من خواب دیده ام
کسی می آید وُ
پلک چشمم هی می پرد وُ
کفشهایم هی جفت می شوند وُ
کور شوم ،‌ اگر دروغ بگویم .
کسی که مثل هیچکس نیست وُ
اسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و در آخر نماز صداش می کند
قاضی القضات و حاجت الحاجات است
آخ ....
چقدر روشنی خوبست وُ
من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید .
چرا من این همه کوچک هستم که
در خیابانها گم می شوم ..
چرا پدر این همه کوچک نیست وُ
در خیابان ها گم نمی شود .
کسی می آید .
کسی که در دلش با ماست ،
در نفسش با ماست ،
در صدایش با ماست .

* لحظه های پخش شدن دعای زیبای ربنا ، سر سفره های افطار ، یادمون نره واسه هر کسی که محتاج دعاهای کم و کوچیک من و شماست ، دست به دعا برداریم و از خدا بخوایم همه ی کسایی که به هر دلیلی به درگاه پاک و مقدسش عارض می شن رو دریابه ــ آمین ــ .

عشقم به تو
خارج از تحمل خداست
بگو چه ‌کنم؟
آقای من!
حسرت دست‌هات مانده
به چشم‌هام
به خواب‌هام
در حسرت دست‌هات پرپر می‌زنم.
چقدر برات قصه بگویم
چقدر ببوسمت ،
نوازشت کنم
موهات را نفس بکشم
تا خوابت ببرد؟
چقدر نگاهت کنم
نگاهت کنم تا خوابم ببرد ؟

" عباس معروفی "

* حالم خوب است . پاییز در راه است ، دوباره برگ های زرد لور ، دوباره من ، دوباره تو .. دوباره زندگی . نقطه را تابستان گذاشتم ته خط و حالا ، دوباره هُدا سر خط . آروزهام را چیده ام ، خواب هام را نیز هم . دارم جوانه می زنم ، برات ،‌ از نو . تا بهار ، وقتی نیست . بهار که آمد ، سبز می شوم ، گُر می گیرم وُ دوباره من ، دوباره تو .. دوباره زندگی .

" ! .. Are You Ready To Move "

godess1.jpg

شاید بهترین کار ،
در لحظاتی که می دانی باید نباشی (!)
سکوت باشد وُ سکوت وُ سکوت .
گمان مکن ،
اگر غرور و اشک های چندین و چند ساله ام را
به بهای یک شانه بالا انداختن تو ،
لای خودخواهیت لِه کردم
دلتنگی های ساده ی احمقانه ی گذشته بود
که راه بر تو می گشود وُ
من ،
می ماندم وُ تو وُ یک دنیا عشق دروغین .
بگذار این بار ،
راحت و بی هیچ رو در وایسی ،
ــ توی خانه ی خودم ــ
چشمم را بر همه چیز ببندم وُ
اعتراف کنم ،
" خلایق را هر چه لایق "
و حالا از ته دل خوشحالم که
سادگی و عشقم را
پای انسان ترسو ، بی عاطفه و خودخواهی ــ به نام تو ــ
حرام نکردم اما
یک چیز را بگویم بدانی
ــ سوگلی خانواده ــ
اگر آینه ی تمام عیارت می شدم ــ آن سال ها ــ 
لحظه ای هم بر رفتن درنگ نمی کردی
پس
حتی اگر از دید ِ تو ، هیچ نداشتم
از دید ِ نه تنها من که انصاف ، 
  آنقدر عشق و صبر داشتم که
به بهای شکستم این همه سال تحملت کردم .

* عکس از وبلاگ  من و ام اس
* محبت هاتان را به دیده ی منت پذیرایم ،‌ بهاری و مهربان باشید ، همیشه .

برای تویی که .. ..

آدم ها می آیند ،
نمی مانند و می روند ..
همه مان آدمیم ،
یکی آدم و دیگری آدم تر ، اما ،
در تمامی مان بُن آدمیت هست و
تَرش گاهی هست ، گاهی هم نیست .
همه مان کوچکیم ،
یکی کوچک و دیگری کوچک تر ، اما ،
در تمامی مان بُن کوچکی هست و
تَرش گاهی هست ، گاهی هم نیست .
همه مان ناصبوریم ،
یکی ناصبور و دیگری ناصبورتر ، اما ،
در تمامی مان بُن ناصبوریت هست و
تَرش گاهی هست ، گاهی هم نیست .
همه مان عاشقیم ،
یکی عاشق و دیگری عاشق تر ، اما ،
در تمامی مان بُن عاشقیت هست و
تَرش گاهی هست ، گاهی هم نیست .
با این احوال ..
من ،
" آدم " ی که تَر ندارد ..
" کوچک " ی که تَر داشته ، همیشه ..
" ناصبور " ی که ، تنها ، دلش به تَر بودنش خوش است وُ 
" عاشق " ی که به تَر ِ نداشته اش می بالد ، هر جا .
از قربانی شدن ،
از محبت کردن و پذیرفتن ،
از مطیع و مومن بودن ،
از پاک و پرهیزکار بودن ،
از رول خوب قصه بودن و لبخندهای الکی ،
از برنده ی مظلوم بودن ،
از ملاحظه ی این و آن را کردن ،
از در خود شکستن برای همه ،
از چشم چشم کردن به دیگران ،
از خودخواهی بقیه ،
خسته شده است .
مگر یک آدم بی تَر ِ ناصبور ،
کوچکیش چقدر اجازه می دهد که
عشق بورزد و چشم چشم بگوید و سکوت کند
، تنها ،
به خاطر اینکه رول فرشته ی داستان باشد و
همه تحسینش کنند و
آرام بگیرند و آب توی دلشان تکان نخورد .
خسته شده ام ،
از خودم ،
از خودت ،
از حالایم ،
از دیروزم .
دوستم داری ،
عاشقم هستی ،
زندگی بی من یعنی جهنم ، برات
اما من خسته ام .
خسته شده ام
از بس به نام عشق ،
باید نگذارم آب توی دلت تکان بخورد .
از بس نباید بگذارم تو حس کنی چیزی کم داری .
من ،
آدمی بی تَر ،
با کوچک ترین قلب ،
با بزرگترین عیوب خداوندی که
برای راه پیدا کردن به دلش
باید کوچک و کوچکتر شوی ، هی ،
خسته شده ام .
خسته که نه ،
راستش را بخواهی کم آورده ام .
رفته ام سفر ،
تو فکر کن برای خوشگذارانی ،
من فکر می کنم برای فرار از افکار خورنده ،
مهمانی رفته ام  ،
تو فکر کن برای این که جز مهمانی رفتن و
مهمانی دادن دغدغه ای ندارم و
من فکر می کنم خنده های الکی چه زجری دارد
میان این همه بی خبر .
رفته ام جشن تولد فلان نوه ی خاله ی مامان
تو فکر کن برای این که
فخر آخرین مدل لباس شب و رژ لب ماکس فاکتور سِت شده با
کفش زارآم را بفروشم وُ
من فکر می کنم آخرش که چه ؟!
من کجام وُ تو کجایی .
دنیای من کجاست وُ تو چه در من یافته ای .
دلم نمی خواست نامه ی آخر ، اینجا ،
با این همه خسته گی ،
دل گرفتگی و پژمردگی باشد اما
دیگر نمی توانم .
لبریز شده ام از جدل و
توانایی تحملش از عهده ام خارج است .
خواهش می کنم تمامش کن ،
عشقت را به کسی بده که
آنقدر عشق بدهد بهت و محبتش سر ریز باشد که
یادت برود کوچکی قلبم را .
جواب این نامه هم باشد پیش خودت .
نه ایمیل ،
نه وبلاگ ،
نه اینترنت و
نه تلفن .
همه شان تا مدتی تعطیل اند .
تو هم ،
برو دنبال سرنوشتی که انتظارت را می کشد .
با کسانی که
هم آدم باشند ، هم تَر داشته باشند .
هم کوچک باشند ، هم تَرشان افتاده باشد .
هم ناصبور باشند ، هم تَری به یدک نکشند وُ
هم عاشق باشند ، هم تنها افتخارشان تَر آخر ِ آخرشان باشد .

