حالا چی مونده باقی ؟!

به یاد نگارنده ع ش ق

در چروک آینه ، تصویر من زیبا نشد
خواب خوشبختی درون برکه ام معنا نشد
چهره خود را میان چهره ها گم کرده ام
رو به هر سو کردم اما چهره ام پیدا نشد
روی برگرداند از من آفتاب سرنوشت
لب فرو بست و نگفت این شب چرا فردا نشد
با چراغی مرده تنها زیر باران مانده ام
خسته ام از این که این من بودن من ، ما نشد
قطره ای بودم پر از اندیشه دریا شدن
هر چه کردم هر چه گفتم قطره ام دریا نشد
( رضا حدادیان )
 
* خدا ، چقدر سنگدل شدی این روزا .. دیگه دوستت ندارم ، دوستت ندارم ..

* حتی ماه هم دیگه قشنگ نیست .. همه چیز زشت شدن .. تاریک شدن .. این مرداب نفس گیر داره منو خفه می کنه .. نمیگم کمک چون هیچ کس نیست کمکم کنه .. همه به نوعی دوری می کنن .. همه کار دارن و گرفتارن ... هیچ وقتی واسه من نیست ..

* میگه به همه چیز به دور از احساس اونجوری که هست نگاه کن .. میگم چشم و منطقی نگاه می کنم و باز هم حق رو به خودم میدم ..

* شاید از این بعد خیلی کمتر راجع به احساسم گفتم .. باید روی خیلی چیزا تجدید نظر کنم ، خیلی چیزا ..

* وقتی که دستای باد ، قفس مرغ گرفتارو شکست ، شوق پروازو نداشت !
   وقتی که چلچله ها ، خبر فصل بهارو می دادن ، عشق آوازو نداشت !
   دیگه آسمون ، براش فرقی با قفس نداشت !!
   واسه پرواز بلند ، توی ِ پرش هوس نداشت !!
   شوق پرواز توی ابرا ، سوی جنگلای دور ، دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور !!

* یه فکری باید به حال موهای سفیدم بکنم ! الکی الکی داره زیاد میشه .. به قول مامان دخترم توی جوونیش پیر شده !

* می دونی خیلیا مثل خیلیا نیستن و اون خیلیای دیگه شاید هیچ وقت شبیه خیلیا نشن ... چون هیچکی مثل هیچکیه دیگه نبوده و نیست !

* تا یادم نرفته برم از بقالی قبرستون ، چند متر کفن واسه خنده هام بگیرم .. بیچاره ها خیلی وقته مردن اما اجازه کفن و دفن نداشتن ..

* چرا هیچ وقت دلم نمیاد از کسی انتقاد کنم ، اونم یه انتقاد منطقی ؟! 

* قبول یه پیشنهاد همیشه یه حس خاص می خواد ، به قول خودم باید توی مودش باشم و الا .. من که هزار پیشنهاد رنگ و وارنگ و جور واجور دارم چرا اینقدر این پا اون پا می کنم ؟! این همه تردید واسه چیه ؟! این مسئله هم مثل همه مسائل زندگی باید بگذره و تموم شه یا شایدم شروع شه .. نمی دونم .. 

* صدای فرزانه بی نهایت آرامش بخشه واسم .. محبت کن در این آشفته حالی ، نمونه مکتبم از عشق خالی ..

* خوشم میاد همه زیر زیری کاراشونو می کنن ، آخرش هم میگن هنوز قطعی نشده !!!

* کودک روی تخته سیاه نوشت : دختر همیشه می نویسد ، می خندد و گاهی نیز می گرید ولی خودش هرگز نمی فهمد ! و معلم نمره انشای کودک را ـ O ـ رد کرد با وجود اینکه در انشای کم سن ترین شاگرد کلاسش ، کوچکترین اشکال و ایرادی ندید ..     

نظرات 2 + ارسال نظر

سلام عزیز...میبینم که باز زدی تو جاده خاکی!!!...یه کم یواشتر...صبر کن و منتظر باش...خورشید تو راهه...

تانی 1383/05/15 ساعت 06:03 ب.ظ http://taani.persianblog.com


آیا خیابانها به یاد می آورند
بی قراری های دختری را که از دوستت دارم می ترسید؟
آیا همه ساعتهای پنج عصر
به گلهایی می اندیشند
به بوته هایی که دست به دست می شد؟
آیا آن میز کنار پنجره به یاد می آورد
دختری را که از چای لذت می برد؟
از آهنگ ملایم باران نیز؟
آیا هنوز کسی در فنجان قهوه اش خوشبختی را می بیند؟
مهم نیست که اکنون دلش به هوای دیگری می تپد
مهم آن است که من برای همیشه تنهایم
آن هم فقط به خاطر او
ای کاش به یاد می آورد....................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد