سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم

به یاد نگارنده ع ش ق

               

آسمان ابریست ... باد می آید ... ابرهای تیره آسمان را پوشانیده اند ... دل من گرفته ... خدا نیست ... تو نیستی ... انگار هیچ کس نیست ... من اینجا، تنها ... هوا بوی غم میدهد ... باد زوزه می کشد ... من گریه می کنم ... آسمان می بارد  ... چیز زیادی به یاد ندارم ... سر درد  امانم را بریده ... هیچ چیز نمی بینم ... همه چیز مبهم است ... انگار همه دنیا دور سرم می چرخد  ... چهره هیچکس و هیچ چیز واضح نیست ... صداهای گنگ ... من بر روی زمین ... حالم بد است ... انگار خواب دیده ام ... شاید هم کابوسی دیگر ... نمی دانم ... نمی دانم ... نمی دانم ... دلم آغوش امنی می خواهد تا به اندازه همه کابوسها بگرید ... دلم امنیت می خواهد ... باد می آید ... جوانیم کو ؟! ... پیر شده ام انگار ... یا نـــه ... جوانیم را گم کرده ام ... تمام وجودم یخ زده ... نمی دانم هوا سرد است یا هق هق گریه ام می لرزاندم ... حالم بد است ... انگار خواب دیده ام ... شاید هم کابوسی دیگر ... نمی دانم ... نمی دانم ... نمی دانم ... پس تو کجایی ؟! خداوندا چرا خوابهایم تعبیر نمیشوند ؟!
(شنبه ۱۲ اردیبهشت ۸۳  ساعت ۵:۵۵ صبح )

* جمعه ای پر از یاد مهربان تو ... خداوندگارا ! دلم بی تاب و بی قرار است ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد