حوالی آشناست ،

بوی دیار و نفس عزیز می دهد ،

بنویس و از دلتنگی هایت برایم بگو ، نازنین ،

اینجا هوای غربت ندارد ، صدای هجرت ندارد ،

اینجا قفس نیست ،‌ دخترک بی تاب !

اینجا آسمان یک پارچه آبیست ، 

پس پـــــــــــــــــــــــــــرواز کن ..

* تا بخوام با این محیط ِ جدید اُخت شم ، کمی طول می کشه . فکر کنم هنوز درست و حسابی به خونه جدیدمون عادت نکردم . دلم واسه دریا و صدفای خونه ی قشنگمون تنگ شده . من به این خونه سرد و بی روح تعلق ندارم . من با این سرزمین خالی از آبی غربیگی می کنم .. میشه دست منو بگیری و با خودت ببری خونه ی خودمون ؟!

* از وقتی دانشگاه شروع شده ۶-۷ دفعه ناخواسته نگاهم با نگاهش تلاقی کرده و هر دفعه بیشتر از قبل به این نتیجه می رسم که خیلی از حرکاتش شبیه به تواه اما وقتی می بینمش یه حس نفرت عجیبی همه وجودمو پر می کنه .. دوست ندارم شبیه تو باشه ، مثل تو بخنده ، مثل تو باشه چون نه اون نه هیچ کس  ِ دیگه حق نداره مثل تو باشه ، تو توی دنیا تکی ، اون لیاقت مثل تو بودن نداره ،‌ من اجازه نمیدم اون مثل تو باشه ، اون حق نداره مثل تو باشــــه ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد