چه روزهای زلالی بود !
همیشه یکی از ما چشم می گذاشت ،
تا بی نهایت بوسه می شمرد
و دیگری ،
در حول و حوش شهامت ِ سایه ها ،
پنهان می شد .
ساده ساده پیدایم می کردی ،
پونه ی پنهان نشین من !
پس چرا در سکوت این مغازه پیدایم نمی کنی ؟
بیا و سرزده برگرد !
بگو " ــ سُک سُک ! مسافر ساده ی سرودن ها ! "
من هم قوطی قرص هایم را ،
در جوی رو به روی مغازه می اندازم .
قلمم را ،
چرکنویس تمام ترانه های تنهایی را !
بعد شانه ی شعر را می بوسم !
می گویم " ــ خداحافظ ! واژگان غمناک کوچه و باران !
آخر فرشته ی فراموشکار من برگشت ! "
سرخ سیب حوایی و
من ِ آدم در بطن چیدن تو ،
گناه خوردنت را جای می گذارم .
حسرت لحظه ها ،
سر کردن بی تو با شاخه ای بلند ،
به نام گندم برین که
بوی دستانت را نمی دهد ، حتی ،
کشنده مجازاتیست که
در برابرش تاب نمی آروم ، می دانم .
* می دونم کلمه هام قاطیه . می دونم هیچ نظم خاصی توشون نیست . قلمم هم مثل دلم هنگ کرده و عجیب بهونه گیر شده این روزا . آدما وقتی دلتنگ می شن ، داغون می شن بخصوص اگه بدونن اونی که دلتنگشن تا دنیا دنیاست ، پیششون بر نمی گرده .. شب های زیادی رو به عشق تو ، با امید به دیدنت ، به عشق اینکه منو تو مال همیم ، صبر کردم و خدا رو به تمامی مقدساتش قسم دادم که سلامت باشی اما چه فایده که دیگه حق ندارم دوستت داشته باشم ، دیگه حق ندارم بگم آرش من ، دیگه حق ندارم وقت دلتنگ میشم عکساتو ببوسم آخه تو که دیگه مال من نیستی . من که دیگه سهمی از تو ندارم . مگه یه مهره ی سوخته ی عشق چه حرفی می تونه واسه گفتن داشته باشه جز ناله های که هیچ کس جز خودش نفهمه و نشنوه و ندونه ..................
وقتی میگم دلم ،
یه جورایی قیلی ویلی می ره ..
نگام می کنی و با خنده ،
دست هاتو به نشونه ی " خدا خفه ات نکنه !! "
هی از بالا پرت می کنی پایین ...
و من ،
بدون اینکه تو بفهمی
زیر لب ــ آروم آروم ــ زمزمه می کنم
shame on you , just for hated
تا بیایی به خودت بجنبی ،
خالی فضا رو با تمامی خنده هام پر می کنم ...
می خندم و می خندم و می خندم تا
یادم بره از حرفات ، از نگاهات و
از احساسی که نسبت به من داری ،
متنفـــــــــــــــــــــــرم .
شکلات چرک میل دارید !
خیابان زاده ایی ژنده پوش ام که
دست خورده ی شکلاتش ،
تنهـــــا ،
سهم شماست .
به مکنت تان سوگند ،
آقا ..
مانده ایی شکلات و
نگاهی تیره از انتظار و تمنا ،
تمامی من است .
.
.
.
باور کنید !
* بغض ترانَمو شکستم ..
داشت می رفت
گفتم بمان ، نماند !
با خود عهد بستم که
اگر هم آمد ،
به او حرفی نزنم .
او که رفت و نماند
من ماندم و خو گرفتم
به ماندن بی من !
برایم مهم نیست . باور کن مهم نیست که نیش زبان می زنی و می روی . دیگر برایم مهم نیست تو آنقدر کوته فکری که هنوز یاد نگرفته ای فرق نگرانی و بی محل کردن آدم ها زمین است تا آسمان . خیلی وقت است که هیچ چیز برایم مهم نیست . مگر از احساسم ، وجودم ، آینده ام حیاتی تری ! آنان که رفتند هیچ ، تو هم برو و این سایه ی شوم ات را ببر . خسته ام کرده ای ، خسته ی خسته . چند بار بگویم نمی خواهمت ، نمی خواهمت ، نمی خواهمت
ت ت ت ت ت (!) . جوانی ام ، صبوری ام ، عشقم ، عاطفه ام و احساسم را که گرفتی و زیر پاهایت له کردی ، دیگر از جانم چه می خواهی ی ی ی ی (!) حالم از انتظار و سادگی بهم
می خورد . تا کی باید پس مانده ی گذشته را به یدک بکشم و شما نشسته پوزخند بزنید .
مگر جرمم چیست که با نگاه های نفرینی تان به صلیبم می کشید تا به لب هایم بفهماندید
راه را به خطا رفته است . تو را به هر چه بیشتر دوست تر می دارید قسم ، رهایم کنید و حس تحقیر و خود بزرگ بینی تان را برای امثال خود بگذارید . من دیگر آن بره ی زبان نفهم شما نیستم . چرا نمی خواهید بفهمید مچاله کردن یک انسان ، یک موجود زنده ، هنر نیست .
ننگ است . عار است . سر شکستگی ست .
بیا برویم رو به روی باد شمال
آن سوی پرچین گریه ها
سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم
که بی راهه ی دریا نیست .
دیگر از این همه سلام ضبط شده
بر آداب لاجرم خسته ام .
بیا برویم !
آن سوی هر چه حرف و حدیث امروزست .
همیشه سکوتی ،
برای آرامش و فراموشی ما باقی ست .
می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم .
می توانیم دمی در برابر جهان ،
به یک واژه ی ساده قناعت کنیم .
من حدس می زنم
از آواز آن همه سال و ماه
هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم .
من خودم هستم .
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر .
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است ،
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و
بامدادان هزار ساله برخاستم .
امشب ! عجب شبی ه . عجب شب ، ساکت و بی نوری ه . باید شهریور باشه ، انگار . درست شش ماه ه که رفتی و من هر شب دلتنگ تر از شب قبل ، چشمامو می دوزم به جای خالیت . اگه نمی دونی ، اگه نمی فهمی ، اگه حس نمی کنی ، اگه اونقدر ازم دوری که واسه دیدنم فقط مجبوری رویا ببینی ، بهت میگم کاش هیچ وقت عاشق نمی شدیم تا حسرت با هم بودن رو داشته باشیم . عاشقی که فقط بلده منتظر بمونه که عاشق نیست ، یه دیوونه ست که به خودش یاد می ده به اوهام دل خوش کنه . تنها یاد گرفته برای گول زدن خودش مدام زمزمه کنه " عزیزم دنیا همین جور نمی مونه " .. .. .. .. .. دلتنگم خیلی ، یه دلتنگ خسته ی بی آزار .. ..
یه دلتنگی که دست به قلم بردن از یادش رفته و بلکل خلع سلاح شده .. می دونم دیگه نمی آیی .. .. می دونم حسرت یه لبخند ، یه نگاه ، یه چیزی که بوی آشنایی می ده رو تا آخر عمر دارم .. خیلی وقته باورم شده " ما به هم نمی رسیم ، مثل خورشیدیم و ماه " .. .. .. .. .. .. ..
امشب دلم هوس یه چیزی رو کرده که .. .. .. .. .. ..
گاه در بستر خویش ،
پهلو به پهلوی گریه که غلت می زنم
با من از رفتن ، از احتمال نیامدن ،
از او ، از ستاره و سوسو سخن می گویی .
شانه به شانه ی من
با من از دقیقه ی زادن ، از هوا ، از هوش ،
از هی بخند هفت سالگی سخن می گویی .
خدایا چقدر مهربانی کنار دستمان پرپر می زد و
آینه نبود تا تبسم خویش را تماشا کنیم .