باد می آمد ،
بادبادک قِلی می خورد ،
گِرد و رنگی .
آسمان آبی بود ،
خواهر و دریا .
سر می خوردیم سمت خورشید ،
من و خنده و نگاه .
ابر پناهنده ای بود کوچی
لای چشمهام ،
غریب ، بی پناه و گرم .
کودکی اما به شبنمی می مانست
گُم و گور ،
لای لحظه ای به نام اکنون* .
* نا هماهنگه می دونم .. یه ایده ی لحظه ای بود ، به دلیل نگیرید !
* هر چی تنهاتر بشی ، دنیا تو رو کمتر می خواد .. خودت اون وقت می بینی چقدر فراوون با توام ..
* ع س ل م .. تولدت مبارک !