به یاد نگارنده ع ش ق
امروز توی این خونه جشنه . میخواید بدونین چه خبره پس گوش کنید:
یه روز از روزای خدا که خورشید خانوم ناقلا مثل همیشه با بدجنسی چادر زرد و طلاییشو سرش کرد که از پشت کوهها بدوه و بیاد تا توی آسمون یه شهر که دل آدماش به بزرگی همون آسمون بود بتابه،یه کوچولوی خوشگل و ریزه میزه بعد از 9 ماه ورجه وورجه کردن توی شکم مامان مهربونش در ساعت 6 صبح 31 مرداد سال 1361 به دنیا اومد تا مثل خیلی آدمای دیگه طمع زندگی و حضور توی این کره خاکی رو حس کنه. اسم این کوچولوی قصه ما رو که نازش هم حسابی خریدار داشت گذاشتن گلرو و گل باغ زندگی مامان و باباش شد . اونا هم
مثل دو تا باغبون مهربون و دلسوز همیشه با عشق و محبت پیشش موندن و
نذاشتن این جوونه نو پای زندگیشون تنهایی رو احساس کنه .با محبت و مهربونی
فراوونشون سیرابش کردن . هر وقت گل کوچولوشون دلتنگ و بهونه گیر میشد
بهش کود لبخندو هدیه میکردن تا بتونه غم و غصه هاشو از خودش دور کنه .اگه
هم گاهی اوقات برگای احساسش با پاییز زندگی زرد و پژمرده میشد با قیچی امید
برگاشو هرس میکردن تا از تماسش با شاخه های گل دوباره امید به آینده و فردا
تو دلش جون بگیره خلاصه این که این گلروی ما قد کشید و بزرگ شد و امروز داره
21 سالمین بهار زندگیشو شروع میکنه . گلرو به خودش قول داده که کاری بکنه که
این سال واسش از سال قبل پربار تر باشه،دیگه ناامید و خسته نباشه،همش به
چیزای خوب خوب فکر کنه، اگه صخره مشکلات جلوی راهشو سد کردن با سلاح
صبر و استقامت و توکل به خدایی که از اون مهربونتر توی این دنیا نیست به اون شلیک کنه تا غم و مشکلات رو متلاشی کنه.تصمیم داره خوب فکر کنه، خوب تصمیم بگیره،منطقی باشه، محکم و قوی باشه..............
راستی این گلرو انگاری خودش هم یه حرفایی واسه گفتن داره همتون به حرفاش خوب گوش کنید:
سلام به همه کسایی که امشب میان اینجا تا توی این جشن کوچیک اما پر از صفا و صمیمیت، شرکت کنن. به همتون خوش آمد میگم مرسی که میاین و منو خوشحال میکنین راستی تا یادم نرفته از زحمتای داداش خوبم مسعود عزیز که واسه برگزاری این جشن حسابی کمکم کرد تشکر میکنم امیدوارم بتونم زحمتاشو جبران کنم مسعود جان ممنونم .
راستی میخواستم توی همین بلاگ از محبتای بی دریغ مامان و بابای خوب و گلم
تشکر کنم که همیشه و در هر شرایطی تنهام نذاشتن و مثل یه حامی در کنارم
بودن بخصوص بابای گلم که همیشه درکم کرده و بهترین دوست، مشاور و پــــــــدر
بوده.
مــــــــامــــــــــان و بـــــــــابــــــــــای خــــــــــــوبـم:
با هفت تا آسمون پر از گلای یاس و میخک، با صد تا دریا پر از عشق ، با یه قلب
که توش پر از حس بیقراری فقط میخوام بگم که
(عاشقانه دوســـــــتـــــتـــــــون دارم)
و یه صحبت کوچیک با عزیزترین مهمون این جشن:
عزیزترین عزیزم سلام
خیلی دلم میخواست حالا تو پیشم بودی و روز تولدمو با تو بودم اما صد افسوس
که فرسنگها ازم دوری البته بعد مسافت مهم نیست تنها چیزی که مهمه دلای
ماست که به هم نزدیکه. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که ممنونم که اون همه
خاطره های قشنگ و پاک و توی ذهنم نقاشی کردی، اون همه لحظه های خوبو
واسم ساختی. من با تو خودمو شناختم .خیلی خوشحالم که خدا تورو بهم داد تا
از طریق تو خیلی از چیزایی رو که قبلن درک نکرده بودم درک کنم و بفهمم . من
با تو واژه هایی مثل عشق، بزرگی، انسانیت و شخصیت رو حس کردم. من با تو خودمو شناختم چیزی که توی ۱۹ سال قادر به انجامش نشدم، من با تو به خدا
نزدیکتر شدم، من با تو ................................
