کسی را که با او خندیده ای شاید از یاد ببری
اما آن کس را که با او گریسته ای
هرگز فراموش نخواهی کرد
عزیزکم ... یکسال از بنای خونه عشقمون گذشت ... خونه ای که سقفش آسمون بود و زمینش شنای خشک دریا ... خونه ای که دل صاحبش مثل دریای همسایه بزرگ و مهربون بود ... ۳۶۵ روز از تقسیم مهربونیامون گذشت ... یکسال پر از خاطره های تلخ و شیرین ، پر از گریه، خنده، توسل و نذر و نیاز ... توی این مدت اتفاقای خوب و بد زیادی افتاد ... ۳ ماه اولش بهترین روزای زندگیم بود ... لحظه لحظش با هم بودیم ... خدای من ... خیلی خیلی دوستت داشتم و حالا بیشتر بیشتر دارم ... خدایا ! چطور دلت اومد ازم دورش کنی ؟! من که به همین فاصله نه چندان نزدیک هم راضی بودم پس چرا دیگه بیشترش کردی خدا ؟! ... چه بگویم گله ای نیست ... توی تقویم لحظه هام تیر رو سیاه و مرداد رو خاکستری تیره نقاشی کردم ... لحظات خیلی خیلی بدی بود ... وحشتناکترین دقیقه ها ... هر ثانیه اش مثل آوار روی سرم خراب میشد ... چقدر گریه کردم، چقدر اشک ریختم ... فقط خدا می دونه ... فقط خدا ... به شهریور اسم وصال رو نسبت دادم ... چقدر زیبا بود شهریوری که توش پر از بوی تو بود عزیز دل من ... زمانی پاییز مهربون، می خواست بیاد خونمون مهمونی هر دومون تنهای تنها شدیم ... تو آواره غربت و من آواره اشک ... آخه چی بگم که همه احساسمو برات قلم بزنه ... مگه میشه فراقو توصیف کرد عزیزکم ... می دونم بهونه قشنگم ... خوب می دونم که تو از من تنهاتر بودی ... خدا رو شاهد می گیرم که عمق غم من، درد تنهایی معصوم تو عزیزترین هستی ام بود ... شبهای زیادی رو برات دعا کردم ... لحظه های زیادی رو به یاد تو پاکترینم به چشمای مظلومت پناه آوردم ... خدایا ! خدای من ! امشب تولد خونه عشقمونه عزیز دلم ... بازم مثل همیشه من با اشک حروف احساسمو بدرقه می کنم مهربون قشنگم ... تو، اشک، خاطره، عکسای توی قاب همه و همه مهمونم شدن ... نازنینم ... عشق من ... عزیزک خوبم ... با تو من، من شدم ... بزرگی تو، عشق منو بزرگ کرد ... همه زندگی من ... پناه دستای مهربونت بود که دل کوچیکه منو به زندگی گرم کرد ... تو بودی که منو باور کردی ... کاری که هیچکی جز پدرم نخواست بکنه ... به خداوند احد و واحد قسم که تا لحظه مرگ دوستت دارم ... من تو رو با همون متانت، وقار، غرور و مردونگی می پرستم عزیز تنهاییام ... من به عشق تو زندگی کردم و تا ابد هم می کنم ... الله مع الصابرین ... الله علیمٌ بذات الصدور ... یه روز با خودم عهد بستم که اگه دنیا می خواد بجنگه منم باهاش می جنگم اگه اون نامهربونه من لجبازترم ... کاری می کنم که نتونه همه زندگیمو ازم بگیره ... آره ! با همه کس و همه چیز می جنگم ... به خاطر اونی که بهم یاد داد انسانیت و عشق یعنی چی ... باور کن ... من و تو هر دومون قوی هستیم ... هر دومون ... پیش به سوی یه جنگ پایا پای ... بجنگ تا بجنگیم آقای تقدیر ...
* وقتی میایی صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
** تو هم بلدی مثل من دقیقه بشمری تا یار مهربونتو ببینی ؟!
به یاد نگارنده ع ش ق
اشکهای بی تاب من،
دانه به دانه بر روی گونه هایم می غلتند
و هیچ کس نیست که ...
تو هم نیستی ... چون همیشه ...
و این منم که چون همیشه در تنهایی محض خود
در پی ساحلی برای دریای اشکهایم می گردم ...
می دانی که ...
مدتهاست سراغی از اتاقک کوچک خیالیمان نگرفته ای ...
خیلی وقت است که نمی گویی شب را در انتظارم بمان تا ...
دیگر نمی گویی ... هیچ نمی گویی ...
من غصه دارم ...
غصه دار مرگ تمامی حرفایی که سالهاست به زبان آورده نمی شود ...
حرفایی که به قول تو باید وقتهایی به زبان آورده شود ...
من زنده هستم ...
من با مرور خاطراتی از یک فصل خزان زده پاییزی زندگی می کنم ...
فصلی که بهار خواندمش ... بهار رشد یک دختر چشمان سیاه ...
چند شبی ایست که دستهایم
به سوی همان مهربان مطلق همیشگی دراز شده است ...
التماسم را به آسمان کسی ندید جز ستاره حاجت ...
می دانی بهترین ;
این دخترک بی چیز و فقیر
جز سوگندی محکم بخاطر دوست داشتن و خوشبخت کردنت
چیزی در طبق اخلاص ندارد ...
و دعایی که تنها و تنها برای تو و آنچه پیش رویت باشد ...
خداوندا ...
باز هم شب شده ... شبی خالی از هر ستاره حاجتی ...
دوباره من هستم و آسمانی پر از خجالت ...
ستاره ها همه گم گشته اند ...
شب است ... شب سکوت مطلق ...
و من که ...
* show me the meaning of being lonely
... so many words for the
* یادت میــــــــاد گریــــــــه هامو ریختــــــم کنـار پنجره
داد کشیدم تـــــــورو خــــــــــدا نامه بده یـــادت نـــره
یادت میــاد خندیـــدی و گفتی حالا بـــــــذار بـــــــــرم
با اینکه من خوب می دونم جواب نامه با خداست ...