به یاد نگارنده ع ش ق
دل ز کف دادم بدین سودا که دلدارم تو باشی
سوختم از غم به امیدی که غمخوارم تو باشی
پرتو مه را ندادم راه در کاشانه خود
تا در این ظلمت سرا شمع شب تارم تو باشی
از تو ای رخشنده کوکب چشم آن دارم که هر شب
با همه دوری فروغ چشم بیمارم تو باشی
هستی خود را به یک لبخند شیرین می فروشم
خودپسندی بین که می خواهم خریدارم تو باشی
از بر من هر کجا خواهی برو،آزادی ای دل
من گرفتارم،نمی خواهم گرفتارم تو باشی
یه سلام هم از اینجا. من دوباره که نوشته های زیبایت را میخواندم کلی شرمنده شدم. خیلی خیلی زیبا مینویسی. من بی تعارف می گم در مقامی نیستم که نظر فنی بدم. چون خودم را این کاره نمی دانم. ولی نوشته هایت با آدم صحبت میکنند. چون حس دارند. موفق باشی.