با احترام فراوان * هدا * 

 " ه مثل هجرت ، ‌خ مثل خدا "

..
تمام شد
دیگر همه چیز تمام شد ،‌ بانو !
خدام شده بودی ، میون گریه هام
ــ همه وقت ــ
اما ،
از حالا تا به .. .. .. شاید ،
ــ دیگر ــ
نه شعری ، نگاهی وُ
نه چتر کهنه ای ــ حتی ـ
لب هام را نمی گشاید ، برات .
نه ، نه .. گلایه مکن !
ببین .. !
ببین ترانه ، قلم وُ اتاق
هم وزن پنهان شدن ِ دستات نیست ،
حالا ،
توی قایم باشک دلم ؛
وقتی ..
نمی توانستی بگیریم ، هیچ وُ
تنها ،
لب هام بود که
انار می خواست از کودکیت .
دلم را شکانیده ای ،
بس خندیده ایی به اشک هام ،
بی دلیل وُ اکنون ،
پرسش حال و سلام ،
از کدامین قماش شبم ، من .
نه بانو جان ،
ببخش
اما .. اما .. اما ..
دل نگرانی هام را مرهم نیست ،
خنده هات ، امروز وُ
شاید تا نمی دانم کجای ادبیات ،
دیگر ترانه بی ترانه ، همین ! *

* احساس خفه گی می کنم اینجا ، عمیق . باید بروم ، من . به همین زودی ها شاید ، تنها .

..

سین سر آغاز سکوت است توی چشم های نگران تو وُ من ،‌ هیچ وقت به بهانه هات نمی خندم دیگر ، بانوم . همیشه عاشقشان بوده ام . همیشه بی تابشان بوده ام . تو را به خدا نگو که نمی دانستی . سنگ هم که باشم با هر نگاه ملیح تو می میرم و زنده می شوم ، بارها وُ بارها وُ بارها . مگر می شود نخواستت ؟! تو ماهی ، مهربانی ، سپیدی وُ آنقدر خوبی توی حضورت هست که کم می آورم عشقم را من ،‌ همیشه . حالم نه خوش است ، نه ناخوش . آخر وقتی باشی ، وقتی دست هات بوی یاس بدهند و نرگس هات نخواهند که مال من باشند دیگر چه فرقی دارد هر روز ، هر لحظه و هر جا ، کلاه زرد بپوشم وُ با شاخه ای آزالیا بایستم منتظرت . راستی .. آرزوهام زیادتر شده است ،‌ بانو گلی . دلم می خواهد خدام شوی . بغلت کنم ، من وُ زار بزنم یک دل سیر ، برات . دلم آرامش می خواهد و کمی پدر تا حس کنم ، خداییت به من برازنده است . می دانم .. می دانم باز هم دارم کفر می گویم و آسمان ریسمان به هم می بافم که نگویم زمزمه وار و ملتمس

 یا حبیبی انت لِ لیه َ
من کل الدنیا دیی َ
یا حبیب البی و عینی
انا روحی فیک

بانو ، بانو گلی م .. دیگر رویم نمی شود بخواهم شب ها را قصه بخوانی برام . خودت گفتی " خانوم شده ای ، هدایی " اما خوابم نمی برد که شب ها ، تنهایی ، بدون تو . دست هام را می گذارم لبه ی تخت و چشم هام خیره به پیچه های فلزی میز کار ، که شاید دلت بگیرد از دعاهام وُ بخواهی دخترک شوم ، یک دم . آری .. بانو ، آری .. چشم هام لُم می دهند ، آری اما تو ببخش . دلتنگیت نه اینکه سخت باشد ها ، نه .. ولی .. ولی .. ولی .. چشم هام بدجوری نگران نبودت است ، حالا .

* چقدر خنده ام می گیرد این روزها وقتی یاس ۸ ساله ، دم به دم تلفن می زند وُ پشت هم عزیزم ، عزیزم ردیف می کند وُ می خواهد هم بازیش شوم .

* گاهی اوقات حس می کنم به جای تنفس خدا ــ باید ــ بلعش موسیقی را برای زنده بودنم ،‌ انتخاب می کرد وُ من ، به فضل موزیک های تکنو ،‌ ملایم و قوی زنده گی می کردم . " هنا خانوم .. " و چندتای دیگه همه ی شب و روزم شده اند .

* چقدر زیباست که " میم و ف " ی عزیزم خوشبخت می شوند و من ،‌ دلم برای تنهایی خودم ، اصلا ،‌ نمی گیرد .

* حتما خیر است ، حتما .. حتما خیر است ، حتما .. حتما خیر است ، حتما .. حتما خیر است ، حتما ..

برای همان حوالی گریه (۱)


..
نمی خوام منت بکشم .
نمی خوام پیمان شکنی کنم .
نمی خوام مظلومانه سرم رو کج کنم و بگم
" تورو خدا این دفعه از پیشم نرو "
نمی خوام دوستم داشته باشی اما ..
چه جوری بگم آخه .. آخه ..
یه تیکه ی بزرگ وجودم کنده شده و
جاش اونقدر می سوزه که
وادارم می کنه از صفحه ی زندگیم پاکت کنم اما
مگه پاک شدنت به این آسونیاست !!
مگه می شه فراموشت کنم
وقتی که هر لحظه ، هر جایی جلوی روم سبز می شی .
می دونی ..
بد کسی رو واسه ی این قمار خطرناک انتخاب کردی .
نمی خوام بگم فرشته آسمونی خدا بودم .
از قدیسه بودنم هم خنده می گیره اما
واسه ی تو .. واسه ی بودن با تو ..
اونقدر بی آلایش بودم که لایق نبودی .
با اینکه بارها و بارها ،
همه جا ، همه ی لحظه ها ، همه ی دقایق
بهش ایمان آوردم ولی ..
جای خالی لعنتیت ، با هیچی پر نمی شه .
بگو چیکار کنم تموم شی ..
بگو چیکار کنم
کابوس بودنت ، رفتنت ، حرف های عاشقانه ی مسخره ات
ازم پاک شه ؟!
تا می آم فراموشت کنم ،
مثل بختک به جون زندگیم می افتی و
روی ته مونده ی اعصاب نداشته ام فوتبال بازی می کنی !!
می بینی ..
کم کم دارم میشم لنگه ی خودت !
سرد ، بی ملاحظه ، گستاخ و بی اعتنا ..
گاهی اوقات با خودم میگم
فاصله ی عشق و نفرت از مو باریک تر بود اما من ،
همیشه حرمت گذاشتم .
همیشه خودم رو ندیدم اما توی لعنتی رو دیدم .
از خودم گذشتم تا توی بی انصاف شاد باشی .
آخه یکی نبود بهم بگه
دختره ی احمق ساده ی زود باور
تو از این رابطه ی پر استرس و رنج آور چی عایدت می شد که
همه قلبت رو
توی کفه ی ترازو به یه آدم مغرور و از خود راضی دادی !!
خنده داره اما من ،
عاشق توی لعنتی بودم .
عاشق وجودی که
وقتی به من رسید همه ی وجودش ته کشید .
گفتنش اونقدر راحته که دستات بلرزه اما
اتفاقش اونقدر دردناکه که آیندت رو تباه کنی ..
کاش به صحبت های پدر گوش کرده بودم .
کاش هیچ وقت از ناراحتی تو ،
زمانی که با پدر صحبت می کردی ، بی خودی دلم نمی گرفت .
کاش وقتی می رنجوندیم به جای
" عزیزم ، من ناراحت نشدنام "
رک و راست می گفتم
 " با کارهات داری دلم رو بدجوری می شکنی "
صبوری می کردم .
متاسفانه پدر یادم داده بود ،
صبر .. متانت .. وقار و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه که
این روزا یه قرون هم نمی ارزه .
باید بخندم .
باید به خودم و احساسم بخندم که
سه سال تمام
بازیچه ی عاشقانه ی مسخره و صد تا یه غازت شدم .
آخه من ِ احمق بهت اعتماد کردم .
فکر کردم تو هم مثل من ، اعتمادمو خدشه دار نمی کنی .
ساده بودم دیگه .
من چه می دونستم پسرا
واسه از سر وا کردن یه دختری که خودشون اهلیش کردن
سه سال تمام بهش میگن
 " به من اعتماد کن .. به من اعتماد کن .. به من اعتماد کن "
.
.
.
.
می خوام ادامه بدم ولی ..
.
.
.
.
.
.

 " و خدایی که همیشه در این نزدیکی ست .. "

بانو !

عاشقانه هام تمامی ندارند وقتی لب هات برقصند زیر نور مهتاب ، برام . می لزرد نگام و توی دلم ، وای ، فقط خدا دانسته و می داند که .. .. .. .. . پنهان نمی کنم ، حرف هام را ازت ولی دیگر بانو روم نمی شود بگویم زندگی بی تو‌ دست کمی از جهنم ندارد ،‌ برام . راستی ! زیبا و تب دار شده ای امشب ، زیباتر از خنده هات حتی حالا . آنقدر ملیح که هوس می کنم ، لای تاب تاب ِ موهات گم شوم وُ " نرگست " پیدام نکند ، هیچ وقت . آنقدر خواستنی که دلم برای" آغوشت " بی قراری کند ، دم به دم . نه بانو .. نه ! حالم خوب است . تب ندارم ،‌ داروهام را خورده ام ولی .. .. .. .

بانو گلی !

جای همه نقطه چین هام را پر کن ،‌ تو . بوسه هات کافی اند ، برام و دیگر نمی خوام هیچ باشد از تو ، برام . گفته بودی ،‌ دل به شاپرک ها بدهم وُ نگام را به آینه و دست هام را به هیچ کس جز خدا اما آمده ام اعتراف بانو ، حالا ! می شود دوباره خدام باشی ، بی غرض و بی ستاره ؟! اگر بگویی آری .. وای خدای من ، چه ها که نمی شود . فکرش را کرده ای .. من شمع هام را برات نذر می کنم ،‌ پا به پا و دست هام هرگز جدا نمی شود از دامانت و پروانه هام .. وای پروانه هام ، بهشت را پر پر می کنند ، برات . می بینی بانو گلی ! فکرش هم هیجان دارد ، برام . انگار که قند توی دلم آب می کنند ، شیرین . وای ! اگر تو خدام باشی .. اگر تو خدام باشی .. اگر باشی ..

بانوم !

نمی خوام اجازه بگیرم دوست داشتنت را . آنقدر مهربان صدام می کنی که عشق فلسفه بودن و نبودن را سرش نمی شود ، نگام . ورد زبانم شده ای ، همه وقت ، همه جا ، بانو ولی دست هام چقدر کوچکند ، برات حالا . نه دلم ،‌ نه لب هام ، نه صدام ، راز معجزه هات را نمی دانند ، تنها صدات‌ جادویی می کند یکهویی برام ، دیدنی دیدنی . مسخ ام می کند ، مسخ ِ ‌مسخ . نخند بانو ، نخند .. قول می دهم تمامش کنم حالا ، نامه هام را بی کلک اما نگفته ام هیچ گاه و حالا می گویم بدانی " دلم پرنده هم که نباشد ، پر می کشد لحظه به لحظه ، خـــانوم ، برات "

" آخر غربت دنیاست ، ‌مگه نه ؟! "

وقتی می خواهی صحبت کنی .. وقتی می خواهی حرف هات را بدون فلسفه بزنی بی آنکه چشمی نگات کند .. وقتی می خواهی دلت را باور کنی .. وقتی می خواهی در زنجیر دست هات نباشی .. وقتی بخواهی حرف دلت را بزنی و نتوانی .. وقتی بخواهی بغض کنی و باز چشم باز بگریی .. خدا چرا همه چیز کم می آید اینجور وقت ها .. چرا نمی توانی رک و پوست کنده ، احساست را به خودت بقبولانی .. چرا نمی شود که کسی باشد که همه وقت ، همه جا مال تو باشد و بدانی بی هیچ تمنایی باورت می کند بی آنکه بخواهد خودت نباشی .. خدا ، چرا نمی توانم با همه ، بی همه نباشم .. چرا نمی شود زندگی آرام باشد .. از همه چیز که ببری ، حتی از خود خودت ، خالی خالی می شوی .. به بن بست می خوری .. به دیوار می رسی بی آنکه کسی بداند روحت شکسته و به مرهم نیاز دارد .. تا چشم کار می کند ، جلو ،‌ عقب ،‌ راست ،‌ چپ ،‌ همه دیوار بلند قد راست کرده و تو آنقدر توان نداری که از دیوار بالا بروی و به چمن زار پشت چشم بدوزی .. نمی خواهم باز هم آیه ی یاس بخوانم خدا ولی پتک ها ، قدرتشان را در برابر چشم هام چند برابر می کنند ، وقتی با وجود همه تنهام .. وقتی دلت بهانه ی نمی دانم چی را می گیرد .. وقتی روحت آرام و قرار ندارد .. خسته ام ، کلافه ام ، دارم کم می آورم دوباره خدا .. ضعیف م ،‌ضعیف تر از آنچه که فکر کنی .. دنبال چی می گردم ، از خودم چی می خواهم ، از زندگیم چه .. راهم چه خراب آبادی ست .. نه امیدی ،‌ نه آینده ای ، نه چشمان روشنی ، نه دل خوشی .. روحم بین این همه تنهایی زنگار گرفته آنقدر که نه خودم را بشناسم و خواسته هام را .. نمی خواهم فکر کنم که چه دارم می نویسم .. فقط فقط می خواهم بنویسم که آرام بگیرم .. خدایا مرا چه می شود .. مرا چه می شود میان این همه هیچ .. به دستان که آویخته کنم خود را که دردم را بفهمد .. درد تنهایی محضم را ، تنهایی ، تنها نبودن را .. همه چیز دور است و دورتر از همه خودم هستم که هراسی گنگ چشم هام را می درخشاند به اشک .. خدایا ،‌ مرا چه می شود آخر .. مرا چه می شود آخر با این همه سستی ، این همه تنهایی ، ‌این همه نیمه ی شکسته ی لیوان .. دلم گرفته به اندازه تمامی کلماتی تا کنون نوشته و ننوشته ام .. دلم برای بی کسی و غربتم در جمع گرفته .. کاش مرهمی بود ..کاش دستان روشنی بود .. نمی خواهم تمامش کنم .. نمی خواهم نگویم که آشکار نشوم .. نمی خواهم خودم نباشم اما گاهی دلم حتی از دست هام هم می گیرد .. سستی و سردی دست هام چه دیوانه کننده شده این روزها ..  توان بالا رفتن از دیوار درِشان نیست .. خدایا ، دلم انگار که در این بغض سنگین دارد غم باد می گبرد .. نه ستاره ی روشنی ، نه دلی ، نه دستی ،‌ نه نگاهی .. دیگر حوصله ام هم تنگ آمده .. دنبال چه ام ، ‌ناجی ، معجزه گر ،‌ چه .. وقتی دستان خودم را باور ندارم .. وقتی از هراس قدم بعدی می هراسم .. چه کسی بهتر از من ، من را می شناسد .. چه کسی روح شکسته ام را گچ می گیرد که جوش بخورد و دوباره روز از نو و روزی از نو .. خدایا ،‌ خدایا ، خدایا ، به خدا خسته ام .. به خدا خسته ام .. خسته ام .. خسته ام .. خسته ام .. چرا باران نمی بارد ؟! 

" نگه ت می دارم ،‌ پیاده ام شو .. !  "

به اتمام رساندمت ،
خون آبه ی گناه ، بد جور وُ
تو ، هنوز هم ،
سمجـ..انه خواهی که وجود باشی ،
در من چونان
قارچک های باکره گی وُ
اکسیژن مسموم لجنزارک های وحشی
لیکن
خط خطیت کرد ،
بوی تعفن جوانه گی هام
 ــ  تو  ــ را ،
هنگامی که
تیغ های برنده ی هوست
تکه های روحم را درید ،
بی رحم .

* و چقدر سخت است که یاغی شوم و مثل تو ، چراغ های رابطه را بجوَم ، دیوانه وار . قهر مکن ، خودت یادم داده ای باید آینه ی دق ات شوم . حالا هم روی  همه ی خودت  ، یک خط می کشم وُ یک آب روش وُ خلاص ، خلاص ، خلاص . تنها این را بدان ، تلخی م انعکاس  خود خود توست  که نشانت دادم ، بی امان . طاقت نداشتی ، هیچ و من ،‌ از حماقت م خنده ام می گیرد ، حالا .