معجزه کن ای معجزه گر !

به یاد نگارنده ع ش ق 

            

مهربونم سلام ...
نمی دونم حالا کجایی و چیکار می کنی ... نمی دونم چرا این دوری داره روز به روز سنگین تر میشه ... با اینکه دکتر غدقن کرده پای کامپیوتر بشینم اما دلم طاقت نمیاره نیام و برات درد دل کنم ... آخه دکترا فکر می کنن عقل کلن همیشه دلشون می خواد دستور بدن اما نمی دونن که من دلم واسه مهربونم تنگ میشه ... نه دکتر می فهمه و نه هیچکی دیگه ... فقط این من و تو ایم که می فهمیم چقدر دلتنگ همدیگه میشیم ... مگه نه عزیز دل من ؟! دیشب فکر کردم دیگه فردایی نیست ... مامان بابا دست و پاشونو گم کرده بودن ... ریحانه کلی ترسیده بود ... راحت میشد نگرانی رو توی چشما و کارشون دید ... آخه سابقه نداشت من با یه سرماخوردگی اینقدر ضعیف شم ... تشنج ، ضعف شدید و فشار ۶ ... دکتر می گفت شانس آوردم که نمردم  ... انگار خدا هم می دونست من تا یه بار دیگه تو رو نبینم نمی تونم برم پیشش  ...  

پرنده خیالم، لب بام خاطره هامان .
و داستانی زیبا و عاشقانه ،  
با قهرمانی تو و صداقت من آغاز بودن می گیرد .
و عشق چیزی که تو را
در چشمان من تا ابدیت زمین زنده نگه می دارد .
می بینمت، چون همیشه
از ورای ابر سفید و پر تلاطم آسمان ، 
که به روی لبان خسته ام لبخند می زنی
یا گهگاهی دستان پر مهرت را
به نشانه حضور با صلابتت، مهربانانه برایم تکان می دهی .
من نیز با صورتی شاد و لبریز از تمنا ،
لبخند می زنم، دست تکان می دهم
و به پر عظمت ترین هستی ام چشم می دوزم ...
نا غافل سنگی از دنیای حقیقت ،
پرنده کوچک و بی پناهم را بیرحمانه می رماند .
در همان لحظه تو ، دستان مهربانت ، لبخند زیبا و دلنشینت 
و تمامی خاطره هامان را گم می کنم .
و بل اِجبار به دنیای واقعیت و فراق باز می گردم .
لعنت به تو سنگ بی محل ...

                                                                         همیشه دلتنگ تو ( هیوا )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد