به یاد نگارنده ع ش ق
دارم با کامپیوترم ور میرم که پاورچیناشو حس می کنم .مثل همیشه شیطون و خندون میاد طرفم و می خواد غافلگیرم کنه .نمی خوام حس قشنگشو خراب
کنم ، وانمود می کنم هیچی از اومدنش نمی فهمم ... آروم آروم میاد پشت سرم
و با دستای سفید و تپلش چشمامو محکم می گیره : " عمه ( عمه رو بدون تشدید
و با یه لحن خاص بچه گونه میگه ) می دونی من کیم؟! "
ـ ممممممم بذا یه ریزه فکر کنم آهان یادم اومــــد تو همون خاله ریزه نازه یی
که قاشق جادوییشو توی اتاق من جا گذاشته ریز می خنده و با یه لحن حق به جانب میگه : " نـخیرم!!! من اون نیستم
... "
ـ پس تو همون تام کوچولوی شکمویی که از من پنیر می خوای، مگه نــــــه ؟!
باز صدای خنده قشنگ و تپلش گوشامو پر می کنه : " عمه مامانم گفته پنیر نخور
تپل میشی ..."
ـ نکنه تو همون خانوم کوچولویی که موهاش بوی یاس لندنی میده
* عمه داره یادت میاد ولی بیشتر فکر کن
...
ـ فهمیدم ... فهمیدم ... فهمیدم تو همون یاس شیطونی که من همیشه
لپای صورتی و تپلتو محکم می کشم سریع دستای مثل برفشو از رو چشام
بر میداره و تند تند میگه: " عمه ســـــلام ... "محکم بغلش می کنم و درحال کشیدن
لپای گل گلیش می بوسمش
ـ سلام عروس قشنگ من ... باز که تو سنگین شدی و من نمی تونم بغلت کنم یه ریزه مثلا خجالت می کشه
" عمه چقد دوستم داری
؟! "
ـ چقد بگم خوبه
* بگو قد پیتزا سلی
ـ من از پیتزا سلی هم بیشتر دوستت دارم یاس کوچولوی من
* عمه منم تو رو قد همون چی پلتایی که بابام می خره دوستت دارم
عمه بهم آدامس باربی میدی
ـ چشم خانوم خونوما چیز دیگه ای میل نداری
* حالا نه ولی عصر باید از سوپر واسم پفک لینا بخری
(((( ))))
پ.ن: اینم یه مکالمه اختصاصی پر هزنیه با یاس عزیز ، تنها دختر دایی کوچولوی من که آمادگی میره . فکر کنم ۶ ساله باشه، نــــه
؟! یه دختر شیطونو شــر مثل زلزله که در یه چشم به هم زدن ...
، مهربون و با مزه ،
طرفدار درجه ۱ خوراکی و این حرفا ، شکمو و خیلی تپل مپل راستش من
به زحمت می تونم بغلش کنم اما خیلی خیلی دوست داشتنــــیه ، اونقدر
دوست داشتنی و مهربون که ... چشماش تیله ای رنگه، موهاش خرمایی و
لخت و بلنده ( البته خودش جلوی موهاشو با قیچی زیگزایگی چیده )
خلاصه این یاس ما کلی شیطونه اما با این وجود من خیلی دوستش دارم
حس می کنم شیطنتاش پر از قشنگیه . دنیای بچه ها خیلی دنیای پاک و زیباییه
یه دنیای ساده و سفید مثل قلبای مهربونشون ...
ببینم نظر شما راجع به بچه ها و دنیاشون چیه ؟! بهش خوب فکر کنید ...
به امید دیدار
به یاد نگارنده ع ش ق
... ســــــلام ...
امروز اومدم از یه پنجره بگم ... پنجره ای که همیشه پل ارتباطی من با چیزایی که
دوستشون دارم بود ... یه پنجره که رو به قشنگترین و زلال ترین دریای دنیا باز میشد
... با احساس ترین پنجره دنیا ... تا حالا دیدی پنچره همدم تنهاییهای کسی باشه ؟!
تا حالا حس کردی دل یه شی بیجون واسه نگرانیات شور بزنه ؟!
پنجره اتاق من مهربون ترین و پاکترین دوست من بود... یه پنجره مستطیل شکل که
صبحا رو به دریای آبی زلال باز میشد و شبا به همصدایی ماه بخشنده میرفت ...
شاید باورش واست مشکل باشه اما من با ذره ذره اتاقم زندگی می کنم جوری که
همشونو می فهمم و حس می کنم ... وقتی شادم همشون توی شادیهام شریک میشن و وقتی هم غمگین و ناراحتم همشون می خوان یه جورایی منو دلداری بدن
پنجرم ... کامپیوترم ... دفتر خاطراتم که هیچکی جز خودم تا حالا ندیدتش ...ضبطم
و عروسکام ... شاید خنده دار باشه اما هنوزم تنهاییامو با عروسکام پر می کنم ، نه این که عروسک بازی کنم نه !!! فقط عروسکام شنونده حرفام میشن حرفایی که
جز اونا هیچکی نمیشنوتشون ... شاید عروسکام مخصوصا حنانه به اندازه خیلی آدمای به ظاهر دوست دیگه مهربون تر و پاکتر باشن ...من با پنجرم دردودل میکردم مثل یه آدم زنده ... شبا من و پنجره می رفتیم خونه ماه مهمونی !!!! اما پنجرم
می خواد بسته شه اونم به خاطر یه چند تا پاره آجر سنگدل و خودخواهی بعضی آدمای به اصطلاح متمدن دیگه ... دیگه نمی تونم به خاطر مهربونترین عزیزم به
وقت دلتنگیام به دریا زل بزنم و ... آدمای طمعکار پنجرمو هم ازم گرفتن حتما به تو حسودیشون شده که من اینقدر دوستت دارم ... دیگه صبحا نمیتونم به دریام صبح بخیر بگم ... حالا باید به زحمت به ماه مهربونم دردودل کنم ... چقدر دردناکه مگه نه ؟؟!!! به نظر تو من باید چیکار کنم با یه پنجره بدون دریا ؟؟؟؟
پ.ن : نمیگم دلم برات تنگ نشده چون خودت بهتر از هرکسی می دونی که به
اندازه همه دنیا دلتنگتم ... فقط نمی خوام با حرفای غمگینم در و دیوار پاک خونمون غبار خاکستری دلتنگی بگیره ... راستی امروز فهمیدم چرا قبل از اینکه بگی دوستم
داری بهم گفتی آهنگ جزیره رو گوش کن آخه ....
(( بهترین عزیز من به خاطر همه چیز ممـــنونـــم ... تو شیرین ترین، پاک ترین و صادقترین خوب منی ... من همیشه تا هر وقت که نفس می کشم
... دوستت دارم ...
به یاد نگارنده ع ش ق
امشب به سیاهی آسمان بها نمی دهم ...
فردا بی توجه به سردی باد زمستانی
از روی جدول دو رنگ زندگی پرش خواهم کرد ...
زین پس به مزاحم بی پروای همیشگی، غم
فرصت ورود به چهار دیواری دلم را نخواهم داد ...
می خواهم دنیا را از دریچه زیبای ببینم ...
می خواهم استوار و مهربان به جنگ اشیاء بروم ...
می خواهم با امید به آینده زیبا شاد زندگی کنم ...
چرا که (( او )) زیبا دیدن را به من آموخت ...
مهربونترین همدل من سلام
از امروز تصمیم گرفتم نذارم در و دیوارهای این خونه قشنگمون ( بلاگو میگم )
بوی غم و غصه بگیره . احساس می کنم خونه عشقمون شبیه ماتمکده شده و طراوت اولیشو نداره . به نظر من اینجا جایی که من و تو واسه لمس با هم بودن
و یادآوری خاطرات شیرینمون میایم بنابراین همیشه باید شاد و پرانرژی باقی بمونه
... اینجا باید جوری باشه که هر دومون توش احساس آرامش کنیم پس درست
نیست من کلبمونو با کلمه های غم انگیزم، تاریک و دلگیر کنم . اینجا همون کلبه ایی که من و تو با کمک هم ساختیم . کلبه ای که چوباش توکل به خدا ، پرده هاش
صداقت و سقفش آبی مهربون عشقه پس باید همیشه با نشاط و تمیز بدون هیچ گردی از غم باقی بمونه ... من باید محکم، صبور و امیدوار باشم همونطور که تو
می خوای ... من همه چیز رو به خدا می سپرم و اون خودش هر چی رو صلاح
بدونه واسم مقدر می کنه. به همین علت تصمیم گرفتم از این به بعد با روحیه ای عالی و اراده ای قوی، زیبا و امیدوار بنویسم ...
به امید دیدار مهربون من