به یاد نگارنده ع ش ق
سلام قاصدک ،
سلام شقایق ،
سلام بارون ،
سلام اشک ،
سلام بهشت ،
سلام خدا
..
..
نمی دونم این دفعه چه بهونه ای برای شروع دلتنگیام پیدا کنم . خیلی وقته که اشک ها و کلمه هامو توی دلم می کشم و نمی گذارم فرصت مغلطه کردن پیدا کنن . این دفعه دیگه باورم شده هر چقدر هم بنویسم و اشک بریزم ، آب از آب تکون نمی خوره . دیشب با مریم دریا بودم . ازم خواست تنهاش بگذارم تا بتونه با خودش اونجور که دلش می خواد خلوت کنه . موبایلو از توی کیف برداشتم و روی سکو روبروی دریا نشستم و زل زدم به جایی که خودم هم نمی دونستم کجاست . انگار از یه چیز مبهم و نامعلوم معجزه ای می خواستم که حتی خودم به ناممکن بودنش ایمان داشتم . توی دنیای شک و تردید ، خواستن و تمنا ، علاقه و منطق غوطه ور بودم . عهد کرده بودم که اجازه ندم احساسات بهم غلبه کنه . به خودم قبولوندم که احساسات خوبه به شرطی که طرفین هر دو با هم پذیراش باشن . توی همین کش و قوس منطق و احساس گوشی زنگ خورد . ناجی افسانه ای بود . بغض صدامو فهمیدم . از ترس لو دادن احساسم ازش خواستم بره استراحت کنه . به محض قطع ارتباط چشمام پر از اشک شد . کاری که یک ماه از چشمام دریغ کرده بودم . می خواست پایین بیاد اما همون لحظه از نطفه کشتمش و .. . بی هیچ هدف معلومی رفتم و خلوت مریم رو بهم زدم . با تعجب نگام کرد آخه انتظار نداشت با اون وصفی که از علاقه ام نسبت به دریا شنیده بود ، به این زودی ها ازش دل بکنم . پرسید " پس چی شد ! چرا اینقدر زود برگشتی ! " به دورغ جواب دادم " تو مهمون من هستی ، دوست ندارم تنهات بذارم " خوب می دونستم دارم دروغ میگم ، یه دروغ محض . حقیقتش این بود که داشتم فرار می کردم از خودم ، احساسم ، علایقم و خیلی چیزای دیگه ای که برزخ فعلی رو برام درست کردن . سه ساعت کامل قدم زدیم و صحبت کردیم . بیشتر شنونده بود . می گفت فکرمو قبول داره ، حق رو به من داد اما من حس کردم واسه همه مامانم ، واسه خودم زن بابا ! تا دلت بخواد حرفای گنده گنده تحویلش دادم . با گفتن بعضی حرفا این قلب خودم بود که از داخل تیر می کشید . از تو براش گفتم . در مورد آینده صحبت کردیم و گذشته . افسوس روزهای تباه شده ی زندگیشو می خورد و من سعی می کردم آرومش کنم ولی بهش نگفتم منم دارم یاد می گیرم سنگ باشم . مثل خودش اون روزیی که پاره تنشو داد اونی که بدترین ثانیه های زندگیشو براش رقم زد . تو نمی دونی چه زجری داره کشتن واژه هایی که دوست دارن بهت آرامش بدن و تو با سنگدلی تمام خفه شون کنی و ته قلبت از درد این همه سنگ بودن تیر بکشه . چند روز پیش برام دعوتنامه اومد از یه شب شعر . با دستای خودم پاره اش کردم تا دلم خنک شه که هیچ وقت به اون مجلس نمی رم . از زمانی که اون مردک مثلا شاعر به خودش اجازه داد نوشته هامو زیر سوال ببره ، دوست ندارم این و اون به خودشون اجازه اظهار نظر کردن در مورد احساسم رو بدم . آره راست می گفت اینا همه چیز شعر رو بهم می ریزن و اسمشو می زارن شعر . مسخره ترش اینه که ازم دعوت حضوری هم بکنه ! امروز نمایشگاه نقاشی فاطمه بود . کارهای لاله از همه عالی تر شده بودن ، مثل همیشه . شاید دوبارخ بخوام برم پیشش نقاشیم رو ادامه بدم . تا منو دید شناخت و حال مامانو پرسید . صورتش کمی پیرتر شده بود و چاق تر از قبل ولی هنوزم مثل جوونیاش دوست داشتنیه . فردا امتحان دارم اما چون نخوندنم احتمال قبولیم خیلی کمه . تنها عشق امتحان دادنم سفر یه روزه هست با مریم و فاطمه ! چقدر از بودن باهاشون احساس رضایت می کنم . درست مثل تو که از بودن با همه احساس رضایت می کنی به جز کسی که .. . هشتاد و سه هم داره تموم میشه . به قول رویا " همون بهتر که تموم شد ، اگه بیشتر می موند خودم از دنیا پرتش می کردم بیرون ! " بوی بهار و تازه شدن داره میاد اما حسش نه ! امیدوارم همه مون
بتونیم این سال خوب شروع کنیم . دعای سفره یادمون نره و اینکه خیلی ها به محبت و حمایت ما نیاز دارن پس تنهاشون نذاریم .
آن روزها رفتند ،
آن روزهای عید .
آن انتظار آفتاب و گل ،
آن رعشه های عطر در اجتماع ساکت و
محجوب نرگسهای صحرایی که
شهر را در آخرین صبح زمستانی دیدار می کردند .
