به یاد نگارنده ع ش ق

ای همه آرامشم از تو ، پریشانت نبینم
چون شب خاکستری سر در گربیانت نبینم
ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی
همچو ابر سوگوار ،‌ اینگونه گریانت نبینم
ای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستاره
در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم
کودک ِ عاشق کجا شد شور  ِ آواز  ِ قشنگت
در قفس ، چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم 
تکیه کن بر شانه ام ، ای شاخه نیلوفری رنگ
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
قصه دلتنگی ات را خوب ِ من ، بگذار و بگذر
گریه ی دریاچه ها را ، تا به دامنت نبینم 
کاشکی قسمت کنی تنهای خود را با دل من
تا که سیل اشک را زین بیش مهمانت نبینم
( ستار )

از معدود آهنگایی  ِ که وقتی گوش می کنم آروم  ِ آروم میشم ، آرامشی شبیه به بودن توی خلسه ای که هیچ حسی رو در تو زنده نکنه . نمی دونم توی این آهنگ چه چیزی وجود داره که تمامی اعضای بدنمو مثل مرگ یا شاید هم خماری(نمی دونم کدومش ، چون هیچ کدومشونو تا حالا لمس نکردم) لمس(به معنای شُل) و بی حس می کنه . دوست ندارم آهنگ تموم شه و  برگردم به واقعیتی که بیشتر شبیه یه کابوس می مونه تا تقدیر " درد و نفرین بر سفر این گناه از دست او بود " روزی هزاران هزار بار ، شاید هم بیشتر ، به خودم نهیب می زنم که حتما یه معلول محکمی پشت تمامی اتفاقات دنیا هست که من از درک علت اون عاجزم ولی باز خودمو به شکلی بی منطق وار از نظر بقیه قانع می کنم که " آره خدا ! حق  ِ من ، این نبود " و شروع می کنم به خیال بافی های مضّریی که بی شک ، آخرش به ترکستان ختم میشه . پدر چند روزیه که به حالت هام مشکوک شده و سعی می کنه به عنواین مختلف بهم بفهمونه که اعتماد به نفسم تازگیا داره کمی مشکل پیدا می کنه . وقتی این آهنگ پخش میشه دوست ندارم به هیچی فکر کنم . دلم می خواد مثل اون حسی که پشت همین آهنگ قایم شده ، خالی  ِ خالی باشم ، بدون هیچ بار  ِ احساسی مثبت یا منفی  ِ دیوونه کننده ی دیگه ایی .  این روزها به این نتیجه رسیدم که بیشتر اتفاقات ِ بدی که توی همین چند مدت ، اتقاق افتاده قبل از اینکه بخواد ناراحتم کرده باشه ، به بدترین حالت ممکن شوکم کرده .

من از اون آسمون ِ آبی می خوام
من از اون شبهای مهتابی می خوام
دلم از خاطره های بد ،‌ جـــــــــــدا
من از اون وقت های بی تابی می خوام
من می خوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم ،
سیبی از شاخه حسرت بچینم
بندازم رو آسمونو تاب بدم ..
( سیمین غانم )

آهنگا رو شافل گذاشتم تا بتونم تکراری بودنشون رو با شانسی پخش شدنشون تحمل کنم(خوب بلدم خودمو با چیزای کوچیک و مسخره گول بزنم و خوشحال باشم که آهنگی پخش میشه که اصلا انتظار پخشش رو نداشتم) . ستار که تموم میشه سیمین شروع می کنه بخوندن و خاطره یه پیغام تلخ برام زنده میشه . سعی می کنم حتی الامکان بهش فکر نکنم تا اعصاب آروم شدم رو باز خط خطی کنم . یاد میاد همیشه به احساس خیلی ها احترام می ذاشتم اما اونا در قبال من ، هیچ احساسی به جز یک حس تنفر قوی نداشتن . خیلی وقتا لازم نیست احساساتمون رو نسبت به طرف مقابلمون به زبون آورده بیاریم تا اون بفهمه چی توی دلمون می گذره . کارهای ما بهترین نشانه افکار و احساساتمونه . 

تو همونی که تو رویام تو رو من خواب می دیدم 
تو چشات آسمونو و آفتاب و مهتاب می دیدم 
تو اونی ،‌ همونی . 
تو اونی ،‌ همونی . 
تو اونی ،‌ همونی . 

