به یاد نگارنده ع ش ق
اوج خودم را گم کرده ام .
می ترسم از لحظه ی بعد و از این پنجره ای که
به روی احساسم گشوده شد .
از پنجره غروب را به دیوار کودکی ام ،
تماشا می کنم و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام .
" شاسوسا " تو هستی ، دیر کردی !
از لالایی کودکی تا خیرگی این آفتاب ،
انتظار تو را داشتم .
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم ،
در سحر رودخانه ، در آفتاب مرمرها .
این دشت آفتابی را شب کن تا من ،
گمشده را پیدا کنم و در جا پای خودم خاموش شوم .
* هیچ چیز به اندازه ی یک جرعه نوشیدن از کلام سهراب آرامم نمی کند . اوج نگاهم را در خود گم می کند و من می شوم قطره ای آرام و گمشده در دریای متلاطم سهراب . غرق می شوم در دلتنگی های سهراب . با سهراب سکوت می کنم و فریادش بزرگ جادویم را بر هم می زند .
** دست هایم را ،
به تنهایی و بی کسی کودکی یتیم
خواهم بخشید که
گرمای دستان سردی را نچشیده باشد .
تمامی روشنی صبحدم انتظارم
را در دلش خواهم کاشت .
می دانم .. می دانم ..
حتی دو کف دست فردا هم ،
در این شب بی سپیده غنیمت است .
( هُدا ـ دی ماه ۸۳ )
*** اگه تو رو دوستت دارم خیلی زیاد ، منو ببخش
اگه تویی اون که فقط دلم می خواد ، منو ببخش
منو ببخش اگه شبا ستاره ها رو می شمرم
منو ببخش اگه بهت خیلی میگم دوستت دارم
منو ببخش اگه برات سبد سبد گل می چینم
منو ببخش اگه شبا تورو خواب می بینم
منو ببخش .. منو ببخش .. منو ببخش ..
به یاد نگارنده ع ش ق
باد می وزد . من سردم ، سرد ِ سرد . مادر می گوید سردت شده است دختر ، چیزی بپوش ! دوست ندارم چیزی بپوشم . دوست دارم لجباز باشم یا شاید لوس ، نمی دانم . صدای نگار در گوشم می پیچد " عزیز دل من " و ناخود آگاه چهره ی تو را مقابل چشمانم مجسم می کنم . خدای من ، چقدر دلتنگم و خسته ! حوصله هیچکس را ندارم . حضور هیچ کسی راضی و خرسندم نمی کند . فقط دوست دارم به جایی زل بزنم و سکوت کنم . متن بنویسمو کسی نباشد که بگوید " درست را بخوان " . دوست دارم کسی باشد که مثل بچه ها ناز و نوازشم کند . بیچاره مامان ، صدایش در آمده از این همه خودخواهی ! این روزها هر آدم تازه ای می بینم ، دلم تو را بهانه می کند . جرات رفتن به دانشگاه را ندارم . انگار آنجا هم جای خالی تو عذابم می دهد . دوست دارم تنها باشم ، تنهای تنها . هیچ کس و هیچ چیز نباشد . چقدر تهی شده ام و بی ملاحظه . خود را گم کرده ام باز ، قلمم را نیز هم . چقدر حضورت را کم دارم . خواب و بیداریم نیاز به بودن توست اما نیستی . هر شب به خوابم می آیی . برایم دست تکان می دهی از دور و محو می شوی . نمی یابمت ، حتی در خواب هم . حرف های دلم تک به تک نگفته و بی جواب می ماند . هوا سرد و وحشیست . وجود هیچ کسی جز تو دلگرمم نمی کند . " لوس شده ای باز " صدایی از درونم فریاد می زند . وقتی بچه بودم دوست داشتم خودم را برای کسی لوس کنم ، عزیزدردانه ی پدر . خیلی خسته ام . افکار به هم ریخته . می بینی حتی حرف هایم نیز ثبات ندارد . ناراحت می شوم ، نگران می شوم ، بغض می کنم اما اشک نمی