بازارها در بوهای سرگردان شناور بود ،
در بوی تند قهوه و ماهی .
مادر بود که می رفت بازار و
باز می آمد با بسته های هدیه با زنبیل پر
باز باران بود که می ریخت ، که می ریخت .
به یاد نگارنده ع ش ق
برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی برادر جان گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
دلم تنگه از این روزهای بی امید
از این شبگردی های خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم خوش نیست غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند
دلم تنگــــــــه برادر جان .. دلم تنگــــــــــه برادر جان !
* حالم اصلا خوب نیست . از احوال پرسی تک تکتون ممنونم ولی باور کنید حالم مساعد نیست برای همتون آفلاین بگذارم واسه همین اینجا میگم خوشحالم از بودنتون . دعا کنید زودتر بشم همون هیوایی که بزرگترین هیوای خودش بود . دعا کنید اونقدر مقاوم باشم که دوباره بلند شم و بگم یا علی .. خیلی خسته ام ، خیلی .
آخرین ستاره هم بر زمین افتاد
و همه
به محبوبشان رسیدند
در آسمان هم ،
سهمی برای من نبود .
به یاد نگارنده ع ش ق
با توام ای سهراب .. ای به پاکی چون آب !
یادته گفتی بهم " تا شقایق زنده است زندگی باید کرد "
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرد ،
دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد !
یادته گفتی به من " اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که
مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهائی تو "
اومدم آهسته ، نرم تر از یک پر قو ، خسته از دوری راه ، خسته و چشم به راه .
یادته گفتی بهم " عاشقی یعنی دچار " .. فکر کنم شدم دچار !
تو خودت گفتی " که تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه ..
آره تنها باشه ، یار غمها باشه "
یادته گفتی بهم " گاه گاهی قفسی می سازم ،
می فروشم به شما که به آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهائیتان تازه شود "
دیگه حتی اون شقایق که اسیره قفسه سهراب ، صاحب یک نفسه !
نیست که تازگی بده این دل تنهایی من ، پس کجاست اون قفس شقایقت !
منو با خودت ببر به قایقت . راست می گفتی .. راست می گفتی ..
کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود ! آره کاشکی دلشان شیدا بود !
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب ، تو خودت گفتی بهم
" بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است "
* من دچار خفقانم ، خفقان ! بگذارید هواری بزنم .. " هــــــــــــای ! "
به یاد نگارنده ع ش ق
عروسک قصه ی من گهواره ی خوابت کجاست
قصر قشنگ کاغذی پولک آفتابت کجاست
بال و پر نقره ای کفتر عشقمو کی بست
آینه ی طوطی منو سنگ کدوم کنیه شکست *
* دلشوره ی عجیبی دارم !
به یاد نگارنده ع ش ق
وقتی شب با دستانی خون زده ،
بی هیچ دغدغه ی قصاص ،
قاتل جان روز بی پناه می شود و
آب از آب تکان نمی خورد ،
تنها آسمان است که
بی منت سیاه می پوشد و
بی پروا به سوگ خورشید می نشیند .
* امروز مراسم خاکسپاری فردی بود که ۲۹ فرودین ماه ۸۲ این خونه ی مقدس رو برام ساخت . جرقه ی نوشتن رو شروین در ذهن من بوجود آورد . شاید اگه پیشنهاد اون برای ساختن اینجا نبود من هرگز به طور جدی نویسندگی رو دنبال نمی کردم . می دونم مرگ بهترین آرزویی بود که همیشه در ذهنش می پروروند و بهش رسید . با اینکه دیگه نیست و بر نمی گرده هیچ وقت ولی من همیشه برای شادی روحش دعا می کنم و ازش ممنونم که به من روشی برای آروم
شدن و بیان احساستم یاد داد .
زمان گذشت و
ساعت چهار بار نواخت ..
به مادرم گفتم دیگر تمام شد .
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد ..
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ،
آن دو دست جوان که زیر بارش یک ریز مرگ مدفون شد .
( روحت شاد )
به یاد نگارنده ع ش ق
لالا لالا نخواب سودی نداره
همون بهتر که بشماری ستاره
همون بهتر که چشمات وا بمونه
که ماه غصه اش نشه تنها بیداره
لالا لالا نخواب زندونه دنیا
سر ناسازگاری داره با ما
بشین بازم دعا کن واسه اون که
ما رو اینجا گذاشت تنهای تنها !
لالا لالا نخواب تنها می مونم
لالا لالا نخواب تنهایی زرده
اگه طولانی شه مثل یه درده
اگه چشم انتظار باشی که هیچی
دروغ میگی به دل که بر می گرده
توی خلوت می گم اینجا کسی نیست
خداییش که دلم خیلی صبوره
لالا لالا نخواب اشکت زلاله
مثل بارون پای نخل وصاله
من و تو هم شب و هم قلبو کشتیم
ولی اون چی ، چقدر اون بی خیاله !
لالا لالا نخواب دنیا خسیسه
واسه کم آدمی خوب می نویسه
یکی لبهاش تو خوابم غرق خندست
یکی پلکاش تو خوابم خیس خیسه !
لالا لالا نخواب عاشق یه سیبه
همیشه سرخ و تبدار و غریبه
تا اون بالاست رسیده ست اما تنهاست
پایین هم که بیفته بی نصیبه !
لالا لالا این بود سرنوشتم
این از امروزم و این از گذشته ام
دیگه باید بخوابی پس
لالا لالا .. لالا لالا .. لالا لالا ..
( مریم حیدرزاده )