از آفلاین نوشتم که خسته میشم یه کاغد A4 بر می دارم و سعی می کنم خستگی افکارم رو سر کلافگی برگه ای بی خط خالی کنم . حس انتقام از تمامی کلماتی که در انتقال احساساتم به روی صفحه مانیتور بهم کمک نکردن توی چشام زنده میشه . دوست دارم از زمین و زمان انتقام بگیرم . دوست ندارم باور کنم قبلا چه اعتقادی به همه چیز داشتم . دوست ندارم فکر کنم یه روزایی فقط توی چشام مهربونی بود و توی کلمه هام عشق . دوست ندارم به این فکر کنم که پاک تر از عشق من عشقی نبود . دوست ندارم فکر کنم اگه یه روز اون دختری که اونقدر رحم نداشت که بهم نگه ازم متنفره بیاد و حرفامو بخونه چه فکر راجع به من و شخصیتم می کنه . دوست ندارم فکر کنم این افکار مسموم رو قبول دارم نه . دوست دارم باور کنم این حق من نبود ..

تو دلیل بودنی تویی اون نیاز
روی قله ی دلت واسه من خونه بساز
تو عبور صخره ها از خودم که بگذرم
ولی دستای تورو عاشقونه می برم
تو ستاره ای برام بی تو شب تاریکه
تو سکوت چشم تو دیگه خوندم چیه

این آهنگ که شروع میشه تازه یادم میوفته خدا من چقدر دلم واسه عزیزترین  ِ وجودم تنگ شده . یادم میاد که ۲ ماه از آخرین شبی که باهاش صحبت کردم می گذره . یادم میاد که امروز با خوندن آرشیو حرفامون حس کردم که .. 

امشب انگار خون تازه ای تو رگها ی منه
یکی از عمق سکوتم داره فریاد می زنه
من و از جاده نترسون نگو که فاصلمون 
صد تا کفش سربی صد تا عصای آهنیه 
تو سرم افتاده امشب هوس قدم زدن 
رد شدن از دل آتیش توی یه چشم بهم زدن 
نازنین فقط توی همین نفس با من باش
بگو هستی که برم به این قفس با من باش 

فقط می دونم دلم برای تو تنگ شده همین .

نظرات 6 + ارسال نظر
غریبه 1383/06/28 ساعت 10:54 ب.ظ

salam nemidoonam chi begam chon khodamam koli khatkhatiam in chand vaght vali bazam ...nemidoonam shayad
khoshbakhti yani taslim NASHODAN dar barabare badbakhti (antoni kot)
khoshbakhtarin ensan kasist ke khodavand deli por az EHSAS be o dadeh bashad (viktor hogo)
pas motmaen bash kheyly khoshbakhti bazam omid dashte bash ta baad ya ali

آسمان 1383/06/29 ساعت 09:13 ق.ظ

خوش به حالت که حداقل یه چیزی آرومت میکنه.من رو فقط خاک گور میتونه آروم کنه.

محیا 1383/06/29 ساعت 10:25 ق.ظ http://mehrabooni.persianblog.com

گلروی نازم سلام...نمیدونم چرا بعضی وقتها دلتنگی آدمها تمومی نداره.اما فقط یه چیز برام ثابت شده و اون اینکه امید بزرگترین هدیه ایه که خدا به آدما داده تا بتونن سختی ها رو تحمل کنن...از صمیم قلب آرزو میکنم هرچی از خدا می خوای خیلی زود بهت بده.

سارا 1383/06/29 ساعت 10:38 ق.ظ http://cottage.persianblog.com

من وقتی غمگینم با صدای بلند شعر می خونم!‌

فرهاد 1383/06/29 ساعت 12:47 ب.ظ http://little-samurai.blogspot.com

خواهر جون هر کاری می کنی فقط خودت رو نابود نکن...کاری نکن که نه خدا تو رو ببخشه و نه اونی که دوستش داری...دلت پره می دونم ولی این راهش نیست....بازم بهت سر می زنم....مراقب خودت باش و در پناه خدا.

آسمان 1383/06/29 ساعت 09:12 ب.ظ

هیوا تو رو خدا یه وقت حرفی نزنیا.یهو برای دفاع از من چیزی نگیا.ازت خواهش میکنم عزیزم.باشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد