به یاد نگارنده ع ش ق
در قرار منظم لحظه ها ، تپش قلبی نهان شده ،
در هیاهوی خاموش زمانه ، فریاد دلی ویران شده ،
و در هق هق آشنای روزگار ، سرخی عشقی پنهان شده
پشت لبخند ملیح ستاره ، روی ایوان ابری آسمان
فراتر از نگاه کهکشان دخترکی از تبار دریا
پیراهن لطیف عشق می دوزد ...
دل بی کسی دخترک چشم سیاه
در نگاه پر تمنای پسرک آسمان پر تپش می نوازد ...
تفسیر پاکی عشق در چشمان بارانی لحظات بیقرارشان هویداست
عشق واژه سرخ باران است در چشمان به خون نشسته دریاییشان
و رقص سبز نسیم تلاطم موهای پریشان دریا زاده ...
احساس شیشه ایشان به حتم می فهمد
حجم اندوه لطیف و ژرفشان را ،
هنگامی که آرام و معصومانه اشک دلتنگی می بارند ...
( هیوا - بهمن ماه ۸۲ )
به یاد نگارنده ع ش ق
تو شاهزاده عزیز و معصوم منی ، شیرین ترین مهربون من ... کوه بلند و پر غروری که برای فتح کردنش خدا رو به همه مقدساتش قسم دادم ... زیباترین رویای شبهای تار منی ... تنها کسی هستی که واسه پیدا کردنش آسمون و زمین رو زیر و رو کردم ... صاحب اون چشمای مقدسی که از بس حرف نگفته توش قایم شده طاقت نگاه کردن بهشون رو ندارم ... مالک آرامش بخش ترین دستای دنیا ... کسی که همیشه حسرت آغوش گرم و مهربونش رو دارم ... عزیزترین من ... همونی که ارزش تمام زندگیم رو داره، همه وجودمو ...
* آدم وقتی واسه گفتن حرفای دلش هم قانون بذارن مطمئنان می شکنه !
به یاد نگارنده ع ش ق
صبر خواهم کرد ، می آید !
می آید تا دلم را پر از شرم و شعف حضورش کند ...
می آید ، چون می داند دیگر تاب دوریش برایم ممکن نیست ...
صبر خواهم کرد ، می آید !
با بوسه ای پنهان و یک بغل عشق و مهربانی باز خواهد گشت !
می دانم ! دگر باره به برم می آید ، تا ،
عطر نفسهایش در کوچه پس کوچه های تنهایی دلم جاری شود !
تنها اوست که می داند چقدر دلتنگ آوایش هستم ، خود ِ خود او !
فقط خود ِ اوست که می داند ،
سکوت من ، بیقرار تمامی فریادهای محبت آمیز اوست ...
صبر خواهم کرد ، می آید !
من یقین دارم که او نیز روزی خواهد آمد !
به یاد نگارنده ع ش ق
باز هم آمده ام تا نوایی عاشقانه برایت بسرایم ...
قدمهایم را با نبض احساسات تو تنظیم می کنم ...
خیال دلم به آغوش پر محبت ذهنت پر می کشد ...
تلاش می کنم نوای نغمه های عاشقانه ام پر شور و گداز باشد ...
می کوشم پیوندم با تار و پود تو رنگ سیاه گسستن به خود نگیرد ...
با تحکم به ریسمان مهربان نگاهت چنگ می زنم ...
امیدوارنه چشم به فردا می دوزم ...
ملتمسانه تو را از خداوند زمین گدایی می کنم ...
مهربانترین هستی من ...
پرازرشترین ملک من ...
با احساس ترینم ...
خداوند عشق من ...
همه هستی هیوا ...
پیمان من با دل عاشق تو هرگز گسستنی نیست ...
به خاطر بسپار مرا و تک تک عاشقانه هایم را ...
حروف مبهم عشقم را با نگاه پاکت معنا کن ...
آغوش گرمت را برایم باز کن تا ...
دریای آبی دل من که جزیره اش را با عشق در بر گرفته
پر از صدفهای عشق توست ...
روزی برایم از جزیره بودنت سرودی
چرا دریایی که جزیزه ات را در آغوش گرفته نشناختی ؟!
چرا دریایت را نشناختی ؟!
دل من همان دریاست که تو را در آغوش عشق خود گرفته است ...
بیا و آرام آرام قدم در ساحل عشق من بگذار ...
( هیوا - دی ماه ۸۲ )
به یاد نگارنده ع ش ق
در مهمانی بی دریغ ترانه
با شادیی وصف ناشدنی
دست در دست تو می رقصم ...
سکوت افسانه های بی کسی
خلوت شاعرانه مان را رنگین تر می سازد ...
سوختن شمعهای بی جان دوری
قند را در دلم آب می کند ...
من
تو
باغچه ای از چلچله های خوش آواز
سبدی از شقایقهای زنده
و عشـــــق
شراب لعل گون نرگس مست
پروانه شمعهای دوری را
عاشقانه تر می رقصاند ...
اشکهای بی پروای من
بوسه عشق بر گونه های بی رنگم
می نوازد ...
نگاه مهربان و بی تکلف تو
قدرت تکلم را به پرواز در می آورد ...
نگاه آشنایت
لبخند را بر لبهای اقاقی نگاهم
نمایان می سازد ...
سپیده شادی
در پشت کوه چشمانت
خورشید گون طلوع می کند ...
چه با عظمت است
حرم امن شانه هایت
چه گرم است
آوای متین عاشقانه هایت
چه لذت برانگیز است خواب جادویی
بوسه هایی مهربان بر لبهای من ...
( هیوا - دی ماه ۸۲ )
به یاد نگارنده ع ش ق
مهربان ترین همراه من ، سلام ...
حالت چطوره ؟! تو که خوبی مگه نه ؟! دلم واست تنگ شده ... حس می کنم این دفعه یه جور دیگه دلتنگت شدم ... این حس رو خیلی دوست دارم چون فکر می کنم یه جورایی دارم بزرگ میشم ... حس می کنم دیگه اون هیوای ناامید و بد اخلاقی که چند روز پیش انگشتاشو روی کیبورد می رقصوند من نبودم ... هیوایی که امروز می نویسه یه هیوای شاد و با لبخنده ... این هیوا جدیده یاد گرفته باید توکل کنه و امیدوار باشه ... روحیه ام خیلی بهتر شده ... خیلی زیاد ... احساس رهایی می کنم ... انگاری یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده ... دوست دارم بخندم ، شیطنت کنم و شاد باشم ... دلم می خواد یه جور دیگه دلم برات تنگ شده و با یادگارمون حرف بزنم ... دلم می خواد تا اونجایی که تو هستی بدوم و بگم سلام آقای مهندس ! دیدی من اومدم ! ... دوست دارم بدویم و مثل پسر بچه های تخس که کارشون فقط از در و دیوار بالا رفتنه با هم بازی کنیم ... دلم می خواد دست همو بگیریم و از لبه جدول راه بریم و بستنی بخوریم ... دلم می خواد تو بخندی و من هم از خنده تو شادمانانه بخندم ...
من قصه گوی عشقم ، تو بهترین کلامی
قشنگ ترین خیالی که هر نفس باهامی
وقتی تویی کنارم آسمون آبی رنگه
میام به دیدن تو دنیا با تو قشنگه
برای دیدن تو دست می گیرم فانوس ماه
طلسم راهو می شکنم می گذرم از شب سیاه
به گوش کوه و در و دشت اسمتو فریاد میزنم
تا هر جا هستی بشنوی که تنها عاشقت منم
برای دیدن تو ثانیه ها رو می شمرم
برای دیدن تو من یه دنیا دل می برم
برای دیدن تو هزار بار می میرم
برای دیدن تو دوباره من جون می گیرم
دختر آروم و صبوری شدم ... دوست دارم مطالعه کنم تا بزرگ شم ... می خوام همه چیزو تجربه کنم تا خانوم شم ... راستی اتاق جدیدمو هنوز نچیدم ... مامان گفته امروز هر کی بره اتاق خودشو مرتب کنه ... به بابا گفتم می خوام اتاقمو یه جورایی شاد بچینم ... مریم بهم کلی خندیده میگه نه به اون زانوی غم بغل گرفتنات نه به این پر انرژی بودنت ، خدا بهت رحم کنه فکر کنم داری خل میشی ... امان از این دختر خاله بدجنس ... قول داده اگه بتونه چند روزه دیگه من و منا رو ببره سفر .... آخ جون کیش !!!!! ... محمد از عطر jovan musk کلی خوشش اومده و هر شب یه دوش jovan می گیره ... بهش میگم محمد بوی عطرتت خفه مون کرد ، می خنده و با اون لهجه فارسی انگلیسیش میگه دِگه نمی زنم و بازم شب بعد همین دیالوگ و کارها تکرار میشه ... خلاصه اینکه کلی از دستش می خندیم ... چند روزیه به توصیه پانته آ خوندن معنی فارسی قرآنو شروع کردم ... وقتی قرآن رو می خونی یه آرامش عجیبی بهت دست میده ، احساس قدرت و ترس می کنی ... قدرت چون خدا رو داری و ترس به خاطر کارهای خطایی که باعث میشه آتش جهنمو برا خودت بخری ... حس می کنم دارم یه آدم دیگه ای میشم ، پر از صبر و امید ...
! Heavenly father Save me