راستی میخوام امروز بگم که با تمام وجود دوستت دارم
ای بابا اینقدر حرف زدم که آخرش یادم رفت که بگم
تــــــــــــــــــــــــــولدم مـــــــــــــــــــــبارک
حالا همه با هم آهنگ تولدت مبارک رو بخونید راست یادتون نره دست بزنید
تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک
بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی
تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک
بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی
happy birth day to me
happy birth day to me
به یاد نگارنده ع ش ق
این مطلب زیبا و صادقانه رو تو بلاگ گلهای داوودی دیدم . اونقدر پاک و بی آلایش نوشته بود که اشکو توی چشام مهمون کرد. حالا هم میخوام تو بلاگ خودم بنویسمش بخاطر اینکه از بس با احساس و ماه بود میخوام تقدیمش کنم به کسی از صمیم قلب دوستش دارم و دلم واسش تنگ شده به اضافه اینکه بی صبرانه منتظر بازگشت سبزش هستم............
سلام هم نفس!
امیدوارم هر جا که هستی دلت شاد باشه و لبت خندون....داشتم نماز مغرب نگاهت رو به جا می آوردم که نمی دونم چرا وقتی به قنوت خواستنت رسیدم، زبونم بند اومد و اشک نیاز امان از گونه های سردم برید. میخواستم دلتنگی های شبای تنهایی مو تو سجده نگاه قشنگت راز و نیاز کنم. دست نیازمو که رو به قبله چشات بالا آوردم، یه اضطراب غریبی تو دلم نشست جوری که انگار تو رو برای همیشه ازم گرفتن و من جز قفس تنهایی سر پناه دیگه ای ندارم.یاد اون لحظه ها بخیر که شب رو با سجده سینه گرمت صبح میکردم و دعای دم صبح رو با تسبیح انگشتای دست مهربونت نجوا میکردم. آخرین رکعت صلات عشق رو که میخوندم، با صدای یاهوی من پلکای مستت نیمه باز میشد و من مثل یه سر سپرده چاره ای جز تسلیم در برابر هوس عاشقونه دلت نداشتم. اولین بوسه جادویی عشق شروع جاده ای بود که انتهاش تو اوج لذت به آرامش کودکانه آغوش گرمت ختم میشد. حالا دیگه از اون شبا جز صندوقچه ای زنگار بسته از خاطرات حسرت انگیز برام نمونده...دلم بد جوری هواتو کرده نازنین! هوای پرواز به آسمون آبی چشات...پرواز به آسمون شهر خیالی قصه هات...چه لذتی داره با تو بودن! با تو خندیدن...باتو عطر یاس رو بوییدن.دلم تنگه نامهربون، یه نظری کن. یه نظری کن به حال این خسته که تا نشکسته، شکسستن بغض گلوش رو ببینی.حیاط خونمون پر از دون و آب شده از بس که صبح به صبح مژدگونی میذارم واسه گنجیشکا و کلاغا. گفتم اگه هر کدوم از کلاغا خبر برگشتن تو رو برام بیاره یه سکه طلا میدم بهش. آخه شنیدم کلاغا طلا رو خیلی دوست دارن.دیشب تو باغچه حیاط بوی عطر تو می اومد. آسمون پر از ستاره بود اما هیچکدوم شکل تو چشمک نمیزد. دلم لک زده واسه اون چشمک زدن هات.اینبار اگه برگردی دیگه نمیذارم بری ...عهد کردم اگه یه روزی دستم به ضریح مقدس دستات برسه انقدر التماست کنم که یا منو با خودت ببری یا اینکه همون جا جونمو قربونی قدمت کنم.
نازنینم....تو را به خدایی که قد همه ماها مهربونی داره
زود بــــــــــــــــــــرگــــــــــــــــــــرد،مـــــــــــــــــن منتظــــــــرم
IN THE NAME OF LOVE'S GOD
?would you dance if i asked you to dance
?would you run and never look back
?would you cry if you saw me cry
? would you save my soul to night.
? would you die for the one you loved
......hold me in your arms to night
........i will stand by you forever.
.........you can take my breath away
???would you swear that you always be mine
...........AM i in too deep???have i lost my mind?? i dont care
i can be your hero
به یاد نگارنده ع ش ق
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم .......
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق از این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت؟؟؟
(حمید مصدق)
این شعرو خیلی وقت بود که دیده بودم اما مفهومش برام آشنا نبود
اما امروز یه حس آشنایی نسبت بهش پیدا کردم چراشو میشه به کارهام
نسبت داد راستی اگه خونه ما درخت سیب داشت تو برمیگشتی تا من دزدکی و بدون اجازه باغبون واست سیب بچینم؟؟؟؟؟؟؟
به یاد نگارنده ع ش ق
ای کریمی که بخشنده عطایی و ای حکیمی که پوشنده خطایی و ای صمدی که
از ادراک خلق جدایی و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی.
الهی در دلم جز تخم محبت خود مکار و بر تن و جانم جز الطاف و مرحمت خود منگار
و بر کشته هایم ما جز باران رحمت خود مبار.
خدایا فقط میتونم بگم خیلی بزرگ و مهربونی.........خدایا ممنونم.....
ممنونم فتاح .........مرسی