رویای شیرین

به یاد نگارنده ع ش ق
تنها و خسته همراه با بغضی که به وسعت سکوت یه کویر تلخه مثل همیشه توی
جاده های بی کسی دارم دنبالت میگردم تا بلکه پیدات کنم. یهو صدای مهربونتو
میشنوم که بهم میگی: گلرو جان یه خورده بیای جلوتر منو می بینی....من 
اینجام پشت این دریای وهم.....
سرمو به همه طرف می چرخونم تا پیدات کنم و ببینمت....... اما نه دریای وهم و
می بینم،نه تورو اما بازم به راهم ادامه میدم تا ببینمت احساس میکنم دیگه نای
راه رفتن ندارم..... میخورم زمین.
بازم صدای ملکوتی تو به گوشم میرسه که میگی :چی شد پس چرا ناامید
شدی به این زودی خسته شدی؟؟ مگه خودت نبودی که میگفتی اگه
تا اونور دنیا هم بری پیدات میکنم؟؟ چرا پس حالا که به چند قدمیم
رسیدی وایسادی؟؟ نکنه جا زدی؟؟
با این حرفت انگار یه حس عجیب بهم نیرو میده با سرعت بلند میشم و با چشمام
میگردم تا پیدات کنم اما بازم نمی بینمت.... با آخرین توانم به دنبال صدات میدو ام
اما افسوس بازم نیستی بعدش با فریادی که مطمئنم گوش شیطوون رو هم کر میکنه
داد میزنم: پس تو کجایی؟؟ پس چرا چشمام نمی بینتت؟؟من میخوام ببینمت
میخوام بهت بگم چقدر دوستت دارم میخوام ثابت کنم تا آخرش باهاتم و تنهات
نمیذارم.
دوباره صدای آسمونیته که میگه: گلروی من تو ثابت شده ای
با بغضی که صدامو می لرزونه میگم : پس چرا نمی خوای ببینمت؟؟ چرا نمیخوای 
پیشم بمونی یعنی دیگه دوستم نداری؟؟؟
این دفعه صدای قشنگته که میگه من همیشه و همه جا باهاتم البته تو ذهنت
خانوم کوچولوی مغرور من و بدون هر جا باشم هنوزم دوستت دارم......
و دیگه صدایی نمی یاد............
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد