(( بسم ِ اللهِ الرَّحمن ِ الرَّحیم ))
( وَ الضحُی ۱ واللّیل اِذا سَجی ۲ ما وَدَّعَکَ رَ بُّکَ وَ ما قَلی ۳ وَ لَسَوفَ یُعطیکَ رَبُّک فَتَرضی ۴ اَلَم یَجدکَ یَتیماً فَاوی ۵ وَ وَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی ۶ وَ وَجَدَکَ عائِلاً فاَغنی ۷ )
قسم به روز یا ظهر آن و قسم به شب هنگام آرام آن که خدای ترا ترک نگفته و بر تو خشم
ننموده است و پروردگار تو چنان به تو عطا کند که تو راضی شوی . آیا تو را یتیمی نیافت که
پناه داد ؟! و تو را گم کرده یافت رهنمایی کرد و باز تو را فقیر یافت توانگر کرد
سلام عزیز دلم
این چند مدتی که نیستم این خونه و یادگاریامونو به تو و تو رو به خدا می سپارم و قول میدم تا وقتی کامل نشدم برنگردم . سعی می کنم از این فرصت نهایت استفاده رو بکنم . باید کامل شم تا لیاقت داشتن خیلی چیزاها رو پیدا کنم . می دونم خدا خیلی بزرگ بوده که تو رو بهم داده . باید این چند مدت ... تنها مهربون من خیلی مراقب خودت باش . مبادا غصه بخوری عزیزم . دوستت دارم ...
( ه .. )
به یاد نگارنده عشق
به گمانم شب به نیمه رسیده !
ستاره خمیازه کشان می رود که بخوابد !
من و پنجره و ماه هنوز بیداریم !
I guess that cupid was in disguise
! The day you walked in and changed my life
انگار هیچ خیالی از یک خواب شبانه
در سرمان نیست !
!? could you hold my heart tonight
دفتر خاطره هایم چون همیشه باز ِ باز است
دوست ندارم برگه هایش سفید بماند
ولی چه کنم که کلمات هم سر یاری با ما ندارد
!? if luck is a lady
! maybe luck is a lady
می روم آشپزخانه و با قهوه ای تلخ بر می گردم !
لبخند می زنم !
تلخی قهوه چقدر شبیه تلخی روزهای من شده !
می خندم تا جایی که گریه ام بگیرد !
! and I know you ' re insatiable
می نویسم از تو ، تا تن کاغذ من جا دارد !
با تو از حادثه ها خواهم گفت ، گریه این گریه اگر بگذارد !
در دریای کلمات ، به امید غرق شدن دست و پا می زنم ...
! I never thought that my saviour would come
ماه حزین و سر به زیر نگاهم می کند
پنجره می خواند " برای دیدن تو ... "
! So now I walk in the midday sun
من همچون دیوانگان به
تلخی ِ قهوه و ارتباطش با روزهایم فکر می کنم
و سر بر زانو می گذارم ...
As this life gets colder and the devil inside
! Tells me give up the life
( پایان )
* شاید امشب یا فردا آخرین طلوع باشد !
به یاد نگارنده ع ش ق
من از روح خودم در جسم کلماتم می دمم ،
همچون خدای در بندگان !
می دانم بعد از من
، واژه هایم ،
آدمها را ساده تر و زیباتر باور می کنند !
به یاد نگارنده ع ش ق
دخترک دوباره تب کرده بود ... تمام بدنش می لرزید ... هذیون می گفت ... یه لحظه رویا میدید ، یه لحظه کابوس ... لبخند می زد ، می خندید ، می ترسید ، بغض می کرد و اشک می ریخت ... دوست داشت مثل همیشه احساساتشو روی برگه های سفید نامه هاش حک کنه ولی انگاری کلمه هاش ، باهاش لجبازی می کردن و قدرت نوشتنو ازش می گرفتن یا اینکه اشک نمی ذاشت بنویسه توی دلش چی می گذره و تمرکزشو بهم می ریختن و درد ... ولی اون باید می نوشت ، باید دوباره با حرفای دل و کلمه های عاشقانه اش آشتی می کرد تا عزیز دلش بدونه دخترک بیشتر از همیشه تنها همراه زندگیشو می پرسته ، واسه همین به کلمه هاش گفت اگه کمکم نکنین مهربون من ، دل بزرگش می گیره و غصه می خوره ، یادتون میاد چقدر واسه تعظیم دل بزرگش از ذهن کوچیک و آشفته من فرار کردید ؟! نکنه یادتون رفته ما به هم قول داده بودیم که نذاریم غربت سنگدل ، دل عزیز منو بشکونه ! خواهش می کنم کمکم کنین ، من حالا ، بیشتر از همیشه به بودنتون نیاز دارم ! باید دست به دست هم بدیم و جاری شیم ... پس با نام خدا و کمک کلمه ها ، حرفای دلشو اینجوری شروع کرد ...