ریزم . دل سنگ شده ام . راستی دیشب کار دیگری هم انجام دادم . تو فهمیدی ؟! باید فقط در خلوتمان برایت بگویم . کاش هیچ کسی حائل نباشد . حسادت نمی کنم ، همه می گویند اصلا دختر حسودی نبوده ام . ولی دلم می گیرد از بعضی چیزها . بارها آرزو کردم .. آروز کردم .. آرزو کردم .. کاش تلنگری حتی کوتاه حباب آرزوهایم را نشکند . از دور دست تکان می دهی . دلم می لرزد . قرمز می شوم از شرم . زبانم بند می آید . به قول مامان اگر بیایی نزدیک از خجالت غش کرده ام . کاش قدرت داشته باشم به چشمانت زل بزنم . می دانم ندارم . هیچ وقت نداشته ام . همواره شرم و حیایی بوده که نگذارد به چشمانت حتی در قاب عکس هم زل بزنم . صدایم می کنی . با همان لحن همیشگی و افسونگر . باز افسونت می شوم . برق نگاهت می گیردم . برایم مقدسی مثل پدر . همان قدر مقدس و عزیز . می شکنم ، بی تو . می شکنم ، اگر نباشی . لب هایم بی صدا اینها می گویند . " تو خیلی قوی هستی و صبور " هزاران هزار بار شنیده ام این حرف را . عروسک صبور قصه ها ، منم و تو کوچک بانوی من . هر دور از یگانه یاورمان دور مانده ایم . چشمانم برق می زند ، برق اشک است . شاید باز هم دارم خودم را لوس می کنم . این بار برای تو ، نه برای پدر . نه نه ! قدرت ندارم نگاهت کنم . سر به زیر می افکنم . مهربانی و توجه ات خجالت زده ام می کند . هر لحظه هستی و من حست می کنم نمی بینمت اما . چشمانم را به زمین می دوزم . می گویی " طاقت دیدنم را داری " نجوا می کنم حضورت ذوبم می کند . به یکتایی مان سوگند وقتی هستی ، وقتی هستی .. . فقط بدان با جان و دل دوستت دارم و هیچ چیزی نپرس .
پشت این پنجره ،
شب دارد می لرزد ..
و زمین دارد باز می ماند از چرخش .
پشت این پنجره ،
یک نامعلوم نگران من و توست ..
ای سراپایت سبز ،
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار و
لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
..
..
به یاد نگارنده ع ش ق
گهگاهی، دل کوچک من، تنگ می شود ..
شاید برای اولین احساس ، اولین خنده یا حتی اولین عشق ..
شاید برای اولین دوستت دارم ..
شاید برای بوسه ای که کوشید بر گونه ات بنشیند اما هرگز ننشست ..
شاید برای آخرین بغض ..
شاید برای فاصله ای که دوست داشت فاصله نباشد ..
شاید برای قطره اشک وداع ..
شاید برای واپسین نفس ..
شاید برای خداحافظی که رنگ سلام غروب بود ..
و شاید برای لحظه ای که برای آخرین بار معصومانه نگاهت کردم ..
( مطلبی از آرشیو خودم ! )
* فردا دوست دارم از عسل بانویم بگویم . نمی دانم چه حسی درون این نگاه ملتمس پنهان است که همه ی وجودم را می لرزاند ، بی دلیل ! اشک در چشمانم حلقه می زند و از ته دل آرزو می کنم کاش پناهش بودم . عسل بانوی من ، تنهاست اما .. . شاه پری کوچکم ، روزی پیدایت می کنم و پناهت می شوم ، مطمئن باش . من و تو هر دو تکیه گاه تنهایی کوچک شاهزاده مان می شویم و نمی گذاریم بار مشکلات بشکندش . باید پیدایش کنم . عسلکمان تنها مانده ، می فهمی ؟! من از نگاه معصومش می بینم . شاه بانو ، بمان که می آییم ، هر دو با هم . بمان ..