به نام خدای همه قاصدکای مهربون
همه زندگی من ، ســلام !
مثل همه نامه هام ، اول میگم امیدوارم خوب و شادو پر لبخند باشی ... می دونم خیلی وقته قاصدکا حرف دل منو برات هدیه نیاوردن ... نه ، نه ! قاصدکا رو دعوا نکن اونا بی گناهن ، تقصیر از دل آشفته منه که لج کرده و مغرور شده ... تنها بهونه تنهاییام ! اونقدر دلتنگتم که ماه هم نمی تونه آرومم کنه ... کاش پیشم بودی و میدیدی که چطور ساعتها برات حرف می زنم و اشک می ریزم ... اگه اینجا بودی میدیدی شبا از ترس شب و تنهایی سرم رو روی شونه های عکسات می ذارم و انقدر بغلت می کنم تا آروم شم ... باور کن وقتی با منی یه امنیت خاص همه وجودمو می گیره جوری که هیچ قدرتی نمی تونه شکستم بده ... نمی دونم تا حالا حس کردی زمانی که تو غمگینی چشمای منم پر از غم میشه و دست و پامو گم می کنم ... شاید یه روزی بتونم بهت ثابت کنم که عاشقتر از من هیچ کس نیست ... می دونم خیلیا دوستت دارن اما دوست داشتن من با عشق و احترام فراوونه ... من تو رو مثل خدای بزرگ می پرستم ... عشق من بقدری بزرگ و عمیقه که هیچ طوفانی نمی تونه از پا درش بیاره ... لحظه لحظه زندگی من با وجود پاک تو معطر میشه ... یه وقتایی اونقدر صدات می کنم که نمی دونم کی خواب میادو منو با خودش می بره ... باور می کنی یه وقتایی ناخودآگاه عطر تنت توی اتاقم می پیچه و منو آروم می کنه ... خانومی ، خانم کوچولوی من ، خانوم ناز من گفتنات همیشه توی ذهنم حک شده و هیچ وقت پاک نمیشه ... من هرگز یادم نمیره کسی رو که برای اولین و آخرین بار توی زندگیم بهش علاقه پیدا کردم و تا وقتی نفس توی سینه پرپر بزنه ، صادقانه و عاشقانه دوستش خواهم داشت ... حرفای دل منو از قاصدک هیوا بگیر و توی دلت حفظ کن تا روزی که بتونیم واسه همیشه با هم و کنار هم باشیم ... بیشتر از همیشه مراقب خودت و دل مهربونت باش و هیچ وقت فراموش نکن که زندگی من بدون تو هیچ معنایی نداره ...
تا ابدیت عشق ، تا جاودانگی شقایق عاشقانه دوستت دارم ...
( دخترک ِ کوچولوی تو )
نامه اشو تا کرد و به یه قاصدک زیبا و مهربون به نام هیوا داد تا به تنها عشق زندگیش برسونه ... همون لحظه خوابش برد و توی خواب ، رویای خدا رو دید که با لبخند عزیز دلشو به عنوان پاداش صبر و تحملش بهش هدیه میده ...
به یاد نگارنده ع ش ق
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از لبانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبهء گدایی خویش
رنجهایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
...
به قول یه دوست بالاخره با کامنتام آشتی کردم !
به یاد نگارنده ع ش ق
در یک غروب پاییزی ،
کودکی روزهایم پرید !
شیطنت چشمانم گریخت !
جوانی از راه رسید ...
شور و هیجان لحظه هایم چکید
و جای آن عشق ، بر تَن قصه هایم خزید ...